فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_52 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _اه خب گفتم کامل توضیح بدم که بدونی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_53
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
زودتر از بقیه رسیده بودیم. با فرزانه، مهلا و شمیم گوشهی کلاس مشغول گفتن و خندیدن بودیم. سر به سر مهلا که دختری خجالتی و آرام بود گذاشتم.
_دختر تو که اینقدر خجالتی هستی چطور خرید میری یا به کارات میرسی؟
_به سختی. باور کن آب میشم تا بخوام یه نون بخرم. همین دیروز مامانم بهم گفته بود سر راه از سر کوچهمون سبزی خوردن بگیرم. اونقدر خجالت کشیدم، اصلاً نگاه نکردم ببینم چی گذاشته هر چی گِل و آشغال بود بهم داده بود. همونم با کلی تته پته حساب کردم و رفتم. وای نمیدونی مامانم داشت منو میکشت. بیچاره چقدر حرص خورد.
_این که خیلی بده. با این خجالتت سوژههاتو دق میدی تا عکس بگیری. لابد اول یه سری التماسشون میکنی بعدم روت نمیشه از تو لنز نگاشون کنی و دستت میلرزه عکس بگیری.
صدایی از پشت سرم توجه همه را جلب کرد. به طرف عقب برگشتم. رامین بود.
_خدا رحم کنه به کسی که سوژهی تو بشه. چکشی و یخ.
اخم غلیظی به ابرویم نشست. بعد یک ابرویم را بالا دادم. آزاد پشت سرش میآمد و ریز میخندید. چشم غرهای هم به او رفتم.
_من همینم که هستم هر کی خوشش نمیاد میتونه خودشو سوژهی من نکنه.
آزاد در حالی که مینشست کلاهش را برداشت، بی آنکه به من نگاه کند لبخند به لب دستانش را به نشانهی تسلیم بالا برد که باعث خندهی فرزانه شد. بقیه با تعجب به فرزانه و خندهاش نگاه میکردند. مشتی به بازویش زدم. آرام طوری که فقط خودش بشنود تهدیدش کردم.
_ای کوفت. ببند اون نیشتو تا به هم ندوختمش.
سعی کرد خندهاش را جمع کند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
امید را از نجاری آموختم،
که مغازه اش سوخت،
ولی او با همان چوب های سوخته مغازه ذغال فروشی باز کرد.
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_53 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 زودتر از بقیه رسیده بودیم. با فرزان
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_54
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
سعی کرد خندهاش را جمع کند. کلاس در حال شلوغ شدن بود که به همین بهانه هر کدام سرجای خود نشستیم. یاد عکاسی شمال افتادم.
_فرزانه تعطیلی بیست و دو بهمن چی کارهای؟
_وای هلیا یادم رفت بهت بگم. یادته عموم که تو همدان زندگی میکرد، یه پسر داشت که دکترا میخوند و همش ازش تعریف میکردم؛ بچم درسش تموم شده و باباش همهی فامیلو دعوت کرده بریم اونجا واسش جشن فارغ التحصیلی بگیره. خلاصه مهمون عمو جونم هستیم.
_اَه نمیری تو. روی تو حساب کرده بودم.
_هان؟ چیه؟ دوباره روی من چه حسابی باز کردی؟
در مورد عکاسی شمال برایش گفتم. با حرصش مشتی نثارم شد.
_خدا ازت نگذره که منو دچار خود درگیری کردی. الان من ذوق جشن پسر عمو جونمو داشته باشم یا غصهی همراهی نکردن با این خوانندهی محبوب رو بخورم؟
برو بابایی به او گفتم و با آمدن استاد به غصه خوردن برای نداشتن همراه در سفر پرداختم. قرار را این طور اعلام کردند که دو روز قبل از برنامه از صبح گروه حرکت کند. بین راه عکسها را در جاده هراز بگیریم و روز بعد هم عکسهای کنار ساحل را. اما من برای همراهی با گروه با خودم درگیر بودم. با پدر مطرح کردم و او بعد از کمی فکر کردن جواب داد.
_بابا جان مادرت که عروسی دختر خالهشه نمیتونه باهات بیاد. من فقط میتونم واسه رفتن باهات باشم. تا شبش باید برگردم.
_رفتنی میخوایم تو راه واسه عکس گرفتن وایستیم اون موقع اگه بتونین همرام باشین عالیه. برگشت خودم میام.
_هلیا می تونی برگشت خودت رانندگی کنی؟ راه زیادهها.
_آره. خب استراحت میکنم صبح راه میافتم. خیالتون راحت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_54 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 سعی کرد خندهاش را جمع کند. کلاس در
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_55
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_جا چی؟ کجا قراره بمونی؟ با اونا که نمیشه بمونی. یه عده پسرن میخوان راحت باشن. توهم میخوای واسه خودت راحت باشی.
_نمیدونم. روم نشد بپرسم.
_بهتر که چیزی نپرسیدی. میریم اونجا اگه جا داشتن برات که خوبه وگرنه توی یه هتل اتاق میگیرم دو سه روز که بیشتر نیست.
_ممنون باباجونی. مرسی که هستی.
از جا بلند شدم. دست دور گردن پدر انداختم و گونهاش را بوسیدم. مادر و حلما دادی حسودانه سرم کشیدند و من لبخند دنداننمایی به آن دو زدم.
مادر چمدان کوچک یک نفره ام را آماده میکرد. هر چه به ذهنش میرسید در آن گذاشته بود. برای همهی احتمالات هم چیزی برداشت. صبح روزی که خواستیم حرکت کنیم، مادر به رسم همیشهاش چای، میوه و خوراکی آماده کرده بود و مدام سفارش میکرد که بین راه با آنها به پدر رسیدگی کنم. چند روز قبل برف باریده و کنار جادهها سفیدپوش شده بود. با گروه قرار گذاشتیم که قبل از آبعلی یکدیگر را ببینیم. با خبر حرکتشان، ما هم حرکت کردیم.
سفر دو نفره با پدر را برای اولین بار تجربه میکردم. حس خوبی داشتم. با پدر حرف میزدم. هر چیزی که تعریف میکردم، میخندید و میخنداند. وقتی پدر از ته دل میخندید. قربان صدقهاش میرفتم. قبل از گروه به محل قرار رسیدیم. کامل رو به پدر بودم و مشغول صحبت تلفنی با مادر. مثلاً حرص میخورد از رابطهی دو نفرهی من و پدر.
_بله زهرا خانوم جون نون و پنیر آوردیم شوهرتونو بردیم. نمیدونی چه کیفی میده با شوهر مردم بری سفر.
_ببند دهنتو دخترهی بیشرم. ورداشتی شوهرمو بردی باهاش بگو بخند میکنی افتخار داره؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋شکرگزار باش
وقتی تو شاکر باشی،
غیر ممکن است که منفی گرا باشی.
وقتی تو قدردان باشی،
غیر ممکن است که خرده گیر و سرزنشگر باشی.
وقتی تو شاکر باشی،
امکان ندارد دچارِ احساسِ اندوه یا هر نوع احساس منفی دیگری بشوی.
خبر خوش این است که اگر فعلاً در زندگیات وضعیتی منفی داری، با شکرگزاری مدت زمانِ زیادی طول نمیکشد که اوضاع دگرگون شود.
وضعیت های منفی در یک چشم به هم زدن، مثل یک افسون، محو میشود
#معجزه_شکرگزاری
─┅═༅𖣔🍃🌸🍃𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🍃🌸🍃𖣔༅═┅─
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_55 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _جا چی؟ کجا قراره بمونی؟ با اونا که
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_56
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_ببند دهنتو دخترهی بیشرم. ورداشتی شوهرمو بردی باهاش بگو بخند میکنی افتخار داره؟
پدر اشاره کرد پیاده شوم. بدون اینکه دلیلش را بفهمم در حین کَل کَل با مادر پیاده شدم و به کنار پدر رفتم.
_وای زهرا خانوم جون یه روز شوهرتو بهم قرض دادیا ببین چه الم شنگهای راه انداختی. حسرتم مونده بود یه سفر بیام جلو پیشش بشینم. نمیذاری که. عقدهای شده بودم. ولی کیف کردم توی این سفر فهمیدم چرا نشستن کنار بابامو ول نمیکردی بری عقب بشینی. مامان بس که این شوهرت خوش سفر و جذابه میترسی کسی تصاحبش کنه. درست فهمیدم مگه نه؟
مادر جیغ میزد و با صدایی که سعی داشت خنده در آن پیدا نباشد، تهدیدم میکرد.
_هلیای ورپریده دستم بهت برسه کشتمت. خونه میای که.
_مامانی جیغ نزد. الان بابا پیشت نیست گلوی زخمیتو درمون کنهها. اذیت میشی اونوقت. بعدشم اینکه پسش میدم خب. غصه نداره.
با بلند شدن صدای خندهها به عقب برگشتم. چشمانم گرد شد. لب پایینم را از خجالت به دندان گرفتم. به پدر نگاه کردم. پدر هم ریز میخندید. کمی فکر کردم تا یادم بیاید کجای صحبتم از ماشین پیاده شده بود. خندههای رامین و آزاد تمام نمیشد. صدای مادر را شنیدم. گوشی را به پدر دادم تا صحبت کند. میخواستم دیگر هیچ حرفی نزنم تا بیشتر سرخ و سفید نشوم. سلام کردم و آنها هم با خنده جواب دادند و من خجالت زده جوابشان را دادم. رامین طاقت نیاورد که چیزی نگوید.
_به زهرا خانوم میاد این جوری باشه ولی خداییش به تو نمیاد اینقدر شیطون باشی که بتونی این مدلی حرصشو در بیاری.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_56 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _ببند دهنتو دخترهی بیشرم. ورداشتی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_57
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
اخمی کردم و به طرف پدر که دیگر تماس را قطع کرده بود برگشتم.
_بابا بریم همون جا که میرفتیم برف بازی. آدرسو میگی؟
آزاد جلوتر آمد و رو به پدر کرد.
_اجازه بدین یه کم جلوتر یه رستوران که میشناسیم وایستیم صبحونه بخوریم بعد بریم.
_من مشکلی ندارم پس شما راه بیافتین. ما پشتتون میایم.
دو ماشین آنها که یکی شاسی بلند آزاد بود، زودتر حرکت کردند. به رستورانی رسیدیم که باغچهای سنتی داشت.آلاچیقها را با پلاستیکهای ضخیم از سرما حفظ کرده بودند. قسمتی جاگرفتند که دو تخت را کنار هم قرار داده بودند و برای همهی ما جا داشت. تا شستن دستهایم صبحانه و چای سفارش داده شده را آوردند. لبهی تخت کنار پدر نشستم. مشغول خوردن بودیم که علی شروع کرد به فیلم گرفتن از جمع سرم را پایین انداختم. تا در فیلمش مشخص نباشم.
_فالوورای دوست داشتنی و عزیز همون طور که میبینین با امیر حسین جان آزادم داریم میریم شمال یه برنامهی توپ دعوت شدیم و الانم داریم صبحونهی بین راهی میزنیم. دم همه گرم منتظر فیلمای بعدی باشین.
دست آزاد به طرف علی دراز شد. اخمش را هم در هم کشیده بود.
_علی بده گوشیتو.
_چی شده داداش؟
_لایو که نگرفتی؟
_مگه عقلم کمه بدون هماهنگیت زنده بگیرم. بگو حالا چی شده؟
فیلم چند دقیقهای را نگاه کرد و بعد گوشی را به او برگرداند.
_آخر فیلمتو حذف کن بعد پستش کن. خانوم صالحی نمیخوان توی فیلمای ما باشن. نبینم فیلمی از ایشون توی پستاتون باشه. حله؟
بقیه هم با علی تایید کرد و به خوردن ادامه دادند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_57 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 اخمی کردم و به طرف پدر که دیگر تماس
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_58
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
بقیه هم با علی تایید کرد و به خوردن ادامه دادند. موقع حرکت پدر آدرس آن مکان را حدودی گفت و قرار شد ما جلوتر حرکت کنیم. جای بکر و کم رفت و آمدی را میشناخت که هر سال برای برف بازی به آنجا میرفتیم و چهار نفره دلی از عزا درمیآوردیم. به خاطر سوتی که دادم، عصبی بودم اما پدر با شوخی مرا از آن حال درآورد و دوباره به حالت عادی برگشتم. وقتی رسیدیم و چشمم به آن فضای زیبا و چشم نواز افتاد از ذوق دستهایم را به هم زدم و خواستم مثل همیشه به طرف برفها بودم و خود را میان آنها پرت کنم. پدر که مرا میشناخت قبل از رسیدن دستم به دستگیره در دستم را گرفت و لبخند زد.
_باباجون یادت نره اون ماشینای پشت سرمونو. دوباره سوتی بدی حالت درست نمیشهها.
تازه به خودم آمدم و خدا را شکر کردم که پدر با من بود؛ وگرنه با این عشقم به برف آبرویی برای خودم نمیگذاشتم. با لبخند پیاده شدیم. بقیه ماشینها پشت سر ما رسیدند. مشغول دید زدن اطراف برای در نظر گرفتن مکانهای مناسب بودم که متوجه شدم بقیه هم مثل من از دیدن منظرهی بکر و زیبای اطراف میخواهند ذوق زده به طرف برفها بدوند. با صدای بلند متوقفشان کردم.
_هیچکی هیج جا نره. وایستید همون جا.
همه در جا خشک شدند و با تعجب و دهان باز به من خیره شدند.
_اومدیم اینجا چون برفاش دست نخوردهست و واسه عکس مناسبه اونوقت شما میخواین برین وسط این منظره و خرابش کنین؟ من اول مشخص میکنم کجاها میخوام عکس بگیرم بعد بقیهی جاها مال شما.
به یکدیگر نگاهی کردند و همان جا منتظر ایستادند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739