توی شوخی و دعوا میگیم: جوری میزنمت یکی از من بخوری یکی از دیوار.
شوخیش هم قشنگ نیست؛ آخه ما یکیو میشناسیم که نامرد تنها گیر آوردش و جوری توی صورتش زد که دو طرف صورت کبود شد.
چرا؟
آخه مادرمون یکی از نامرد خورد و یکی از دیوار.
#حضرت_زهرا سلام الله
#آجرک_االله_یا_بقیه_الله
#فاطمیه
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
شیر دست بستهی مدینه، شنیدم معشوقت نمیتوانست دستش را بالا ببرد.
کاش ندیده باشی و دلیلش به گوشت نرسیده باشد.
اما نه. گویی شما خود، شاهد پرپر شدن گلتان بودید.
کاش کسی درک نکند درد دیدن معشوق وسط گرگهای تیز دندان را، آنهم زمانی که مامور به صبر و سکوت است.
#حضرت_زهرا سلام الله
#حضرت_علی علیه السلام
#قنفذ
#فاطمیه
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_80 با مرکز تماس گرفتم. قرار شد واسه بر
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_81
کمی که اوضاع بهتر شد و از شوک شهادت محمد بیرون آمدم، همه خاطراتش را نوشتم و بعد برای آخرین بار مرخصی گرفتم. دیگر آدم ماندن و دوری از معبودم نبودم. رفتم تا خداحافظی کرده باشم.
باز هم اول سراغ فاطمه رفتم. کمی که نشستم، سراغ ساکم رفتم. چند کتاب بیرون آوردم و به فاطمه دادم.
_بیا اینا رو بگیر. سری قبلیا رو خوندی؟
فاطمه دست دراز کرد و کتابها را گرفت.
_آره خوندمشون. بذار واست بیارم. دستتم درد نکنه.
به اتاق رفت و با کتابهای سری قبل برگشت. هوا سرد بود و بچهها داخل خانه بازی و سر و صدا میکردند. تشری به بچهها زد تا کمتر اذیت کنند.
_بفرما. اینام تحویل شما.
با لبخند کتابها را گرفتم و در ساکم جا کردم. فاطمه کنارم نشست.
_داداش، چرا اینقدر اصرار داری من این کتابا رو بخونم؟ من که خونهدارم. فعالیتی ندارم. بخونم که چی بشه؟
جزوه خاطرات محمد را از ساک بیرون کشیدم.
_میگم بخون چون این انقلاب تازه پیروز شده و ریشههاش هنوز جون نداره. شماها، شما مادرای خونهدار باید اونقدر بخونین و اطلاعاتتون کامل باشه که بتونین بچهها رو درست تربیت کنین. شما زنا تربیت آینده دستتونه. پس باید خوب دین و اعتقاداتو بلد باشین.
جزوه را به طرفش گرفتم. چشش را ریز کرد و نگاهی انداخت.
_این چیه؟
_بخونش. خاطرهست. در مورد یه دانشجوی مارکسیسته که نداشتن شناخت کافی در مورد دین، باعث شد منحرف بشه البته خدا خیلی دوسش داشت. برش گردونو دو ماه پیش شهید شد.
دو ساعتی رفتم تا به دوستانم در اصفهان سر بزنم. به خانه فاطمه که برگشتم، مشغول سر زن به غذا بود. صدایش زدم.
_آبجی، اون جزوه کو؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_81 کمی که اوضاع بهتر شد و از شوک شهادت
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_82
فاطمه جزوه را آورد و به دستم داد. گفت که آن را خوانده است. به او خیره شدم. دل بریدن از عزیزان سخت بود و فقط رسیدن به تنها هدف زندگیم آن را ممکن میکرد.
_آبجی، بابا و مامان دیگه سنی ازشون گذشته. دلشون کوچیکه. حواست بهشون هست؟
چشمان فاطمه دو دو میزد. دستم را گرفت.
_آره داداش. حواسم هست. چرا این جوری میگی؟
_فاطمه، این آخرین باریه که میام. دفعه بعد دیگه شهید شدما. دیگه با پای خودم نمیام. از حالا بابا و مامانو آماده کن واسه شهادتم.
اشکش جاری شد. خواست اعتراض کند اما اجازه ندادم. فاطمه که از دغدغه زیادم برای پدر و مادر خبر داشت و میدانست با یادآوری آنها حالم عوض میشود، خواست فضا را عوض کند. اشکش را پاک کرد و به جزوه که در ساک جا میکردم، اشاره زد.
_خب حالا که قراره شهید بشی، واسه چی جزوه رو میبری. دست نوشتههات گم و گور میشه. بِدِش به من. خودم نگهش میدادم.
لبخند به لبم نشست.
_عجب آدمی هستیا. نگران خودم نیستی که برنمیگردم. نگران این جزوهای؟
_چی کار کنم؟ تو رو که نمیتونم نگه دارم تا نری؛ لااقل دست نوشتههاتو نگه دارم دیگه.
_نگران نباش بعد شهادتم خیلی زود این جزوه رو چاپ میکنن و کتابش دستتون میرسه.
به دیدار خانواده هم رفتم اما نتوانستم بگویم که دیگر برنخواهم گشت. به منطقه که رفتم به همان روال فعالیتهایم در مریوان ادامه دادم. در عملیاتها هم شرکت میکردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فاطمیه دو بخش دارد:
سیاسی و احساسی
بخشی ولایتمداری بانو را به رخ میکشد؛
که ما امسال دیدهایم کفتارها با آنکس که پای ولایت بماند چه میکنند.
بخشی غربت دو دلدار که عزیزان سردمدار بزرگ جامعه آن روز بودند را فریاد میزند.
که ما امسال لمس کردیم هر که نام و نشان اسلام داشت، چقدر غریب شد
فاطمیه را از هر طرف که بخوانی، قصه آقازادههایی است که با بصیرتشان اسلام را بریمان به ارث گذاشتند.
#علی_بن_ابی_طالب علیه السلام
#فاطمه_بنت_رسول_الله
#زبنتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_82 فاطمه جزوه را آورد و به دستم داد. گ
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_83
بیستم فروردین، یه عده از رزمندهها که بیشترشان اهل گرگان بودند، عازم قله پیر رستم شده بودند. روز دوم خبر دادند که افراد گروهک رزگاري به آنها حمله و محاصرهشان کردند. با واحد پشتیبانی تماس گرفتم و توپخانه ارتش به پشتیبانی ما پرداخت. با نیروهاي کمکی اعزام شدم. ساعت هفت صبح پائین ارتفاعات رسیده بودیم اما در کمین دشمن گیر افتادیم. برادران بالای کوه به مخفیگاههای دشمن حمله میکردند و همین باعث شد دشمن به مقرشان نزدیک نشود. اگر وضعیت تا شب ادامه پیدا میکرد همه قتل عام میشدند. فرماندهی نیروهاي کمکی با من بود. وقتی دیدم نمیتوانم گروه را بالا ببرم، از بین صخرهها، بین آتش دشمن، خودم را به آن بالا رساندم. ان همه ورزش و بدنسازی باید جایی به کار میآمد دیگر. گروه خوشحال شدند و روحیه گرفتند. شروع به ساماندهی آنها کردم. بیسیم را گرفته و با توپخانه ارتش تماس گرفتم. شروع کردم به دادن گراهاي دقیق. آتش خوبی روي ضدانقلاب ریخته شد. آنقدر روی گرا دادن تمرکز کرده بودم که از وضعیت خودم بیخبر شدم. در همان گیر و دار تیری به خشاب کمرم خورد و خشاب در بدنم منفجر شد. درد زیادی به جانم پیچید. پهلویم را گرفتم و کف سنگر نشستم. به سختی نفس میکشیدم. با اشاره از بیسیمچی خواستم بیسیم بزند. باید خبر میداد. خونریزي شدیدی داشتم. آهسته با خدایم زمزمه میکردم. ذکرم شده بود: لااله الا الله، شکر خدا. کم چیزی نبود. داشتم به معشوقم میرسیدم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_83 بیستم فروردین، یه عده از رزمندهها
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_84
پیرمردی کرد کمک کرد تا از راه ممکن و دور از دشمن، به پائین قله برسم. درگیریها ادامه داشت و نمیتوانستم منتظر آمدن آمبولانس شوم. اگر هم میآمد، افرادی واجبتر از من هم بودند.
آنقدر توان جسمیام بالا بود که بتوانم با دویدن چند کیلومتری خود را به جاده برسانم. یک ماشین گذری که وضعم را دید، سوارم کرد و تا اورژانس خودمان که آدرسش را گفته بودم رساند. بین راه چند باری بین هوشیاری و بیهوشی دست و پا زدم. درد وحشتناکتر میشد.
درمان سرپایی انجام شد. گفتند ترکشها
جاهای بدی قرار گرفته و نتوانستند درشان بیاورند. تقاضای هلیکوپتر کردند تا من و بقیه زخمیهای بد حال را منتقل کنند. دیگر اکثر اوقات بیهوش بودم و کمتر به هوش میآمدم. همان بین فهمیدم دوستم غلام هم شهید شده. برایش اشک ریختم.
برای رسیدن، لحظه شماری میکردم. ثانیهها را شمردم تا لحظه اوج گرفتن.
به هوش آمدم. به یکی از زخمیها که دستش تیر خورده بود، گفتم کمک کند تا نماز بخوانم. شروع کردم. وقت رفتن بود. نزدیکترین حالتم به او همان نماز بود و زیباترینش سجده و خاک شدن در برابرش. آخرین سجده سکوی پرش و نقطه وصل بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_83 بیستم فروردین، یه عده از رزمندهها
میگویند شهدا مادریاند.
داستان تیر و خشاب خالی شده در پهلو در موردشان تازگی ندارد.
اینکه داستان را طوری هدایت کند که داستان شهادتش بشود روز شهادت مادر هم فقط از خودش بر میآید.
التماس هدایت و شفاعت
شهید علیرضا ایراندوست