فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_26 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 چشمانم را گرد کردم و اخمی در هم کشیدم. _نه نمیشه.
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_27
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
پدر خودش را به لبهی مبل کشاند و لبخندی به مادر زد.
_خانومم حق با هلیاست. ما که میدونیم دخترمون با مرد غریبه چطور صحبت میکنه. تو میتونی دخترتو به کسی بدی که نتونه حتی توی جلسه خواستگاری یه صحبت رسمی و بیحاشیهی طرف مقابلش رو تحمل کنه؟
مادر شانهای بالا انداخت و به طرف آشپزخانه رفت.
_نمیدونم. چی بگم. خب لابد کنجکاو شده.
وسط راه ناگهان به طرفم برگشت.
_این دفعه هم یه بهونه واست جور شد. تو تا منو مجبور به ترشی انداختنت نکردی ول کن نیستی.
_قربونت برم. فکرشو بکن چه ترشی خوش مزهای میشم من. دلت میاد از دستت برم؟
مادر با حرص پا به زمین کوبید و رو به پدر کرد.
_حامد جمع کن این دخترتو. داره دیوونم میکنه.
پریدم طرفش و لپ قرمز شدهاش را بوسیدم.
_ببخش مامان جون. همین فردا ساکمو میبندم و میذارم جلوی در. اولین نفری که در خونه رو زد دنبالش میرم.
این بار با جیغ اسم پدر را صدا زد. پدر هم با خونسردی به ما دوتا میخندید. از فرصت استفاده کردم و به اتاق پناه بردم.
شب قبل از عکاسی پاییز با فرزانه هماهنگ کردم که صبح به خانهی ما بیاید؛ چون با آزاد و دوستش جلوی خانهی ما قرار گذاشته بودم. برای تنها نبودن من و فرزانه کنار دو مرد در آن پارک جنگی مادر هم همراهمان شد. صبح بعد از رفتن حلما به کتابخانه مادر سبد پر از میوه، چای، ساندویچ و تنقلات را جلوی در گذاشت. وسایل عکاسی را هم من و فرزانه تا جلوی در بردیم. سر ساعت رسیدند. هر دو برای بردن وسایل از ماشین پیاده شدند. وقتی فهمیدند مادر را هم با خود میبریم تعجب نگاهشان خندهدار بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_26 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 برگهها را گرفت و بلند شد. پاهایش را به س
#رمان_قلب_ماه
#پارت_27
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
مریم وقتی به اتاق رییس رسید که جلسه شروع شده بود. آقای علیپور متوجه برافروختگی و لنگیدن مریم شد و اشاره کرد که چه مشکلی دارد. همین حین آقای پاکروان هم متوجه اشاره آنها شد. جلسه را متوقف کرد.
_خانم صدری مشکلی پیش اومده؟
_نه قربان ادامه بدین. نوبت من شد بفرمایید گزارش بدم.
بدین شکل جلسه ادامه پیدا کرد اما در تمام مدت مریم به این فکر میکرد که چرا با آن پسر اینطور برخورد کرده وقتی خودش مقصر بود. تیپش غلطانداز بود ولی مقصر نبود. تا شب با خودش کلنجار میرفت. عادت نداشت با دیگران بیدلیل تندی کند. فکر کرد شاید مغرور شده پس با خودش عهد میکرد.
_ باید خودمو درست کنم. به خاطر برخورد بدم با خدا خلوت کنم. تا اخلاقم بدتر از این نشده. باید به خودم بفهمونم هر جایگاهی که پیدا کنم، بازم برخوردم با بقیه نباید فرقی داشته باشه. البته اونم کم بد اخلاق نبودا. ولی خب به اون چیکار دارم. من باید اخلاقم درست باشه.
صبح مریم به خاطر نمازها و راز و نیازش حال خوبی داشت و سرحال به شرکت رفت. نزدیک ظهر رییس خبرش کرد تا به اتاقش برود. وقتی وارد اتاق شد، خشکش زد. همان جوان گستاخ آنجا بود با تیپی عجیبتر از روز قبل. روی مبل کنار رییس لم داده بود. تازه توانست چهرهاش اش را ببیند. پوستی نسبتا روشن، صورتی کشیده اما نه لاغر، موهای سر و ابرو و ریشش گندمگون بود با چشمانی عسلی. مریم باورش نمیشد او را در اتاق رییس ببیند. فکرش درگیر شد.
-نمیدونم چه رابطهای با رییس داره. اگه نداشت که با این تیپ و قیافه توی یه همچین شرکتی راش نمیدادن. وای به حالش اگه بخواد خبرچینی کنه.
بعد از سلامِ مریم، جوان که سرش به گوشی بود، سر بلند کرد. با چشمان گرد شده به مریم نگاه کرد.
_شما مشاور شرکت هستید؟
_شما چکاره شرکت هستید؟
رییس که متوجه رفتار غیر عادی آنها شد، مداخله کرد.
_مگه شما همدیگه رو میشناسید؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_27
فکر میکردم شاید دردم کم شود.
احمد به طرفم آمد که برای یکی از بازیها مرا هم با بقیه همراه کند. از روبرویم آمده بود و متوجه گریهام شد. همیشه صدایش بلند بود.
_ترنم چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
با حرف او بابا به طرفم آمد. کنارم ایستاد. صدایم کرد. برگشتم طرفش. با نگاههای نگرانشان فهمیدم باز هم خرابکاری کردم.
_چی شده بابا. کسی چیزی گفته؟
اشک هایم را پاک کردم و سر به زیر جوابش را دادم.
_دستم درد می کنه.
_مسکنو کی خوردی؟
_جا مونده. اصلا نخوردم.
_چی؟ اونوقت تو چه جوری این دردو تحمل کردی؟ چرا نمیگی برم واست بخرم؟
_نخواستم ناراحتتون کنم.
_الان یعنی ناراحت نشدم؟ درد کشیدنت واسم خیلی راحته؟
_ببخشید بابا.
پدر سریع رفت و عزیزجون کنارم نشست. دستم را جلویش نگه داشت و حمد میخواند. سعی میکردم اشکم را کنترل کنم. سرم را روی شانه او گذاشتم. ناراحتی عمو به وضوح دیده میشد. کلافه قدم میزد. با فضولی احمد دخترها و ارشیا هم فهمیدند و به طرف ما آمدند. به وضوح میشد پشیمانی را در چهره ارشیا دید. پدر خیلی زود برگشت. مسکن قوی گرفته بود. که معلوم بود به خاطر پزشک بودنش به او دادند. خوردم و تا قبل از آمدن مادر و بقیه دردم کمتر شد.
سعی کردم قیافهام را درست کنم تا حال این دلهای نگران خوب شود. شروع کردم به شوخی و خنده با مهدیه و مهرانه. خندههای ما باعث شد آرامش به عزیزانم برگشت. ارشیا هم بعد از این که دید حالم خوب شده به طرف ماشینها رفت و نماند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_26 مهبد لبخندش را حفظ کرد و دست شاهرخ
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_27
باز هم آغوشش آرامبخش پریچهر بود. نوازشش کرد تا آرام شود. او را همان جا نشاند.
_چی شده بابا؟ کسی چیزی گفته؟ دلمو به شور انداختی.
با گریه و نفسهای نصفه و نیمه حرف میزد که پیمان را بیشتر به هم میریخت.
_بابا، مهبد میگه تو پدرم نیستی. میگه بچه برادر شاهرخخانم. بگو الکی میگه. مگه نه؟
کمی دخترش را نوازش کرد و اجازه داد اشکهایش ببارد. آرام که شد، روبرویش نشست و دستهایش را دو طرف صورت پریچهر گرفت.
_آسمون بیاد زمین، همه دنیا هم بگن تو دختر منی مگه نه؟
پریچهر با تکان دادن سرش تایید کرد.
_خب. میخوای بدونی ماجرا چیه؟ بگم راز این همه سالو که مادرت ازم خواسته پیشم بمونه؟
جواب مثبت که داد، پیمان او را به خانه برد. از او خواست لباسش را عوض کند. شربتی به خوردش داد و بعد شروع کرد. دست او را در دستش گرفت.
_مادرت کوچیک که بود پدرشو از دست داد. بیبی واسه کار اومده بود اینجا. پدر شاهرخ خان که دید بیبی با یه بچه کوچیک تنهاست یه اتاق بهش داد و اجازه داد اینجا بمونه. اون موقعها خیلیا توی عمارت بودن واسه همین خدمه زیادیم داشت. من وقتی اومدم اینجا که مادرت هم سن تو بود. دنبال کار بودم. بیبی پیغام فرستاده بود که شهاب خان دنبال باغبون میگرده. منم که این کاره بودم. کدخدا منو فرستاد.
مادرت خیلی قشنگ بود. مثل تو؛ خیلیم خانوم بود. وقتی دیدمش بدجور خاطرخواهش شدم. تا خواستم اعتمادشو جلب کنم، شهروز خان پیشدستی کرد. اون موقعها از نگاههای شاهرخ خان که بزرگتر بود، میشد فهمید چشمش دنبال مادرته اما شهروز خان زودتر خودشو جلو انداخته بود. وقتی حرفشو زد، خانوادهش مخالفت کردن. اولش گفتن شاهرخ بزرگتره و باید صبر کنه تا شاید از سرش بیافته اما نیفتاد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_26 چهارشنبه بود. برای آخر هفته عازم اص
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_27
با چاقو عرفان را تهدید کرده بود تا برود. وقتی او را طرف در کشاند، تازه چشمش به من افتاد. چاقو از دستش افتاد. هول شدم که روی پایش نیافتد. قبل از رسیدنم به او، کنار پایش به زمین خورد. نفس راحتی کشیدم. اخم کردم.
_بچه، مگه چاقو اسباب بازیه که میگیری دستت و میچرخونیش؟
خیره نگاهم کرد. صدایش زدم. جواب نداد. شانههایش را گرفتم و تکانش دادم.
_عارفه جان، خوبی آبجی؟
ناگهان به خودش آمد و مشتهایش ظریفش را حوالهام کرد.
_خیلی بدی. خیلی. تو هم مثل عارف فکر میکنی من نمیتونم کاری کنم. من کلی غذا درست میکنم بازم بهم گیر بدین. مگه من با چاقو بازی میکنم که این طوری میگی. دارم غذا درست میکنم.
بازوهایش را گرفتم و آغوشم را مهمانش کردم. سعی کردم آرامش کنم.
_عزیز دلم، من فکر میکنم تو با مسئولیتترین دختر دنیایی. قربونت برم که بلد شدی غذا درست کنی. اصلاً عارف غلط کرد. حرف اضافه زد. بیا ببینم چی یاد گرفتی درست کنی.
با ذوقی بچگانه از آغوشم بیرون آمد و دستش را به هم کوبید.
_وای داداش اگه بدونی. اون روز دم پختک درست کردم. اونم تنهایی. بابا میگفت خیلی خوب شده.
با آنکه غصه زود بزرگ شدنش را خوردم اما به هیجانش خندیدم.
_الهی دورت بگردم کی اومدی مادر.
با ذوق به طرف صدای مادر برگشتم. با دیدن چهرهای که با وجود مدت کم، رنج بیماری را فریاد میزد، غم به دلم نشست. سعی کردم لبخندم را نبازم. استقبالش را به جان خریدم.
با اصرارش در سالن نشستم. او هم بعد از سرکشی به کار عارفه با سینی چای کنارم نشست. مشغول سر و کله زدن با عارف که مثلاً درس میخواند، بودم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤