eitaa logo
فرصت زندگی
217 دنبال‌کننده
1هزار عکس
781 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نام: حسن علیه السلام شهرت: کریم اهل بیت نام پدر: علی علیه السلام نام مادر:فاطمه سلام الله علیها لقب: سرور جوانان بهشت خطاب خاص به حضرت کریم: یا ایها الکریم، برای ما که رسوای عالمیم به بی‌مهری و گناه، بد نیست اگر نگاهمان نکنی لکن برای شما که مشهورید به کرم بی‌حساب، مشهورید به خاندان مهر و رافت، بد است اگر به چوب بی‌لیاقتی برانید ما را. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹 آقای کریمم، تو که مخلوق محبوب خدایی و چنین کریمی. پس چطور عاشق خالق این اسوه کرامت نشوم؟ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 روز بعد پدر و دختر داوود را بدرقه کردند. پیمان به باغ رفت و پریچهر به خانه می‌رفت که شایان صدایش زد. _پریچهر اون پسره که باهاش اومدی کی بود. اخم کرد و دست به کمر زد. _پسرعمومه. به تو ربطی داره؟ شایان برافروخته نگاهش کرد. _خبریه؟ تو که تربیتت اجازه نمی‌داد با کسی باشی. چیزی عوض شده؟ _هنوزم همونم. لابد چیزی هست که اجازه میده باهاش اون‌طوری باشم. گفت و در باز شده خانه را به روی او بست. از سر کار گذاشتن شایان خوشش آمده بود. هر چند زیاد طول نکشید و بی‌بی خبر داد که شایان در مورد داوود پرسیده و او نسبت برادری‌اش را لو داده. این مساله باد پریچهر را خالی کرد که نتواند اذیتش کند. با ثبت‌نام دانشگاه و شروع کلاس‌ها، پیمان نتوانست در برابر خواسته پریچهر برای تنها رفتنش مقاومت کند اما قول گرفت با آژانس برود و همان‌طور برگردد. حاضر شد هزینه زیادی از پس‌اندازش خرج کند اما آسیبی دخترش را تهدید نکند. هنوز دو ماهی از برگشت پریچهر از روستا نگذشته بود. شایان پاپیچش بود و دیگر آن کار را علنی انجام می‌داد. همان باعث عکس العمل‌های متفاوت خانواده‌اش شده بود. سیمین خانم و دخترش عصبانی، شاهین پر از غم و شاهرخ خان راضی. همین که از در حیاط وارد شد، مریم خانم از در عمارت بیرون آمد و صدایش زد. _پریچهر جان، بیا اینجا شاهرخ خان کارت داره. انگشتش را به طرف خودش گرفت. _با من؟ چی کار داره؟ چیزی شده؟ بی‌بی کجاست؟ _نمی‌دونم چه خبره. چقدر می‌پرسی؟ بی‌بی‌ هم اینجاست. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 کمی به حضور بی‌بی دلگرم شد اما استرس زیادی داشت. به طرف عمارت رفت. مریم خانم به داخل رفته بود. از در اصلی که وارد می‌شدند سالن بزرگ و مجللی به چشم می‌آمد که یک طرفش آشپزخانه و سرویس اتاق نشیمن بود و طرف دیگر سالن راهرویی برای چند اتاق. وسط هم راه پله‌ای که به طبقه بالا می‌رسید. مبلمان مجلل وسط سالن رو به در بود و افراد حاضر خودنمایی می‌کردند. شاهرخ‌خان، شاهین، شایان، سیمین خانم و بی‌بی. یه مرد هم پشت به او نشسته بود. با سلامش همه نگاه‌ها به او برگشت. مرد که ایستاد و به طرفش برگشت، نفس پریچهر گرفت. چشم درشت کرد. فکرش یاری نمی‌کرد که مهبد آنجا چه می‌کند. لبخند نامهربانش بیشتر استرس به جانش ریخت. بی‌بی به طرفش آمد و با قربان صدقه او را روی اولین مبل نشاند و خودش کنارش نشست. دست سرد پریچهر را در دستش گرفت. _اینم پریچهر. حالا حرفتو بزن. یه ساعته ما رو نگه داشتی. چی می‌خوای بگی که اصرار داری پریچهرم باشه. با حرف شاهرخ خان نگاهش را به مهبد دوخت. بقیه هم همین طور بودند. مطمئن شد هنوز کسی چیزی نمی‌داند. مهبد گلویی صاف کرد و به حرف آمد. _من اومدم بگم پریچهر دختر پیمان نیست. بی‌بی به صورتش زد و با التماس اسم مهبد را صدا زد. _مهبد، عمه، بس کن. مهبد بی‌تفاوت رو به شاهرخ خان کرد. _می‌خواین بدونین بچه کیه؟ _معما طرح می‌کنی؟ حرف بزن خب. نگاهی به ‌بی‌بی انداخت و ادامه داد. _اون دختر شهروز خان برادر شماست. دختر شهروز خان و مهسا. شاهرخ خان از جا پرید. و به طرف مهبد خیز برداشت. از یقه‌اش او را گرفت و بلندش کرد. _می‌فهمی چی میگی؟ کی همچین پرتی گفته که تو یه الف بچه ادعاشو می‌کنی؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگه غول چراغ جادو در اختیارت بود، چی کار می‌کردی؟ اگه یکیو داشتی که قدرتش از همه قهرمان‌های افسانه‌ای بیشتر بود، چی ازش می‌خواستی؟ می‌خوام یه چیزی بهت بگم و اون اینه: توی همین دنیای واقعی، تو کسی رو داری که هیچ قدرت دنیایی و ماورایی توان مقابله باهاش رو نداره اما بهت میگه من کسی هستم که ساختمت. خودم بهت زندگی دادم. می‌دونم تو فکرت چی می‌گذره. اصلا من از رگ گردنتم بهت نزدیک‌ترم. عجیب نیست چنین قدرت بی‌انتهایی اینقدر بهمون نزدیکه و حواسش بهمون هست اما بازم این طرف و اون طرف دنبال قهرمان و کار راه انداز می‌گردیم؟ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 مهبد لبخندش را حفظ کرد و دست شاهرخ خان را از یقه‌اش جدا کرد. _اگه مطمئن نبودم و سند نداشتم، پامی‌شدم بیام اینجا؟ شاهرخ خان کلافه دور سالن چرخید. نفس‌های بلند کشید و به جایش برگشت. پریچهر اما از تعجب بی‌حرکت مانده بود. حتی توان حرف زدن نداشت. حتی منظور حرفی که شنیده بود را نمی‌فهمید. _پدرم اون موقع وکیل مهسا بود. واسه گرفتن طلاقش واسطه بوده. خودش همه چیزو بهم گفته. پریچهر به خودش آمد. رو به بی‌بی کرد. _بی‌بی این چی میگه؟ این حرفا یعنی چی؟ مهبد اجازه نداد بی‌بی لب باز کند. _حقیقته دختر. تو بچه برادر آقا شاهرخ‌ هستی که این همه سال پیمان این حقیقتو مخفی کرده بود. توی یه خونه سرایداری نگه داشت؛ جای این‌که توی همچین عمارتی بزرگ بشی. بی‌بی اجازه نداد حرفش را ادامه دهد‌. _تمومش کن مهبد. به کجا می‌خوای برسی؟ پیمان دخترشو بهت نداد چون پریچهر خودش نخواست. پاشو از این‌جا برو. مهبد از جا بلند شد و برگه‌هایی را به دست شاهرخ خان داد. روبه‌روی بی‌بی ایستاد. _عمه، پیمان بد زد توی برجکم. اومدم طعم پدری که زیادی باورش کرده رو از زیر زبونش بیرون بکشم. پریچهر ایستاد. تقربیاً جیغ می‌زد. _برو گمشو. نمی‌خوام هیچ‌وقت ببینمت. تو ... باور حرف‌های مهبد برایش سخت بود. به سختی نفس می‌کشید. دستی به گلویش کشید و به طرف در پا تند کرد. باید پدرش را می‌دید. باید حرف می‌زد تا بفهمد ادعای مهبد چقدر واقعیت دارد و چرا؟ بین درخت‌ها می‌دوید و با صدای بلند پیمان را صدا می‌زد. پیمان با شنید صدای پر التهاب دخترش خودش را به او رساند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 باز هم آغوشش آرام‌بخش پریچهر بود. نوازشش کرد تا آرام شود. او را همان جا نشاند. _چی شده بابا؟ کسی چیزی گفته؟ دلمو به شور انداختی. با گریه و نفس‌های نصفه و نیمه حرف می‌زد که پیمان را بیشتر به هم می‌ریخت. _بابا، مهبد میگه تو پدرم نیستی. میگه بچه برادر شاهرخ‌خانم. بگو الکی میگه. مگه نه؟ کمی دخترش را نوازش کرد و اجازه داد اشک‌هایش ببارد. آرام که شد، روبرویش نشست و دست‌هایش را دو طرف صورت پریچهر گرفت. _آسمون بیاد زمین، همه دنیا هم بگن تو دختر منی مگه نه؟ پریچهر با تکان دادن سرش تایید کرد. _خب. می‌خوای بدونی ماجرا چیه؟ بگم راز این همه سالو که مادرت ازم خواسته پیشم بمونه؟ جواب مثبت که داد، پیمان او را به خانه برد. از او خواست لباسش را عوض کند. شربتی به خوردش داد و بعد شروع کرد. دست او را در دستش گرفت. _مادرت کوچیک که بود پدرشو از دست داد. بی‌بی واسه کار اومده بود اینجا. پدر شاهرخ خان که دید بی‌بی با یه بچه کوچیک تنهاست یه اتاق بهش داد و اجازه داد اینجا بمونه. اون موقع‌ها خیلیا توی عمارت بودن واسه همین خدمه زیادیم داشت. من وقتی اومدم اینجا که مادرت هم سن تو بود‌. دنبال کار بودم. بی‌بی پیغام فرستاده بود که شهاب خان دنبال باغبون می‌گرده. منم که این کاره بودم. کدخدا منو فرستاد. مادرت خیلی قشنگ بود. مثل تو؛ خیلیم خانوم بود. وقتی دیدمش بدجور خاطر‌خواهش شدم. تا خواستم اعتمادشو جلب کنم، شهروز خان پیش‌دستی کرد. اون موقع‌ها از نگاه‌های شاهرخ خان که بزرگتر بود، می‌شد فهمید چشمش دنبال مادرته اما شهروز خان زودتر خودشو جلو انداخته بود. وقتی حرفشو زد، خانواده‌ش مخالفت کردن. اولش گفتن شاهرخ بزرگتره و باید صبر کنه تا شاید از سرش بیافته اما نیفتاد‌. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان کوتاه: اسب چموش نویسنده: سرکار خانم فیروزی 👇👇👇 بسم الله الرحمن الرحیم گُنده لاتِ زندان بود. زخم عمیق روی گونه‌اش کافی بود تا علت زندانی شدنش را بفهمم. دستمال یزدی ابریشمی در یک دست و تسبیح شاه مقصودی اصل در دست دیگرش او را از بقیه زندانی‌ها متمایز می‌کرد! همیشه دو سه نفری نوچه هم دور و برش می‌پِلِکیدند.[1] هیچ کس جرأت نداشت به او بگوید بالای چشمت ابرو! سرش درد می‌کرد برای دعوا. خیلی دلم می‌خواست این اسب چموش را رام کنم. اما دُم به تله نمی‌داد. با این که یک سال از انتقالش به این زندان نگذشته بود، همه از او حساب می‌بردند. چیزی تا ماه رمضان باقی نمانده بود. از واحد فرهنگی زندان درخواست کردم یک روحانیِ اهلِ حال، به زندان اعزام کند تا شب‌ها بعد از افطار، نماز جماعت بخوانیم و مختصری هم ادعیه ویژه رمضان را زمزمه کنیم. به قول دوستان شاید که رستگار شویم! اولین شبی که نماز جماعت برپا شد، زندانیان به تعداد انگشتان دست حاضر شدند. شاید برای شب اول خیلی هم زیاد بودند. آقای موسوی اصلا از این بی‌توجهی ناراحت نبود. خوب می‌دانست اینجا زندان است و حضور همین چند نفر هم غنیمت! با مشورت من و برای تشویق زندانیان به حضور در نماز و مراسم مناجات‌خوانی، اعلام کرد هرکس تا پایان ماه مبارک رمضان مناجات توابین امام سجاد علیه السلام را با ترجمه‌اش حفظ کند، از تخفیف مجازات بهره‌مند خواهد شد. قرار شد خودش هر شب یک جمله از این مناجات را برای زندانیان بخواند و درباره‌اش حرف بزند. یکی دو صفحه بیشتر نبود. حفظ کردنش خیلی راحت بود. مخصوصا برای کسانی که در سخنرانی آقای موسوی شرکت می‌کردند. خبر به گوش منوچهرخان رسید. احساس کرد سوژه خوبی پیدا کرده است. با نوچه‌هایش قرار گذاشت در برنامه مناجات‌خوانی آقای موسوی شرکت کنند. اتفاقا حضور منوچهرخان انگیزه خوبی برای سایر زندانیان بود تا ببینند چه اتفاقی قرار است رقم بخورد. همه می‌دانستند منوچهرخان اهل نماز و دعا نیست و حضورش در چنین مراسمی بوی خرابکاری می‌دهد. نماز که تمام شد، آقای موسوی روی منبر رفت. قبل از این که بسم الله را بگوید منوچهرخان رسید. همان طور که تسبیحش را می‌چرخاند گفت: سام علیکم. تقبل الله حاج آقا! عارضم به خدمتتون که ما و بچه‌ها قصد داریم آدم بشیم. ولی خوب تا حالا قسمت نشده! اما شِنُفتیم این عمامه و لباس خودش یه قدرتی داره، آدم رو میندازه توجاده. اگه یه حالی به ما بدی و چند دقیقه‌ای این لباس رو بدی ما بپوشیم، یَحتمل آدم بشیم! تمام نمازخانه سکوت بود. آقای موسوی کمی خودش را جابجا کرد و عمامه‌اش را درآورد. • آدم شدن که البته به لباس نیست. انشالله خدا توفیق بده همه آدم بشیم. اگه مشکلت با این لباس حل میشه، بفرما! هیچ کس باور نمی‌کرد آقای موسوی زیر بار این درخواست منوچهر برود. همه می‌دانستند پوشیدن این لباس همانا و مسخره بازی‌های منوچهرخان همان. • خیلی مشتی هستی حاجی! بپر ناصر! این عمامه رو بذار روی سرت ببینم اگه تو آدم شدی منم امتحان کنم. نمازخانه ترکید. از هر طرف صدایی در نمازخانه می‌پیچید. حاج ناصر مسئلهٌ. حاجی تقبل الله. حاج آقا یه استخاره واس ما بیگیر! ... منوچهرخان یک گوشه نمازخانه ایستاده بود. تسبیحش را می‌چرخاند و به معرکه‌ای که راه انداخته بود می‌خندید. آقای موسوی هم از روی منبر فقط زندانیان را تماشا می‌کرد و هیچ عکس العملی جز لبخند نداشت. از عصبانیت دود از سرم بلند شد. بلندگو را گرفتم و فریاد زدم: « نگهباااااااان....» جمع کن این بساط رو. امشب برنامه نداریم. نیم ساعتی کشید تا همه نمازخانه را ترک کردند. به آقای موسوی گفتم نباید بهانه دست این اراذل می‌داد تا همه چیز را به مسخره بازی بگیرند. اما او مرام خودش را داشت. از این که آن‌ها را اراذل خطاب کردم ناراحت شد. تا پایان ماه رمضان از من مهلت خواست. مطمئن بودم وقتش را تلف می‌کند. نمازخانه شب به شب شلوغ‌تر می‌شد. دارودسته منوچهرخان تقریبا هر شب یک بساط جدید به پا می‌کردند، اما آقای موسوی هم انگار خوب بَلَد بود با این قُماش چطور باید برخورد کند. هم دل به دلِ منوچهرخان می‌داد و هم هرطور شده بود یک جمله در تفسیر و شرح مناجات توّابین می‌گفت. رمضان از نیمه گذشته بود. منوچهرخان حالا نه به خاطر دست انداختن حاج آقا، که برای نظم بخشیدن به مراسم به نمازخانه می‌رفت. هیچ کس نفس نمی‌کشید تا آقای موسوی حرف‌هایش تمام شود. به قول منوچهر، حاجی خیلی لوطی بود و همه باید حرف‌هایش را می‌شنیدند. عاشق مرامش شده بود. شب قدر سوم بود که بعد از تمام شدن مراسم، دستمال ابریشمی‌اش را در جیبش گذاشت و سراغ حاج آقای موسوی رفت. • قبول باشه حاجی. بچه‌ها می‌گفتن اگه اون مناجات رو حِپز کونیم، تخفیف می‌دین. راست گفتن؟؟ • به به! منوچهرخان. از شما قبول باشه. شما حفظ کن! خدا خودش هواتو داره.
• راستیاتش حاجی من حِپزم. فقط بچه‌ها نفهمن. می‌دونید دیگه یه زندانه و یه منوچهرخان. خوبیت نداره! • احسنت به شما. اتفاقا خیلی هم خوبیت داره. اما خوب! چون دوست نداری چشم. • دلمون خیلی برا نَنمون تنگ شده. ریش گرو بذارید یه تُکِ پا بریم یه سر بهش بزنیم، تا تهِ دنیا اسیرتونیم. دستی روی شانه‌اش زد و گفت: خدا بزرگه منوچهرخان. خدابزرگه. دو روز به عید فطر مانده بود. باورم نمی‌شد کسی بتواند از پسِ منوچهرخان برآید. لیست تخفیف مجازات‌های عیدفطر به زندان‌ها ابلاغ شد. هیچ کس نفهمید چرا منوچهر آزاد شد. ____________________________________ [1] . رفت و آمد 🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید. ✅ @morsalun_ir _ 👈ایتا ✅ morsalun _ 👈تلگرام
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 اولش گفتن شاهرخ بزرگتره و باید صبر کنه تا شاید از سرش بیافته اما نیفتاد‌. همش پیله می‌کرد. بی‌بی بهش هشدار داده بود. اونم بهش گفت اگه می‌خوان اذیت نشن باید موافقت کنه بدون اینکه بقیه بفهن مهسا رو عقد کنه. مطمئن بود اگه پدرشو توی عمل انجام شده قرار بده، نمی‌تونه مخالفت کنه. اونقدر به بی‌بی فشار آورد که قبول کرد. مادرتم که خود شهروز خان دلشو به دست آورده بود. بدون اینکه کسی بفهمه عقد کردن. چند ماهی از عقدشون گذشته بود که شهرزاد خواهر دوقلوی شهروز خان ماجرای عقدو فهمید. شهرزاد به خاطر خواستگاری که شهروز باعث رد کردنش شده بود، کینه‌کرده بود. به پدرش خبر داد. یه شاهدم جور کرد که مادرت هم‌زمان با یه نفر دیگه ارتباط داره. اونقدر کارشو دقیق و واقعی نشون داده بود که شهاب خان سریع مادرتو با وجود التماسای بی‌بی از عمارت بیرون کرد. شهروز خان با دیدن اون مرد و شنیدن حرفاش توی شوک بود که مادرتو پرتش کردن بیرون. بی‌بی جز می‌زد اما فایده نداشت. موقعی که می‌اومد توی این عمارت بمونه ازش سفته گرفته بودن تا تضمینش باشه. به همین خاطر نمی‌تونست بره. بهش اطمینان دادم که دنبال دخترش میرم و مواظبش هستم. رفتم. مادرتم بهم اعتماد داشت. بردمش روستا. تا چند وقت فقط گریه می‌کرد. دلش از شهروز خان گرفته بود که ازش دفاع نکرد و دنبالش نیومده بود. بهش پیشنهاد دادم طلاقشو بگیره. با وضعی که پیش اومده بود، امیدی به باور اون خانواده نبود. اعتمادی که از بین رفت برگشتنی نبود و مادرت داشت از بین می‌رفت. تا خواست از طریق داییش که پدر مهبده درخواست طلاق بده، فهمید تو رو بارداره. تا دنیا اومدنت نمی‌تونست طلاق بگیره. ازش مراقبت کردم تا تو به دنیا بیای. توی روستا و با کمک قابله به دنیا اومدی تا واسه شناسنامه گرفتنت مشکل نداشته باشیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 دنیا که اومدی داییش بدون اینکه از اون بچه خبر بده دنبال کار طلاق رفت. مادرت می‌دونست اگه بفهمن، ممکنه بچه‌شو ازش بگیرن. خیلی زار می‌زد که نذاریم اونا بفهمن. کار طلاق که انجام شد، بهش پیشنهاد ازدواج دادم و قول دادم به اسم خودم برات شناسنامه بگیرم. قول دادم دخترم بشی و با همه وجودم مراقبت باشم. هنوز یه سالت نشده بود که پدرت ماجرای حقه‌ی شهرزادو فهمید. خودشو باخته بود. پاپیچ بی‌بی شد که بفهمه مهسا کجاست‌. بی‌بی‌ام آب پاکیو ریخت دستش. بهش گفت که مادرت ازدواج کرده. اون بنده خدا که دستش به جایی بند نبود، از اشتباه خودشو و بلایی که خانواده‌ش سرش آورده بودن، دق کرد و مرد. بارها به خودم گفتم اگه من با مهسا ازدواج نمی‌کردم، شهروز می‌تونست برگرده پیش مادرت و تو رو هم داشته باشه اما بعدش فکر می‌کردم که اون مدت مادرت خیلی تنها بود. تازه بعد دنیا اومدنت افسردگی هم گرفته بود. مدام از مردن و این چیزا حرف می‌زد‌. تازه معلوم نبود پدرت برگرده بهش. به خاطر همین بود که باهاش ازدواج کردم و درمانش کردم تا سر پا بشه. جشن تولد یک سالگیتو که گرفتیم، فرداش سه تایی رفتیم شهر تا عکس آتلیه سه نفره بگیریم و خاطره‌ش بمونه. ماشین عمو پیامو قرض گرفته بودم. موقع پیاده شدن، تو توی بغل من بودی. از وسط خیابون که رد شدیم برگشت تا گیره‌‌تو که جا گذاشته بیاره. تا خواستم بگم نره، یه ماشین با سرعت بهش خود و اون همون جا تموم کرد. اشک روی گونه‌های پیمان جاری شده بود. دست دور شانه‌های لرزان پریچهر انداخت. _به مادرت لحظه آخر قول دادم تا تو بزرگ نشدی، بهت چیزی نگم. قول دادم بازم دخترم بمونی اما اینجا بزرگت کنم تا اگه مشکلی برات پیش اومد، از اهل عمارت کمک بگیرم. می‌خواستم به شاهرخ خان حقیقتو بگم که اگه مُردم یکی باشه حواسش بهت باشه اما ماجرای پسراش که پیش اومد، بی‌خیال شدم. راستش دیدم داره ماجرای مادرت تکرار میشه. ترسیدم. واسه همین دورت کردم که تموم بشه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طرف میاد پست میذاره "لعنت به تنهایی" یا "تنها تنهایی است که تنهایت نمی‌گذارد" هر کس یه جور میگه اما من میگم اگه همون طور که گفتن: دوست کسی هستی که دوستی نداره، درمان کننده کسی هستی که درمان‌کننده‌ای نداره، جواب کسیو میدی که جوابشو نمیدن، یار مهربون کسی هستی که یار مهربونی نداره، همراه بی‌همره‌ها هستی، فریادرس کسی هستی که فریادرسی نداره، رهنمای کسی هستی که رهنمایی نداره، همدم کسی هستی که همدمی نداره، دلسوز کسی هستی که دلسوزی نداره، هم‌نشین کسی هستی که هم‌نشینی نداره، کاش همیشه تنهاترین و بی‌کس‌ترین باشم که همه کس و کارم بشی البته تو همیشه همین بودی اما این منم که وقتی دورم شلوغ میشه رفیق تنهاییامو یادم میره. پ ن: يَا حَبِيبَ مَنْ لَاحَبِيبَ لَهُ، يَا طَبِيبَ مَنْ لَاطَبِيبَ لَهُ، يَا مُجِيبَ مَنْ لَامُجِيبَ لَهُ، يَا شَفِيقَ مَنْ لَاشَفِيقَ لَهُ، يَا رَفِيقَ مَنْ لَارَفِيقَ لَهُ، يَا مُغِيثَ مَنْ لَامُغِيثَ لَهُ، يَا دَلِيلَ مَنْ لَادَلِيلَ لَهُ، يَا أَنِيسَ مَنْ لَاأَنِيسَ لَهُ، يَا راحِمَ مَنْ لَاراحِمَ لَهُ، يَا صاحِبَ مَنْ لَاصاحِبَ لَهُ.(فراز ۵۹ جوشن کبیر) https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه یادگاری ماندگار و اسرار آمیز از استاد فاطمی نیا در این شبها التماس دعای فرج👌👏🌹
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 30 نگاهی به پریچهر انداخت. خیره به او نگاه می‌کرد. کمی سکوت کرد تا به خودش بیاید. شاید آن حجم از واقعیت از ظرفیتش بیشتر بود. در باز شد و بی‌بی با چهره‌ای درهم و آشفته آمد. وقتی آن دو را کنار هم دید، کنار پریچهر نشست. _این مهبد خیر ندیده با توپ و تشر شاهرخ‌خان رفت اما شاهرخ‌ خان تا الان داشت سین جیمم می‌کرد که اون مدارک چی میگن. رو به پیمان کرد و پرسید داستان را برایش گفته یا نه. وقتی تاییدش را دید، دست پریچهر را گرفت. _مادر جان پیمان توی این سالا واقعاً برات پدری کرده. تو رو به اون خانواده نداد چون نه پدرت زنده بود و نه مادرت. معلوم نبود دست کی بیافتی و مادرت اینو نمی‌خواست. پریچهر بی هیچ حرفی به اتاق رفت. رختخوابش را انداخت. دراز کشید و پتو به سرش کشید. آن شب کسی سرغش را نگرفت تا به آرامش برسد. حتی به شاهرخ خان که آمده بود تا با پریچهر حرف بزند اجازه ندادند مزاحمش شود. روز بعد به صدا زدن‌های پیمان برای رفتن به دانشگاه جواب نداد و ترجیح داد از رختخوابش جدا نشود. تا ظهر با خودش کلنجار می‌رفت اما از جا بلند نشد. متوجه شد پیمان و بی‌بی چند باری بالای سرش آمدند و سری زدند اما دیگر صدایش نمی‌زدند. از روز قبل چیزی نخورده بود. ضعف کرد. از جا بلند شد. سراغ یخچال رفت. کمی غذا برداشت و برای خودش گرم کرد. بعد از خوردنش خلاف همیشه ظرف‌ها را نشسته در سینک رها کرد و باز هم به رختخواب پناه برد. بی‌بی و پیمان که ناهار خوردند، بی‌بی خوابید و پیمان از خانه بیرون رفت. کمی با خودش و فکر آینده‌اش درگیر بود. اینکه آیا پیمان حق داشت او را از فامیلش دور کند؛ اینکه پیمان کجای زندگیش کم گذاشته بود تا بتواند او را متهم کند. این فکرها کلافه‌اش کرده بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 لباس پوشید و بی‌سر و صدا بیرون رفت. سعی کرد کسی متوجه رفتنش نشود. حوصله حرف زدن با هیچ کس را نداشت. کمی در خیابان‌های اطراف دور زد. به ویترین چند مغازه که از کودکی پر از حسرت‌هایش بود، رسید. این فکر آزارش می‌داد که اگر در آن خانواده بزرگ شده بود، این حسرت‌ها را نداشت ولی سریع به ذهنش می‌رسید که از کجا معلوم آنها او را می‌پذیرفتند. از کجا معلوم اختیارش دست چه کسانی می‌افتاد. یاد اخم‌های همیشگی سیمین خانم افتاد. حالا می‌فهمید چرا با او سرد و سخت رفتار می‌کرد. پریچهر دختر کسی بود که همسرش دوستش داشته. حتماً او هم مثل پیمان از مهسا شدن پریچهر می‌ترسید. اگر زیر دست سیمین بزرگ می‌شد، می‌توانست روزهای خوشی داشته باشد. روزهایی که پیمان با دست خالی‌ برایش ساخته بود. پاهایش خسته شد. راه خانه را در پیش گرفت. در حیاط را که باز کرد، چهره آشفته پیمان رو به‌رویش بود. به طرفش دوید و بازوهایش را گرفت. داد زد. _دختره‌ی احمق، کجا میری بی‌خبر؟ نگفتم دق می‌کنم تا برگردی؟ چرا خودسر شدی. شاهرخ خان که صدایش زد، ساکت شد. بازویش را رها کرد و برگشت تا برود. از داد زدنش دلخور شد اما رفتن و بی خیال شدن پدرش را هم نمی‌خواست. با بغض صدایش زد. _بابا؟ همین یک کلمه پاهای پیمان را سست کرد. برگشت و او را حریصانه در آغوش گرفت. تنش‌ ساعتی قبل که از رفتن و نخواستن دخترش به او وارد شده بود، آنقدر زیاد بود که "بابا"صدا زدنش تسکین التهابش شد. وقتی هر دو به آرامش قبل آن از ماجرا رسیدند، بی‌بی جلو آمد و دست پریچهر را گرفت. _بسه دلمو آتیش زدین. بیا بریم دخترکم. هنوز نرفته بودند که شاهرخ خان پریچهر را صدا زد. _می‌خوام باهات حرف بزنم. _من خیلی خسته‌م. میشه یه کم دیگه بشه؟ لبخندی روی لب شاهرخ‌خان نشست‌. سری به تایید تکان داد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب از تو خدای لاابالی مهربون خودم ☝می‌خوام بی حساب کتاب من و عزیزانم رو ببخشی. یا ملجاءالعاصین
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 لبخندی روی لب شاهرخ‌خان نشست‌. سری به تایید تکان داد. برگشت و به پسرهایش که کنارش ایستاده بودند، اشاره کرد تا به عمارت بروند. نیمه راه برگشت و رو به پیمان کرد. _هر وقت حالش خوب شد، بگو بیام. پیمان "باشه"ای گفت و رفتند. بعد از شام بی‌بی از پیمان خواست شاهرخ خان را خبر کند. _بی‌بی، حالا لازم بود امشب بیاد؟ بی‌بی لباس‌های پریچهر را که رو کاناپه افتاده بود، در بغلش انداخت. _پاشو اینا رو ببر آویزون کن. صد دفعه بهت نمیگم شلخته نباش؟ _اِ؟ بی‌بی؟ _بی‌بی و ... اون بنده خدا ملاحظه‌تو می‌کنه. دلیل نمی‌شه خودتو لوس کنی و طاقچه بالا بذاری. لباس‌هایش را که سر جایش گذاشت، صدای در آمد. پیمان در را باز کرد و برای راحتی آن‌ها از خانه بیرون رفت. با تعارفات بی‌بی شاهرخ خان نشست. پریچهر چای آورد و رو‌به روی او نشست. شاهرخ خان نگاهی انداخت و لب تر کرد. _پریچهر، نمی‌دونی چقدر خوشحالم که فهمیدمتو دختر شهروزی. اینکه از برادر جوون از دست داده‌م یه یادگار مونده‌. اونم دختری مثل تو. از ذوقش دیشب خوابم نبرد. شهروز سر ماجرای مادرت بهم نارو زد اما اونقدر مظلوم رفت و اونقدر عذاب کشید که همیشه داغش توی دلمه. اوایل کله‌م باد داشت. باور نمی‌کردم تهمتی که به مادرت زدن رو اما نرفتم پی ثابت کردن بی‌گناهیش. می‌گفتم تقصیر خودشه. می‌خواست دل به شهروز نده. وقتی حال شهروزو دیدم که با فکر حرفایی که در مورد زنش زدن داره نابود میشه دلم به حالش سوخت. رفتم دنبالش. اون آدمو پیدا کردم. با دو تا توپ و تشر و تهدید به حرف اومد. شهروز خیالش راحت شد اما دلش نه. عذاب وجدان و نداشتن مادرت داغونش کرد. بی‌بی یادآوری کرد چای سرد نشود تا سر بحث عوض شود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _اون موقع که بابات مرد، مال و اموالش کم نبود. همش بین برادر و خواهرا تقسیم شد. چون فکر می‌کردیم بچه نداره اما حالا که معلوم شد شهروز بچه داشته، همه باید ارثتو پس بدن. ببین پریچهر، من خودم سهم‌تو تمام و کمال به روز حساب می‌کنم و بهت میدمش اما خواهرام به این سادگی دل نمی‌کَنن. می‌خوام باهام بیای بریم آزمایش بدیم تا من سند محکمی داشته باشم و با وکیلم صحبت کنم. ببینم به چه ترفندی میشه ازشون پسش گرفت. قبل از اون آزمایش بهشون نمیگم که اذیتت نکنن. پریچهر نگاه متعجبش را به عمو دوخت. _چرا باید اذیتم کنن؟ _به دو دلیل. یکی اینکه قراره مقدار زیادی از اموالشونو که این‌همه سال مال خود کرده بودن، ازشون بگیری. دوم اینکه دختر مهسایی و اتفاقا بچه برادرشون هستی. زیبایی مادرت و خواسته شدن‌هاش حسادتشونو توی اون سن تحریک می‌کرد. _اون سهم ارث واسم مهم نیست. یه عمره پدرم با همه کم و کاستیش تلاش کرده چشم و دلم سیر باشه. _پریچهر، تو باید حقتو بگیری. این ارث حقته و مطمئن باش پدر و مادرت راضی نیستن این مال توی دست ماها بمونه. ایستاد. قصد رفتن کرده بود. _گفتم یه اتاق توی عمارت واست آماده کردن. جمع کن بیا اونجا. البته تا اعلام به عمه‌هات مشکلی نیست اما بعدش اگه ببینن اینجا زندگی می‌کنی، دور برمی‌دارن و ولت نمی‌کنن. پریچهر و بی‌بی هم ایستادند. _من همین‌جا راحت‌ترم. هر چی می‌خوان بگن. _می‌دونم عادت داری به اینجا اما واسه وقتایی که مهمون داریم و کسی میاد، اونجا اتاقت آماده‌ست. پریچهر باشه‌ای گفت و عمو قصد رفتن کردن. ایستاد و دست باز کرد. _از دیشب که فهمیدم بچه برادرمی تو دلم مونده که بغلت کنم عمو جان. پریچهر سال‌ها شاهرخ خان را یک مرد غریبه می‌دید که باید از او دوری کند. به همین خاطر سختش بود نزدیک شود. قدم اول را عمو برداشت و بعد پریچهر خودش را به او رساند. آغوش عمو مثل پبمان امنیت داشت و باعث از بین رفتن سردی احساسش شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و خدایی که در این نزدیکی است: لای این شب بوها، پای آن کاج بلند. روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.