eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1هزار عکس
806 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_36 _می‌گفتین آقای رودگر. مشکل کجا بود؟
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 استاد که دید کفری شدم، لبخندی زد و جو را به دست گرفت. _آقای رودگر، بیاین یه کاری کنیم. من یه کتاب بهتون میدم. شما بخونیدش. حجم زیادیم نداره. بعد بیاین و کنفرانسشو بدین. هم جبران امتحان مستمر نداده‌تون میشه؛ هم جواب خیلی سوالاتونه. اگه بازم سوالی بود اون موقع ادامه میدیم. _چه کتابی استاد؟ _کویر تا دریا. زندگی‌نامه داستانیه. خودم دارم. بیاین اتاق اساتید ازم تحویلش بگیرین. مبین خندید. چشم غره‌ای به او رفتم اما توجهی نکرد. _استاد آخه این آدم اهل داستان خوندنه؟ _می‌خواین اصول فلسفه و رئالیست بدم بخونن. مبین رو به من کرد. _دوست خوبم بشینی داستان بخونی به صرفه‌ست انگار. قبول کن. رو به استاد کردم. _استاد، میام خدمتتون. کتابو می‌گیرم اما یه مشکلی دارم که حداقل تا یه هفته، ده روز آینده نمی‌تونم بخونمش. باز هم مبین پرید وسط. _ استاد، مادرش جراحی داره. نمی‌تونه تمرکز داشته باشه. این بار به او رحم نکردم. اخمی تحویلش دادم و با دو انگشت گوشت پهلویش را نیشگون ناجوری گرفتم. دادش بلند شد. _آقای رودگر، هر وقت تونستید و خوندین ارائه بدین. در ضمن ‌ان‌شاءالله عمل مادرتون به خیر و سلامتی باشه. تشکر کردم و باقی کلاس به حالت عادی گذشت. بعد از کلاس به زحمت از سوال و احوالپرسی بچه‌ها خلاص شدم. کتاب را از استاد تحویل گرفتم و در کوله گذاشتم. راهی بیمارستان شدم. ساعت ملاقات رسیده بودم و می‌توانستم مادر را ببینم. آرامشش آرامبخش بود. با دیدنش استرسم برای نتیجه عمل کم شد. صبح روز بعد، مادر عمل شد و من و پدر تا به هوش آمدنش که یادم نیست چند ساعت گذشت، همانجا لحظات پر استرسی را گذراندیم. به هوش که آمد، منتقلش کردند. این تازه شروع گرفتاری بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_37 استاد که دید کفری شدم، لبخندی زد و
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 کلافه شدم. نگرانی از بین رفتن یا رفتن بیماری، تنها ماندن برادر و خواهرم، کاری که باید شروع می‌کردم و بدهکار صاحبکارش شده بودم، دانشگاه که مدام غیبت می‌خوردم و این آخری که مادر را به بخش جراحی برده بودند. همراه زن می‌خواست اما از کجا می‌آوردم. _عارف، چند بار بگم؟ مامان تازه به هوش اومده. نمی‌تونه حرف بزنه. برو پیش دوستت، تماس تصویری بگیرم ببینیش. -باشه. پس میگم بیاد اینجا. تماس بگیریم. چند قدمی از در اتاق فاصله گرفتم. تا صدایم به گوش پدر و مادر نرسد. خوبیش آن بود که به خاطر شرایط عملش اتاق خلوتی داشت. -تو بی‌جا می‌کنی دوستتو ببری خونه وقتی خواهرت تنهائه. -داداش خودم که هستم. تازه این خواهر تخست مغز منو خورده که با مامان حرف بزنه؛ حالا بگم خودم حرف زدم که منو کشته. -لازم نکرده. گوشیو بده خودم باهاش حرف می‌زنم. عارفه را که قانع و آرام کردم، به طرف اتاق رفتم. تازه متوجه شدم این مدت جلوی ایستگاه پرستاری کَلکَل می‌کردم. بی‌خیال نگاه‌های خیره‌شان شدم. از وضعیت مادر که مطمئن شدم، به اصرار پدر به خانه برگشتم. خودش باز هم بیرون بخش ماند تا اگر کاری بود دنبالش برود. غروب بود و هر کدام از بچه‌ها به کار خود مشغول بودند. بعد از احوال‌پرسی‌شان از وضع مادر، به اتاق رفتم. لباس که عوض کردم، سراغ کوله‌ام رفتم. از فردا باید به کلاس‌ها برمی‌گشتم. کتاب‌ها را که بیرون آوردم، چشمم به کتاب استاد اسماعیلی افتاد. یادم آمد باید برای برای کنفرانس آماده می‌شدم. مانده بودم که با داستان چطور می‌شود کنفرانس داد. همان جا روی شکم دراز کشیدم و مشغول خواندن شدم. امیدوار بودم بتوانم تا فردا تمامش کنم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹امام صحبتی دارند که آن را نوشته‌ام و همیشه آن را توی جیب خودم دارم : هر کس که بیشتر برای خدا کار کرد بیشتر باید فحش بشنود. و شما پاسدارها، چون بیشتر برای خدا کار کردید، بیشتر فحش شنیدید و می‌شنوید. ما باید برای فحش شنیدن ساخته بشویم؛ برای تحمّل تهمت و افتراء و دروغ ؛ چون ما اگر تحمّل نکنیم ، باید میدان را خالی کنیم ...
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_38 کلافه شدم. نگرانی از بین رفتن یا رف
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 🏜کویر تا دریا🌊 "داستان علیرضا ایراندوست" با جمله آخر استاد که بقیه درس را به جلسه بعد محول کرد، دفتر و کتاب‌ها را داخل کلاسور گذاشتم. رضا کنارم ایستاد. کمی هلش دادم و دنبالش راه افتادم. تا دم در دانشگاه از کتاب‌هایی که استاد معرفی کرده بود، گفتیم. از دانشگاه که بیرون رفتیم، انگار وارد دنیای دیگری شدیم. گروه گروه می‌ایستادند. حرف می‌زدند و حرف. اوایل که برای درس به تهران آمدم، برایم جذاب بودند. کم کم فهمیدم قصدشان فقط خوراندن نظرات بی‌پایه خودشان بود و از هر نقد و نظر مخالفی فرار می‌کردند. به میدان که رسیدیم، جوانی با موهای بلند و یک طرف زده و کت قهوه‌ای یقه دست‌دوز، کارگر بخت برگشته‌ای را گیر آورده بود برایش از دیکته شده‌های حزبی می‌گفت. نگاهی به رضا انداختم. او هم مثل من از این فضا که ذهن مردم عادی را به هم می‌ریخت، کلافه بود. اشاره‌ای به آن دو نفر و جمعیت تماشاچی دورشان زدم. -رضا، بیا بریم ببینیم این دلسوخته‌های مردم چی میگن. کمی مردم را کنار زدیم. خود را به وسط معرکه کشاندیم. از شانس ما همین که رسیدیم، آن کارگر از فشار حرف‌هایی که سر در نمی‌آورد، جوش آورده بود. اخم کرد و دستش را در هوا تکان داد. _برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه. ولمون کن داداش. راهو باز کنین. بذارین برم. از اینکه یک نفر مردم را با حرف‌های حزبی که سر در نمی‌آورند به هم بریزد، دلخور شدم. نگاهی به جوان مقابلم انداختم از کت و شلوار و کیفش پیدا بود که دانشجو است. -برادر، چند دیقه میای یه گوشه؟ یه حرفی باهات دارم. یقه لباسش را مرتب کرد و بادی به غبغب انداخت. -اگه حرفی داری جلوی همین مردم بگو. نکنه می‌ترسی حقیقتو بفهمن. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_39 🏜کویر تا دریا🌊 "داستان علیرضا ایراندو
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 -حرف زدن بین جمع باعث میشه به خاطر غرورم حتی اگه طرفم به حق باشه با یه حُقه و انحراف، مسیر بحثو عوض کنم. بهتره توی خلوت حرف بزنیم. -من دلم می خواد خلق ایران هم همه چیزو بدونن. -عزیز من، اگه قرار بود چیزی بفهمن که از وقتی اینجا ایستادن، چیزی دستگیرشون می‌شد. آقا اصلاً من کاری ندارم به این جمع. مگه نمیگی به حق هستی؟ بیا بریم دو تا کلمه حرف حق بزنیم. مخاطبم که دید صادقانه برخورد می‌کنم، با کمی مِن و مِن قبول کرد. -اشکالی نداره. همین که جلمه‌اش تمام شد، از فرصت استفاده کردم. دستش را گرفتم و از همه عذر خواستم. با کمک رضا راهی ساختیم و جوان حامی مارکسیست را از جمع خارج کردیم. با این کار، مردم کم کم پراکنده شدند. رضا وقتی دید ممکن است بحثمان طول بکشد، شاکی شد. -علی، من عجله دارم. انگار حالا حالاها می‌خواین صحبت کنین؛ پس من میرم خوابگاه. با دست آزادم دستش را گرفتم. دست نحیفش بین دست های درشت و ورزیده ام گم شد. لبخندی تحویلش دادم. -عزیزم، یه کم صبر کن؛ با هم میریم. به گوشه‌ای از میدان رسیدیم. دست هر دو را رها کردم. رو به دوست بحث‌خواه کردم. -ببین برادر، وقتی دیدم با صداقت قصد داری مردمو آگاه می‌کنی، پیش خودم گفتم حیف این جوونه که بدون تحقیق، با این شعارای تو خالی خودشو اسیر کرده. فوری برافروخته شد. با اخمی در هم، غرید. -اینا شعار نیست. واقعیته. سعی کردم عکس العملی نسبت به ژست حق به جانبش نشان ندهم. -دو تا سوال می پرسم و والسلام. اول این که چرا زندگی می‌کنی؟ و دوم اینکه اصلاً چطور باید زندگی کنی تا یه انسان کامل بشی؟ بشی کامل‌ترین انسان. از سوالم جا خورد. -یعنی چی؟ تمام حرفت همینه؟ -آره. به جواب همین برسی دیگه حرفی نمی‌مونه. با همان اخم درهم کرده و لحن عصبی صدایش را بالا برد. -شماها از آگاه شدن توده مردم می‌ترسین. واسه همینم منو کشوندی اینجا و مزاحمم شدی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | حاضرجوابی ⁉️ پاسخ جنجالی شهید مدرس به ! 🔹 برشی از سخنرانی به مناسبت ۱۰ آذر، سالروز شهید آیت الله و روز 💠 اندیشکده راهبردی 🆔 @soada_ir
📣آهای اونی که فراخوان میدی با هشتگ ! 🔴تو می‌دونی با مسلح شدن، چند تا پدر و مادر بی‌فرزند میشن. 🔴تو می‌دونی با مسلح شدن، چند تا نوجوون و جوون بی‌برادر یا خواهر میشن. 🔴آره تو می‌دونی با تز تو چند نفر بی‌همسر میشن. 🔴تویی که کامیون آتیش می‌زنی یا بلایی سرش میاری که جون راننده به خطر می‌افته، می‌دونی چند نفر چشم به راه و دل‌نگران عزیز سفر کرده‌شون هستن. 🔴تو می‌دونی و باز خباثت و شرارت می‌کنی. 💠ما هم می‌دونیم اما باهات همراهی نمی‌کنیم تا شریک داغ گذاشتن به دل آدما نباشیم. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_40 -حرف زدن بین جمع باعث میشه به خاطر
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 نگاهی طولانی به چشمانش کردم و فرصت دادم تا تب تندش کمی فروکش کند. -ببین برادر من، امشب که سرت خلوت شد، از خودت دو تا سوالی که گفتمو بپرس. اگه خوب در موردش فکر کنی، امروزو یادت نمیره. با اجازه خداحافظی می کنم. هم‌زمان با جمله آخر، دستش را بین دو دستم فشردم. به رضا با سر اشاره کردم که برویم. رضا همراهم شد و به طرف ایستگاه اتوبوس حرکت کردیم. در پیچ میدان که حرکت می‌کردیم. نگاه آن جوان که خیره به ما مانده بود را دیدم. کمی که جلوتر رفتیم، رضا از تعجب درآمد و نطقش باز شد. - یعنی چی؟ همیشه یه پای کارای تو می‌لنگه؟ علی، این چه کاری بود که کردی؟ لبخندی به چهره برافروخته‌اش که در نور چراغ نئون‌های مغازه‌ها پیدا بود، زدم. -چه کاری عزیزم؟ -همین که کشیدیش کنار اما هیچ بحثی نکردی. الان فکر می‌کنه تو هیچی بارت نبود که گذاشتی و رفتی. عجیبه با اون همه مطالعه و اطلاعاتی که در موردشون داری، ادامه ندادی. این بار لبخندم تلخ شد. پا تند کردیم تا اتوبوس سرشب را از دست ندهیم. -رضا جان، تو هیچ وقت نمی‌تونی مردمو با بحث سیاسی به جایی برسونی. اینا تحت تاثیر حرفای خوشرنگ و لعاب هستن. همینا اگه بفهمن از کجا اومدن و هدف چیه و قله کجاست، راهو پیدا می‌کنن. اون‌وقت دیگه نیاز به جوش زدن نیست. رضا لبش را به پایین پیچاند و به فکر فرو رفت. _شاید اما ممکنه دیگه نبینیش تا در مورد اشتباهاش بهش بگی. -خدا بزرگه. قرار به هدایتش باشه، همون فکر کردن، کمک میشه واسش. باد سردی وزید. جلوی کتش را جمع کرد و به قدم‌هایش سرعت داد. به ایستگاه رسیدیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_41 نگاهی طولانی به چشمانش کردم و فرصت د
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 نگاهم به افرادی که آنجا ایستاده بودند افتاد. زیر نور چراغ خیابان، روزنامه‌های پیکار و مجاهدی که زیر بغل داشتند پیدا بود. در آن مدت بعد از انقلاب فهمیده بودم اکثر آنها از بین خانواده‌ سرمایه‌دارانی می‌آمدند که با انقلاب، از اربابی افتاده بودند. داد از نجات محرومان سرمی‌دادند اما یک بار جنوب شهر و مناطق محروم را ندیده بودند. هدفشان انتقام یا تلافی بود و مردم و دنباله‌رو‌هایشان ماسک مظلوم‌نماییشان را نمی‌دیدند و گول شعارهای حمایت از خلق و جماعت کارگر را می‌خورند. آنقدر شعارهایشان دهان‌پرکن بود که خیلی‌ها را جذب می‌کرد اما برای من که تمام تئوری‌هایشان را با دلیل ردشان خوانده بودم، شبیه آبنبات دادن دست بچه بود. حیف مردم بی‌خبر بودند و بی‌خبر از بیخبریشان. سر سفره صبحانه که نشستم، رضا هم کنارم نشست. زودتر از من، اولین لقمه‌اش را در دهانش گذاشت و با دهان پر شروع کرد. _تو کی اومدی؟ مگه دیشب خونه خاله‌ت نرفته بودی؟ لقمه‌ام را جویدم و جوابش را دادم. _رفتم ولی صبح برگشتم. کتابامو نبرده بودم. _چه کاری بود؟ خب می‌بردی. _دیدی که یهو شد. از دانشگاه رفتم اونجا. وحید وسط حرفمان پرید. رو به رضا کرد. _داداش، اومده بود ورزش صبحگاهیشو کنار ما به جا بیاره. دلش واسه غرغرای من تنگ میشه. بعد به طرفم برگشت. _خداییش چطور اذون صبح پا میشی و این همه فعالیت می‌کنی؟ من فکرشم که می‌کنم، خسته میشم. رضا دهان پر از غذایش را به زحمت خالی کرد. -ای بابا، نماز شب و نماز صبح و قرآن و نهج البلاغه و ورزش صبحگاهی اونم در حد حرفه‌ای واسه دادش علیرضای ما دست گرمیه تا موتورش کار بیافته و تا خود شب فعالیت کنه. خندیدم. آنها هم خندیدند. رضا حرفی می‌زد و با سرعت به ادامه خوردنش مشغول می‌شد. مربا که وسط سفره می‌آمد از خود بی‌خود می‌شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋زن آمریکایی سلام ‌، حالت خوب است؟ 👱‍♀حالا که حدود ۵۰ سال از در آمریکا می‌گذرد ، اوضاعت بهتر شده است؟ آزادی پوششت را توانستی به دست بیاوری؟ اکنون شاد و خوشحالی؟ 😱با آمار تجاوز در آمریکا که طبق‌ گفته‌ی رئیس جمهورت [باراک اوباما] از هر پنج زن آمریکایی ، یک زن قربانی تجاوز شده است ، مشکلی نداری؟ به نظرت این آمار به چه علتی انقدر زیاد است؟ راستی آمار فرزندان نامشروع در آمریکا هنوز روی همان ۴۰% است یا بیشتر شده؟ 👩‍👧‍👧از آمار فرزندانی که فقط مادر دارند چه خبر؟ ☠آمار در کشورت به‌ کجا رسیده؟ هنوز حدود ۳۰۰۰ سقط در روز است؟ من فکر میکنم اگر سقط جنین در کشورت قانونی نبود ، آمار فرزندان نامشروع وضعیت فاجعه بار تری پیدا میکرد! 🔞از صنعت فیلم‌های بزرگسالان برایم بگو! 💄همان صنعتی که ثمره‌ی انقلاب جنسی و کاهش پوشش زنان در آمریکا بود و نگاه جنسی به زنان را تقویت کرد! 👌زن آمریکایی خوش به حالت که به آزادی‌ مد نظرت رسیدی!!! 🇮🇷در ایران هم عده‌ای می‌کوشند با سر دادن شعار به قله‌ای که تو امروز بر فراز آن ایستاده‌ای برسند! 🔜زن آمریکایی لطفا از دستاورد های آزادی‌‌ات در ایالات متحده برای ایرانیان و بخصوص زنان ایرانی بگو ، تا آنها بدانند چه بهشتِ شیرینی در انتظار آنهاست! 📍پ.ن : گلوریا اشتاینم [از رهبران فمنیسم آمریکا و از فعالین پیروزی انقلاب جنسی آمریکا حدود ۳۰ سال پس از پیروزی این انقلاب] ؛ «انقلاب جنسی درباره‌ی دسترسی جنسی زنان بیشتر ، برای مردان بیشتری بود» ✍ میلاد خورسندی