eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1هزار عکس
806 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_29 دنیا که اومدی داییش بدون اینکه ا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 30 نگاهی به پریچهر انداخت. خیره به او نگاه می‌کرد. کمی سکوت کرد تا به خودش بیاید. شاید آن حجم از واقعیت از ظرفیتش بیشتر بود. در باز شد و بی‌بی با چهره‌ای درهم و آشفته آمد. وقتی آن دو را کنار هم دید، کنار پریچهر نشست. _این مهبد خیر ندیده با توپ و تشر شاهرخ‌خان رفت اما شاهرخ‌ خان تا الان داشت سین جیمم می‌کرد که اون مدارک چی میگن. رو به پیمان کرد و پرسید داستان را برایش گفته یا نه. وقتی تاییدش را دید، دست پریچهر را گرفت. _مادر جان پیمان توی این سالا واقعاً برات پدری کرده. تو رو به اون خانواده نداد چون نه پدرت زنده بود و نه مادرت. معلوم نبود دست کی بیافتی و مادرت اینو نمی‌خواست. پریچهر بی هیچ حرفی به اتاق رفت. رختخوابش را انداخت. دراز کشید و پتو به سرش کشید. آن شب کسی سرغش را نگرفت تا به آرامش برسد. حتی به شاهرخ خان که آمده بود تا با پریچهر حرف بزند اجازه ندادند مزاحمش شود. روز بعد به صدا زدن‌های پیمان برای رفتن به دانشگاه جواب نداد و ترجیح داد از رختخوابش جدا نشود. تا ظهر با خودش کلنجار می‌رفت اما از جا بلند نشد. متوجه شد پیمان و بی‌بی چند باری بالای سرش آمدند و سری زدند اما دیگر صدایش نمی‌زدند. از روز قبل چیزی نخورده بود. ضعف کرد. از جا بلند شد. سراغ یخچال رفت. کمی غذا برداشت و برای خودش گرم کرد. بعد از خوردنش خلاف همیشه ظرف‌ها را نشسته در سینک رها کرد و باز هم به رختخواب پناه برد. بی‌بی و پیمان که ناهار خوردند، بی‌بی خوابید و پیمان از خانه بیرون رفت. کمی با خودش و فکر آینده‌اش درگیر بود. اینکه آیا پیمان حق داشت او را از فامیلش دور کند؛ اینکه پیمان کجای زندگیش کم گذاشته بود تا بتواند او را متهم کند. این فکرها کلافه‌اش کرده بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_ 30 نگاهی به پریچهر انداخت. خیره به
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 لباس پوشید و بی‌سر و صدا بیرون رفت. سعی کرد کسی متوجه رفتنش نشود. حوصله حرف زدن با هیچ کس را نداشت. کمی در خیابان‌های اطراف دور زد. به ویترین چند مغازه که از کودکی پر از حسرت‌هایش بود، رسید. این فکر آزارش می‌داد که اگر در آن خانواده بزرگ شده بود، این حسرت‌ها را نداشت ولی سریع به ذهنش می‌رسید که از کجا معلوم آنها او را می‌پذیرفتند. از کجا معلوم اختیارش دست چه کسانی می‌افتاد. یاد اخم‌های همیشگی سیمین خانم افتاد. حالا می‌فهمید چرا با او سرد و سخت رفتار می‌کرد. پریچهر دختر کسی بود که همسرش دوستش داشته. حتماً او هم مثل پیمان از مهسا شدن پریچهر می‌ترسید. اگر زیر دست سیمین بزرگ می‌شد، می‌توانست روزهای خوشی داشته باشد. روزهایی که پیمان با دست خالی‌ برایش ساخته بود. پاهایش خسته شد. راه خانه را در پیش گرفت. در حیاط را که باز کرد، چهره آشفته پیمان رو به‌رویش بود. به طرفش دوید و بازوهایش را گرفت. داد زد. _دختره‌ی احمق، کجا میری بی‌خبر؟ نگفتم دق می‌کنم تا برگردی؟ چرا خودسر شدی. شاهرخ خان که صدایش زد، ساکت شد. بازویش را رها کرد و برگشت تا برود. از داد زدنش دلخور شد اما رفتن و بی خیال شدن پدرش را هم نمی‌خواست. با بغض صدایش زد. _بابا؟ همین یک کلمه پاهای پیمان را سست کرد. برگشت و او را حریصانه در آغوش گرفت. تنش‌ ساعتی قبل که از رفتن و نخواستن دخترش به او وارد شده بود، آنقدر زیاد بود که "بابا"صدا زدنش تسکین التهابش شد. وقتی هر دو به آرامش قبل آن از ماجرا رسیدند، بی‌بی جلو آمد و دست پریچهر را گرفت. _بسه دلمو آتیش زدین. بیا بریم دخترکم. هنوز نرفته بودند که شاهرخ خان پریچهر را صدا زد. _می‌خوام باهات حرف بزنم. _من خیلی خسته‌م. میشه یه کم دیگه بشه؟ لبخندی روی لب شاهرخ‌خان نشست‌. سری به تایید تکان داد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امشب از تو خدای لاابالی مهربون خودم ☝می‌خوام بی حساب کتاب من و عزیزانم رو ببخشی. یا ملجاءالعاصین
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_31 لباس پوشید و بی‌سر و صدا بیرون ر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 لبخندی روی لب شاهرخ‌خان نشست‌. سری به تایید تکان داد. برگشت و به پسرهایش که کنارش ایستاده بودند، اشاره کرد تا به عمارت بروند. نیمه راه برگشت و رو به پیمان کرد. _هر وقت حالش خوب شد، بگو بیام. پیمان "باشه"ای گفت و رفتند. بعد از شام بی‌بی از پیمان خواست شاهرخ خان را خبر کند. _بی‌بی، حالا لازم بود امشب بیاد؟ بی‌بی لباس‌های پریچهر را که رو کاناپه افتاده بود، در بغلش انداخت. _پاشو اینا رو ببر آویزون کن. صد دفعه بهت نمیگم شلخته نباش؟ _اِ؟ بی‌بی؟ _بی‌بی و ... اون بنده خدا ملاحظه‌تو می‌کنه. دلیل نمی‌شه خودتو لوس کنی و طاقچه بالا بذاری. لباس‌هایش را که سر جایش گذاشت، صدای در آمد. پیمان در را باز کرد و برای راحتی آن‌ها از خانه بیرون رفت. با تعارفات بی‌بی شاهرخ خان نشست. پریچهر چای آورد و رو‌به روی او نشست. شاهرخ خان نگاهی انداخت و لب تر کرد. _پریچهر، نمی‌دونی چقدر خوشحالم که فهمیدمتو دختر شهروزی. اینکه از برادر جوون از دست داده‌م یه یادگار مونده‌. اونم دختری مثل تو. از ذوقش دیشب خوابم نبرد. شهروز سر ماجرای مادرت بهم نارو زد اما اونقدر مظلوم رفت و اونقدر عذاب کشید که همیشه داغش توی دلمه. اوایل کله‌م باد داشت. باور نمی‌کردم تهمتی که به مادرت زدن رو اما نرفتم پی ثابت کردن بی‌گناهیش. می‌گفتم تقصیر خودشه. می‌خواست دل به شهروز نده. وقتی حال شهروزو دیدم که با فکر حرفایی که در مورد زنش زدن داره نابود میشه دلم به حالش سوخت. رفتم دنبالش. اون آدمو پیدا کردم. با دو تا توپ و تشر و تهدید به حرف اومد. شهروز خیالش راحت شد اما دلش نه. عذاب وجدان و نداشتن مادرت داغونش کرد. بی‌بی یادآوری کرد چای سرد نشود تا سر بحث عوض شود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _اون موقع که بابات مرد، مال و اموالش کم نبود. همش بین برادر و خواهرا تقسیم شد. چون فکر می‌کردیم بچه نداره اما حالا که معلوم شد شهروز بچه داشته، همه باید ارثتو پس بدن. ببین پریچهر، من خودم سهم‌تو تمام و کمال به روز حساب می‌کنم و بهت میدمش اما خواهرام به این سادگی دل نمی‌کَنن. می‌خوام باهام بیای بریم آزمایش بدیم تا من سند محکمی داشته باشم و با وکیلم صحبت کنم. ببینم به چه ترفندی میشه ازشون پسش گرفت. قبل از اون آزمایش بهشون نمیگم که اذیتت نکنن. پریچهر نگاه متعجبش را به عمو دوخت. _چرا باید اذیتم کنن؟ _به دو دلیل. یکی اینکه قراره مقدار زیادی از اموالشونو که این‌همه سال مال خود کرده بودن، ازشون بگیری. دوم اینکه دختر مهسایی و اتفاقا بچه برادرشون هستی. زیبایی مادرت و خواسته شدن‌هاش حسادتشونو توی اون سن تحریک می‌کرد. _اون سهم ارث واسم مهم نیست. یه عمره پدرم با همه کم و کاستیش تلاش کرده چشم و دلم سیر باشه. _پریچهر، تو باید حقتو بگیری. این ارث حقته و مطمئن باش پدر و مادرت راضی نیستن این مال توی دست ماها بمونه. ایستاد. قصد رفتن کرده بود. _گفتم یه اتاق توی عمارت واست آماده کردن. جمع کن بیا اونجا. البته تا اعلام به عمه‌هات مشکلی نیست اما بعدش اگه ببینن اینجا زندگی می‌کنی، دور برمی‌دارن و ولت نمی‌کنن. پریچهر و بی‌بی هم ایستادند. _من همین‌جا راحت‌ترم. هر چی می‌خوان بگن. _می‌دونم عادت داری به اینجا اما واسه وقتایی که مهمون داریم و کسی میاد، اونجا اتاقت آماده‌ست. پریچهر باشه‌ای گفت و عمو قصد رفتن کردن. ایستاد و دست باز کرد. _از دیشب که فهمیدم بچه برادرمی تو دلم مونده که بغلت کنم عمو جان. پریچهر سال‌ها شاهرخ خان را یک مرد غریبه می‌دید که باید از او دوری کند. به همین خاطر سختش بود نزدیک شود. قدم اول را عمو برداشت و بعد پریچهر خودش را به او رساند. آغوش عمو مثل پبمان امنیت داشت و باعث از بین رفتن سردی احساسش شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
10.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و خدایی که در این نزدیکی است: لای این شب بوها، پای آن کاج بلند. روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب، همین امشب، فرشته‌ها گروه گروه به زمین میان تا ببینن دلدادگی بنده با خداشو و بندنوازی خدا با بنده‌هاشو. امشب وقت دعا و توسل‌ها، وقت زمزمه‌های دو نفره با خود خدا، فرشته‌ها می‌فهمن وقتی خدا فرموده من در مورد نسل انسان‌ چیزی می‌دونم که شما نمی‌دونین یعنی چی. امشب وقتی خدا خط می‌کشه روی خطاها و اشتباهات بنده‌هاش و بهترین تقدیر رو واسش رقم می‌زنه، فرشته‌ها می‌فهمن جایگاه ویژه‌ای که خدا واسه آدمیزاد تعریف کرده کجاست. امشب شب شگفت‌زده شدن آسمانی‌‌ها از تقدیر زمینی‌هاست. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
آقا، تمام شد آن همه سال دلتنگی برای بانوی مهر. تمام شد آن روزها که قاتلین عشقت را ببینی و نتوانی انتقام بگیری. تمام شد تمام روزهایی که مامور به صبر بودی. مجبور به سر به چاه کردن بودی تا اسلام زنده بماند. داد "فزت و رب الکعبه"ات بروز داد خون دلت از دنیایی که برایت کوچک بود. به واقع رفتن برایت عین خوشبختی بود. آقا سلام ما را به پیامبر رحمت صلی‌الله و بی‌بی دو عالم سلام‌الله برسان. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_33 _اون موقع که بابات مرد، مال و ام
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 قرار آزمایش گذاشته شد. دو روز بعد پریچهر کلاس نداشت و می‌توانست برود. آماده که شد، از اتاق بیرون آمد‌. پیمان را دید که لباس کار پوشیده. ابرویی بالا داد. _بابا؟ چرا آماده نشدی؟ مگه نمیای؟ پیمان کلاه کپ مخصوصش را روی سر گذاشت و به طرف در رفت. _نه بابا جان. واسه چی بیام؟ پریچهر با جیغ اسمش را صدا زد. پیمان به طرفش برگشت. _چته بابا؟ خونه رو گذاشتی سرت؟ _چمه؟ تا دیروز نمیذاشتی هیچ جا تنهایی برم. الان بی‌خیال شدی؟ _چی میگی؟ با عموت داری میری. کی گفته تنهایی. من بیام بگم چی؟ بغ کرده روی کاناپه نشست. _اصلا نمیرم. پیمان کنارش نشست. دست دخترش را گرفت و نوازش کرد. گونه‌اش را بوسید. _عزیز دلم، من چرا بیام؟ زشته. توهینه به شاهرخ خانه که بگم دخترمو همرات نمی‌فرستم. پاشو منتظرته. وقتی دید کوتاه نمی‌آید، دست دور شانه‌اش گذاشت و به رسم نازکشی آن سال‌ها او را بین دست‌هایش چلاند. _یکم به عموت توجه کن. تو با عمو پیام مگه راحت نبودی و تو رو نسپردم دستش؟ پیششون نموندی؟ الان شاهرخ خانَم عموته خب. پاشو برو الان میگن پیمان نمیذاره دختره بیاد طرف ما. پریچهر از جا بلند شد و غر غر کنان از در بیرون رفت. _همچین میگه عموته انگار یادم رفته تا یه ماه پیش می‌گفته از اهل عمارت فاصله بگیر. خب خودت باعث شدی الان از همشون بترسم دیگه. پیمان لبخندزنان پشت سرش به راه افتاد. _باز که غر می‌زنی. اون موقع با الان فرق داره‌. حالا اونا می‌دونن فامیلشونی. از خودشونی. با دیدن شاهرخ خان که در حیاط منتظر ایستاده بود، پا تند کردند و جلو رفتند. احوالپرسی کردند. _ ببخشید معطل شدین. این دختر یه کم لوسه‌. تا راه بیافته طول کشید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_34 قرار آزمایش گذاشته شد. دو روز بع
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر با حرص "بابا"یی گفت و عمو خندید. _اشکال نداره دختره و این لوس شدنا. این یکیم که تقصیر خودته. خیلی نازشو کشیدی دیگه. پریچهر اخم‌هایش را در هم کشید و دست به کمر شد. _دست شما درد نکنه. دست به یکی کردین منو لوس و نازنازو نشون بدین؟ اصلاً من نمیام. پیمان کمرش را هل داد و به طرف ماشین هدایتش کرد. _دو ساعته همین بازیو در میاری‌. بعد میگی لوس نیستم. سوار ماشین که شد، عمو هم نشست و به راه افتاد. _چی کار می‌کردی که داد پیمانو در آوردی؟ رک بود و راحت حرفش را می‌زد. _بهش میگم باید باهام بیای، میگه زشته، توهینه. به طرف عمو برگشت. _خداییش بد بود اگه میومد؟ _آره بد بود. چشم گرد کرد و خیره نگاهش کرد. _چرا بد باشه؟ آخه عادت کردم. همه جا با اون رفتم. من در کل غیر سال گذشته، با هیچ کس جز بابا و بی‌بی ارتباط نداشتم. البته اگه مدرسه رو ندید بگیرم. _راستی چرا پارسال رفته بودی شهرستان. پیمان می‌گفت واسه درس خوندنه. ولی معلومه که حرف بوده. _یعنی نمی‌دونین؟ شاخ شمادتون نگفته؟ عمو از مدل حرف زدن پریچهر خندید. _ نه نگفته. چی شده حالا؟ کدوم شاخ شمشادم باید چیزی می‌گفته. _این شایان خان پیله‌ جناب‌عالی، پیشنهادای قشنگ داشت. می‌گفت آشنا بشیم و ارتباط و از این حرفا. بابا هم ترسید که الان می‌دونم چرا اینقدر کلافه بود. منو فرستاد تا از سرش بیافته و بی‌خیالم بشه. _که بی‌خیالم نشد. درسته؟ _بدتون نیادا. خیلی سریشه. هر کاریش می‌کنم، ول کن نیست. عمو لپ پریچهر را کشید و دوباره خندید. _تو چقدر شیرینی دختر. می‌خوای گوششو بپیچونم؟ _راست میگین؟ میشه بهش بگین بهم پیله نکنه. من آدم ارتباط و رفاقت و اینا نیستم. اینقدرام پیچیده نسیتم که هی میگه بشناسمت بشناسمت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞