eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1هزار عکس
806 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_33 _اون موقع که بابات مرد، مال و ام
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 قرار آزمایش گذاشته شد. دو روز بعد پریچهر کلاس نداشت و می‌توانست برود. آماده که شد، از اتاق بیرون آمد‌. پیمان را دید که لباس کار پوشیده. ابرویی بالا داد. _بابا؟ چرا آماده نشدی؟ مگه نمیای؟ پیمان کلاه کپ مخصوصش را روی سر گذاشت و به طرف در رفت. _نه بابا جان. واسه چی بیام؟ پریچهر با جیغ اسمش را صدا زد. پیمان به طرفش برگشت. _چته بابا؟ خونه رو گذاشتی سرت؟ _چمه؟ تا دیروز نمیذاشتی هیچ جا تنهایی برم. الان بی‌خیال شدی؟ _چی میگی؟ با عموت داری میری. کی گفته تنهایی. من بیام بگم چی؟ بغ کرده روی کاناپه نشست. _اصلا نمیرم. پیمان کنارش نشست. دست دخترش را گرفت و نوازش کرد. گونه‌اش را بوسید. _عزیز دلم، من چرا بیام؟ زشته. توهینه به شاهرخ خانه که بگم دخترمو همرات نمی‌فرستم. پاشو منتظرته. وقتی دید کوتاه نمی‌آید، دست دور شانه‌اش گذاشت و به رسم نازکشی آن سال‌ها او را بین دست‌هایش چلاند. _یکم به عموت توجه کن. تو با عمو پیام مگه راحت نبودی و تو رو نسپردم دستش؟ پیششون نموندی؟ الان شاهرخ خانَم عموته خب. پاشو برو الان میگن پیمان نمیذاره دختره بیاد طرف ما. پریچهر از جا بلند شد و غر غر کنان از در بیرون رفت. _همچین میگه عموته انگار یادم رفته تا یه ماه پیش می‌گفته از اهل عمارت فاصله بگیر. خب خودت باعث شدی الان از همشون بترسم دیگه. پیمان لبخندزنان پشت سرش به راه افتاد. _باز که غر می‌زنی. اون موقع با الان فرق داره‌. حالا اونا می‌دونن فامیلشونی. از خودشونی. با دیدن شاهرخ خان که در حیاط منتظر ایستاده بود، پا تند کردند و جلو رفتند. احوالپرسی کردند. _ ببخشید معطل شدین. این دختر یه کم لوسه‌. تا راه بیافته طول کشید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_34 قرار آزمایش گذاشته شد. دو روز بع
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر با حرص "بابا"یی گفت و عمو خندید. _اشکال نداره دختره و این لوس شدنا. این یکیم که تقصیر خودته. خیلی نازشو کشیدی دیگه. پریچهر اخم‌هایش را در هم کشید و دست به کمر شد. _دست شما درد نکنه. دست به یکی کردین منو لوس و نازنازو نشون بدین؟ اصلاً من نمیام. پیمان کمرش را هل داد و به طرف ماشین هدایتش کرد. _دو ساعته همین بازیو در میاری‌. بعد میگی لوس نیستم. سوار ماشین که شد، عمو هم نشست و به راه افتاد. _چی کار می‌کردی که داد پیمانو در آوردی؟ رک بود و راحت حرفش را می‌زد. _بهش میگم باید باهام بیای، میگه زشته، توهینه. به طرف عمو برگشت. _خداییش بد بود اگه میومد؟ _آره بد بود. چشم گرد کرد و خیره نگاهش کرد. _چرا بد باشه؟ آخه عادت کردم. همه جا با اون رفتم. من در کل غیر سال گذشته، با هیچ کس جز بابا و بی‌بی ارتباط نداشتم. البته اگه مدرسه رو ندید بگیرم. _راستی چرا پارسال رفته بودی شهرستان. پیمان می‌گفت واسه درس خوندنه. ولی معلومه که حرف بوده. _یعنی نمی‌دونین؟ شاخ شمادتون نگفته؟ عمو از مدل حرف زدن پریچهر خندید. _ نه نگفته. چی شده حالا؟ کدوم شاخ شمشادم باید چیزی می‌گفته. _این شایان خان پیله‌ جناب‌عالی، پیشنهادای قشنگ داشت. می‌گفت آشنا بشیم و ارتباط و از این حرفا. بابا هم ترسید که الان می‌دونم چرا اینقدر کلافه بود. منو فرستاد تا از سرش بیافته و بی‌خیالم بشه. _که بی‌خیالم نشد. درسته؟ _بدتون نیادا. خیلی سریشه. هر کاریش می‌کنم، ول کن نیست. عمو لپ پریچهر را کشید و دوباره خندید. _تو چقدر شیرینی دختر. می‌خوای گوششو بپیچونم؟ _راست میگین؟ میشه بهش بگین بهم پیله نکنه. من آدم ارتباط و رفاقت و اینا نیستم. اینقدرام پیچیده نسیتم که هی میگه بشناسمت بشناسمت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوشبختی یعنی: وقتی گرفتار شدی، وقتی داشتی از پا در می‌اومدی، وقتی کسی نبود به دادت برسه، یکی باشه که بتونی بهش تکیه کنی. یکی که دلت قرص باشه وقتی هست، همه چی خوب و درست پیش میره. یکی که مطمئن باشی همیشه هست و همیشه پشتته. یکی که همیشه پناهته. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_35 پریچهر با حرص "بابا"یی گفت و عمو
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _باشه عمو جان. باشه بهش میگم به موقع و با رسم و رسوم حرفشو بزنه خوبه؟ _اوف عمو، شمام که می‌خواین اون حرف خودشو بزنه. _دختر خوب، خواستگاری از یه دختر که عیب نیست. خودسر بودن بده که درستش می‌کنم. سخت نگیر. وقتی برگشتند، همزمان شایان وارد شد. پیاده شدند و سلام و علیکی کردند. شاهرخ خان به طرف عمارت می‌رفت که دید شایان طرف پریچهر رفته. _پریچهر، آخر نمی‌خوای افتخار بدی بیای اتاقتو ببینی. به هوای مهمونیم بود تا حالا باید یه سر می‌زدیا. _چشم عمو. برم لباس عوض کنم و به بابا خبر بدم برگشتیم. میام. _پس بگو ناهارو با ما می‌خوری. کمی مِن مِن کرد اما نتوانست مخالفت کند. عمو رو به شایان کرد. _تو الان نباید شرکت باشی؟ _اومدم چیزی بردارم. برمی‌گردم. همین که خواست با پریچهر حرف بزند، دوباره عمو صدایش زد. _بیا به کارت برس. اینقدر پاپیچ اون دختر نشو. به اعتراض اسم پدر را صدا زد و پریچهر از فرصت استفاده کرد و رفت. وقتی خواست وارد عمارت شود، شایان روبه‌رویش ظاهر شد. لبخندی زد. _می‌بینی دخترعمو همه چیز دست به دست هم میده که ما چشم تو چشم بشیم. فامیل جدید داشتن چه حسی داره؟ _فامیل که تو باشی، حسش بده. بدترین حس دنیا. _اِ بد اخلاقی نکن دیگه. پسرعمو به این خوبی، خیلی دلتم بخواد. پریچهر سعی کرد او را دور بزند و رد شود اما او اجازه نداد. _برو کنار. دلم نمی‌خواد. چه خودشم تحویل می‌گیره. _چه پدرکشتگی با من داری؟ چی کارت کردم؟ _آهان؟ پدرکشتگیو خوب اومدی. دقیقاً تو الان فامیل قاتل پدرم هستی. واسه همین از جلو چشم برو کنار. _فقط من فامیلشونم دیگه؟ در چارچوب در ایستاده بودند. عمو متوجه آنها شد. _شایان، به سلامت. از سر راه برو کنار. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_36 _باشه عمو جان. باشه بهش میگم به
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 کنار که رفت پریچهر با چهره حق به جانب طرف عمو رفت. _عمو، قراره هر دفعه که میام اینجا ایست و بازرسی داشته باشین؟ به صدای پریچهر گفتن شایان توجهی نکرد و خود را به عمو رساند. _نه عمو جان. درست میشه. حالا بیا بریم اتاقتو ببین. شایان به سالن برگشت و روی مبل نشست. نگاه سوالی پدرش را که دید دست به سینه قیافه گرفت. _به خاطر توهینایی که بهم شده می‌مونم تا ازم معذرت خواهی بشه. عمو و پریچهر ریز خندیدند. عمو دست پریچهر را گرفت و به طرف ردیف اتاق‌های مهمان برد. _چی بهش گفتی اینقدر رنگ به رنگ شده بود از حرص؟ _لج آدمو در میاره دیگه. منم حرصشو در آوردم. حرفش را برای عمو تکرار کرد و فکر عمو از واقعیتی که در یک کَل‌کَل و بی‌هوا گفته شده بود، مشغول شد. در اتاقی را باز کرد. آخرین اتاق راهرو پایین بود. _بفرما. اینم اتاقت. آخریو انتخاب کردم که صدای سالن مزاحمت نباشه. کلیدشم می‌تونی برداری که کسی نره توش. رفت و پریچهر وارد اتاقی شد که به بزرگی کل خانه‌شان بود. با تخت دو نفره، میز آرایش، کمد و مبلمان راحتی پر زرق و برق. ست اتاق، پرده و فرش از ترکیب رنگ بنفش و سفید بود. رنگ بنفش را خیلی دوست داشت. به همین خاطر به دلش نشست. آن اتاق سرویس و حمام هم داشت. هوس ماندن در آن اتاق وسوسه‌اش کرد اما باز هم دلش نمی‌آمد پیمان و بی‌بی را تنها بگذارد. تا وقت ناهار کمی در اتاق گشت و همه چیز را زیر و رو کرد. صدایش که زدند، به سالن رفت. با سیمین خانم روبه‌رو شد. از آن روز که مهبد آمد، دیگر او را ندیده بود. تفاوت رفتارش در آن بود که دیگر اخم نمی‌کرد. بی‌تفاوت رفتار می‌کرد. پریچهر به طرف آشپزخانه رفت تا بی‌بی را ببیند. کمی با او و مریم خانم گرم گرفت و بعد به سالن و کنار میز ناهار خوری برگشت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
13.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙چگونه در آخرین شب قدر، امام زمانی(ع) دعا کنیم؟ 👈🏻 امشب با این نیت به استغفار و دعا بپردازیم ... @Panahian_ir
از در که وارد شد، بلند و پشت سر هم صدا می‌زد. عادت کرده بود تا وارد خانه شود، روی خندان کوثر را ببیند اما آن روز به استقبال نیامده بود. جواب هم نمی‌داد. غر زدن را شروع کرد. _حالا می‌دونه معتاد محبتای وقت اومدن هستما. بازم خودشو می‌گیره. انگار هر بار باید تذکر بدم که منو منتظر دیدنش نذاره. وقتی در اتاق را باز کرد کوثر را دید که روی تخت خوابیده. عجیب بود. هیچ وقت آن موقع نمی‌خوابید. با دستی که به صورتش کشید، فهمید همسرش تب دارد. تا صبح درگیر پایین آوردن تب او شد. آن شب عادت استقبال که هیچ عادت شام گرم و دلبری با لبخند دلگرم کننده همه را از یاد برده بود. نگران بود. _تو از جا بلند شو. هر روز یه ساعت منو یه لنگه پا دم در نگه دار؛ اگه چیزی گفتم. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_37 کنار که رفت پریچهر با چهره حق به
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 عمو سر میز نشسته بود و شایان و سیمین خانم دو طرفش. شایان اشاره کرد تا کنارش بنشیند. پریچهر چشم غره‌ای داد و کنار سیمین خانم نشست. غذاها برایش تازگی نداشت چون سال‌ها بود به خواست سیمین خانم بی‌بی از غذاهای عمارت برایشان می‌برد تا نخواهد دوباره کاری کند. مشغول خوردن بود که نگاه سیمین خانم را احساس کرد. غذایش را فرو برد و نگاهش کرد. _چیزی شده؟ سیمین خانم خودش را مشغول غذا خوردن کرد. _نه چیزی نیست. غذاتو بخور. کمی مکث کرد و پریچهر هم به خوردن ادامه داد. عمو اصرار کرد تا بیشتر بکشد اما پریچهر عادت به پرخوری نداشت. همان مقدار کم را هم به توصیه پدر و بی‌بی زیاد و آرام می‌جوید. _رفتارات همیشه منو متعجب می‌کرده. غذا خوردنتم همین‌طوره. پریچهر از حرف سیمین خانم تعجب کرد. _کدوم طور؟ _اشرافی رفتار می‌کنی. لابد این چیزام ژنتیکه و ما خبر نداریم. _الان تعریف بود یا چی؟ عمو وسط حرف وارد شد. _ژنتیک یه بحث دیگه‌ست اما بی‌بی تربیتش حرف نداره. مادر پریچهر رو هم همین طوری بار آورده بود. نگاه تیز سیمین خانم به عمو را حتی پریچهر که روبه‌رویش نبود هم فهمید. دیگر مطمئن شد که سیمین خانم از علاقه قدیمی عمو به مادرش خبر دارد. نگاهش که به روبه‌رو افتاد، شایان چشمکی تحویلش داد. پریچهر چنگالش را تهدید وار به طرفش گرفت و چرخاند. شایان دستش را به تسلیم بالا برد. صدای عمو در آمد. _سیمین خانم، به پسرت یاد بده ادب سفره و مهمون‌داریو. _من؟ مگه چی کار کردم؟ با دستور سکوت عمو، به خوردن ادامه دادند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_38 عمو سر میز نشسته بود و شایان و س
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _پریچهر، با وکیلم صحبت کردم. اگه مشکلی نداشته باشی، من سهم خودم از ارثو از سهام شرکتمون به نامت کنم. شرکت الان وضع خوبی داره. سود بالاییم داره. این کار به نفعته. پریچهر لبش را به پایین بیرون داد. _من که سر در نمیارم. خودتون هر جور صلاحه انجام بدین دیگه. _یه حساب واست باز کنم یا حساب داری؟ _حساب دارم. _خوبه شماره‌شو بده سودتو واریز کنن. در ضمن باید بری لباس و وسایل شخصی هم بخری. وقتی جواب آزمایش بیاد و اعلام کنم، سرک کشیدنای بقیه هم شروع میشه. نباید کم بیاری. از فردا حسابتو پر ‌می‌کنم. پریچهر خواست اما و اگر کند که عمو اجازه نداد و شماره حساب گرفت. بعد از ناهار با بی‌بی به خانه برگشت. فکرش درگیر حسابی بود که قرار بود پر شود و سودی که ماهانه نصیبش می‌شد. فکر آنکه چه چیزهایی باید بخرد. فکر آنکه زندگی جدید تجملاتی را می‌پسندید یا نه. حتی به برخورد فامیل هم فکر می‌کرد. شب نشده بود که پیامک واریز مبلغ قابل توجهی رسید. تا عصر کلاس داشت. نمی‌توانست غذای بیرون را بخورد. به دست‌پخت بی‌بی عادت داشت. گرسنه به خانه برگشت. از حیاط رد نشده بود که شایان صدایش زد. _پریچهر، بابا گفت باهات بیام واسه خرید. _دیگه چی؟ همینم مونده با تو برم خرید. _من چمه؟ خیلیم دلت بخواد. در ضمن اینو بدون ملت سر و دست می‌شکنن من باهاشون برم و مشورت بدم توی خریدشون. پریچهر اخم کرد و دست به کمر گرفت. _با همونا برو. چی‌کار به من داری؟ _خداییش چرا اینقدر تخسی؟ راننده مفت، مشاور مفت، همراه مفت، آخر سرم حمال مفت که باراتو بیاره، خجالت نمی‌کشی نازم می‌کنی. دست پیمان روی شانه‌اش نشست. _چته باز دست به کمر شدی؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا