فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_24 روز بعد پدر و دختر داوود را بدرقه
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_25
کمی به حضور بیبی دلگرم شد اما استرس زیادی داشت. به طرف عمارت رفت. مریم خانم به داخل رفته بود. از در اصلی که وارد میشدند سالن بزرگ و مجللی به چشم میآمد که یک طرفش آشپزخانه و سرویس اتاق نشیمن بود و طرف دیگر سالن راهرویی برای چند اتاق. وسط هم راه پلهای که به طبقه بالا میرسید.
مبلمان مجلل وسط سالن رو به در بود و افراد حاضر خودنمایی میکردند. شاهرخخان، شاهین، شایان، سیمین خانم و بیبی. یه مرد هم پشت به او نشسته بود. با سلامش همه نگاهها به او برگشت.
مرد که ایستاد و به طرفش برگشت، نفس پریچهر گرفت. چشم درشت کرد. فکرش یاری نمیکرد که مهبد آنجا چه میکند. لبخند نامهربانش بیشتر استرس به جانش ریخت. بیبی به طرفش آمد و با قربان صدقه او را روی اولین مبل نشاند و خودش کنارش نشست. دست سرد پریچهر را در دستش گرفت.
_اینم پریچهر. حالا حرفتو بزن. یه ساعته ما رو نگه داشتی. چی میخوای بگی که اصرار داری پریچهرم باشه.
با حرف شاهرخ خان نگاهش را به مهبد دوخت. بقیه هم همین طور بودند. مطمئن شد هنوز کسی چیزی نمیداند. مهبد گلویی صاف کرد و به حرف آمد.
_من اومدم بگم پریچهر دختر پیمان نیست.
بیبی به صورتش زد و با التماس اسم مهبد را صدا زد.
_مهبد، عمه، بس کن.
مهبد بیتفاوت رو به شاهرخ خان کرد.
_میخواین بدونین بچه کیه؟
_معما طرح میکنی؟ حرف بزن خب.
نگاهی به بیبی انداخت و ادامه داد.
_اون دختر شهروز خان برادر شماست. دختر شهروز خان و مهسا.
شاهرخ خان از جا پرید. و به طرف مهبد خیز برداشت. از یقهاش او را گرفت و بلندش کرد.
_میفهمی چی میگی؟ کی همچین پرتی گفته که تو یه الف بچه ادعاشو میکنی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
اگه غول چراغ جادو در اختیارت بود، چی کار میکردی؟
اگه یکیو داشتی که قدرتش از همه قهرمانهای افسانهای بیشتر بود، چی ازش میخواستی؟
میخوام یه چیزی بهت بگم و اون اینه:
توی همین دنیای واقعی، تو کسی رو داری که هیچ قدرت دنیایی و ماورایی توان مقابله باهاش رو نداره اما بهت میگه من کسی هستم که ساختمت. خودم بهت زندگی دادم. میدونم تو فکرت چی میگذره. اصلا من از رگ گردنتم بهت نزدیکترم.
عجیب نیست چنین قدرت بیانتهایی اینقدر بهمون نزدیکه و حواسش بهمون هست اما بازم این طرف و اون طرف دنبال قهرمان و کار راه انداز میگردیم؟
#زینتا
#آشتی_با_خدا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_25 کمی به حضور بیبی دلگرم شد اما ا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_26
مهبد لبخندش را حفظ کرد و دست شاهرخ خان را از یقهاش جدا کرد.
_اگه مطمئن نبودم و سند نداشتم، پامیشدم بیام اینجا؟
شاهرخ خان کلافه دور سالن چرخید. نفسهای بلند کشید و به جایش برگشت. پریچهر اما از تعجب بیحرکت مانده بود. حتی توان حرف زدن نداشت. حتی منظور حرفی که شنیده بود را نمیفهمید.
_پدرم اون موقع وکیل مهسا بود. واسه گرفتن طلاقش واسطه بوده. خودش همه چیزو بهم گفته.
پریچهر به خودش آمد. رو به بیبی کرد.
_بیبی این چی میگه؟ این حرفا یعنی چی؟
مهبد اجازه نداد بیبی لب باز کند.
_حقیقته دختر. تو بچه برادر آقا شاهرخ هستی که این همه سال پیمان این حقیقتو مخفی کرده بود. توی یه خونه سرایداری نگه داشت؛ جای اینکه توی همچین عمارتی بزرگ بشی.
بیبی اجازه نداد حرفش را ادامه دهد.
_تمومش کن مهبد. به کجا میخوای برسی؟ پیمان دخترشو بهت نداد چون پریچهر خودش نخواست. پاشو از اینجا برو.
مهبد از جا بلند شد و برگههایی را به دست شاهرخ خان داد. روبهروی بیبی ایستاد.
_عمه، پیمان بد زد توی برجکم. اومدم طعم پدری که زیادی باورش کرده رو از زیر زبونش بیرون بکشم.
پریچهر ایستاد. تقربیاً جیغ میزد.
_برو گمشو. نمیخوام هیچوقت ببینمت. تو ...
باور حرفهای مهبد برایش سخت بود. به سختی نفس میکشید. دستی به گلویش کشید و به طرف در پا تند کرد. باید پدرش را میدید. باید حرف میزد تا بفهمد ادعای مهبد چقدر واقعیت دارد و چرا؟
بین درختها میدوید و با صدای بلند پیمان را صدا میزد. پیمان با شنید صدای پر التهاب دخترش خودش را به او رساند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_26 مهبد لبخندش را حفظ کرد و دست شاهرخ
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_27
باز هم آغوشش آرامبخش پریچهر بود. نوازشش کرد تا آرام شود. او را همان جا نشاند.
_چی شده بابا؟ کسی چیزی گفته؟ دلمو به شور انداختی.
با گریه و نفسهای نصفه و نیمه حرف میزد که پیمان را بیشتر به هم میریخت.
_بابا، مهبد میگه تو پدرم نیستی. میگه بچه برادر شاهرخخانم. بگو الکی میگه. مگه نه؟
کمی دخترش را نوازش کرد و اجازه داد اشکهایش ببارد. آرام که شد، روبرویش نشست و دستهایش را دو طرف صورت پریچهر گرفت.
_آسمون بیاد زمین، همه دنیا هم بگن تو دختر منی مگه نه؟
پریچهر با تکان دادن سرش تایید کرد.
_خب. میخوای بدونی ماجرا چیه؟ بگم راز این همه سالو که مادرت ازم خواسته پیشم بمونه؟
جواب مثبت که داد، پیمان او را به خانه برد. از او خواست لباسش را عوض کند. شربتی به خوردش داد و بعد شروع کرد. دست او را در دستش گرفت.
_مادرت کوچیک که بود پدرشو از دست داد. بیبی واسه کار اومده بود اینجا. پدر شاهرخ خان که دید بیبی با یه بچه کوچیک تنهاست یه اتاق بهش داد و اجازه داد اینجا بمونه. اون موقعها خیلیا توی عمارت بودن واسه همین خدمه زیادیم داشت. من وقتی اومدم اینجا که مادرت هم سن تو بود. دنبال کار بودم. بیبی پیغام فرستاده بود که شهاب خان دنبال باغبون میگرده. منم که این کاره بودم. کدخدا منو فرستاد.
مادرت خیلی قشنگ بود. مثل تو؛ خیلیم خانوم بود. وقتی دیدمش بدجور خاطرخواهش شدم. تا خواستم اعتمادشو جلب کنم، شهروز خان پیشدستی کرد. اون موقعها از نگاههای شاهرخ خان که بزرگتر بود، میشد فهمید چشمش دنبال مادرته اما شهروز خان زودتر خودشو جلو انداخته بود. وقتی حرفشو زد، خانوادهش مخالفت کردن. اولش گفتن شاهرخ بزرگتره و باید صبر کنه تا شاید از سرش بیافته اما نیفتاد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
داستان کوتاه: اسب چموش
نویسنده: سرکار خانم فیروزی
👇👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم
گُنده لاتِ زندان بود. زخم عمیق روی گونهاش کافی بود تا علت زندانی شدنش را بفهمم. دستمال یزدی ابریشمی در یک دست و تسبیح شاه مقصودی اصل در دست دیگرش او را از بقیه زندانیها متمایز میکرد! همیشه دو سه نفری نوچه هم دور و برش میپِلِکیدند.[1] هیچ کس جرأت نداشت به او بگوید بالای چشمت ابرو! سرش درد میکرد برای دعوا.
خیلی دلم میخواست این اسب چموش را رام کنم. اما دُم به تله نمیداد. با این که یک سال از انتقالش به این زندان نگذشته بود، همه از او حساب میبردند.
چیزی تا ماه رمضان باقی نمانده بود. از واحد فرهنگی زندان درخواست کردم یک روحانیِ اهلِ حال، به زندان اعزام کند تا شبها بعد از افطار، نماز جماعت بخوانیم و مختصری هم ادعیه ویژه رمضان را زمزمه کنیم. به قول دوستان شاید که رستگار شویم!
اولین شبی که نماز جماعت برپا شد، زندانیان به تعداد انگشتان دست حاضر شدند. شاید برای شب اول خیلی هم زیاد بودند. آقای موسوی اصلا از این بیتوجهی ناراحت نبود. خوب میدانست اینجا زندان است و حضور همین چند نفر هم غنیمت! با مشورت من و برای تشویق زندانیان به حضور در نماز و مراسم مناجاتخوانی، اعلام کرد هرکس تا پایان ماه مبارک رمضان مناجات توابین امام سجاد علیه السلام را با ترجمهاش حفظ کند، از تخفیف مجازات بهرهمند خواهد شد. قرار شد خودش هر شب یک جمله از این مناجات را برای زندانیان بخواند و دربارهاش حرف بزند.
یکی دو صفحه بیشتر نبود. حفظ کردنش خیلی راحت بود. مخصوصا برای کسانی که در سخنرانی آقای موسوی شرکت میکردند. خبر به گوش منوچهرخان رسید. احساس کرد سوژه خوبی پیدا کرده است. با نوچههایش قرار گذاشت در برنامه مناجاتخوانی آقای موسوی شرکت کنند.
اتفاقا حضور منوچهرخان انگیزه خوبی برای سایر زندانیان بود تا ببینند چه اتفاقی قرار است رقم بخورد. همه میدانستند منوچهرخان اهل نماز و دعا نیست و حضورش در چنین مراسمی بوی خرابکاری میدهد.
نماز که تمام شد، آقای موسوی روی منبر رفت. قبل از این که بسم الله را بگوید منوچهرخان رسید. همان طور که تسبیحش را میچرخاند گفت:
سام علیکم. تقبل الله حاج آقا! عارضم به خدمتتون که ما و بچهها قصد داریم آدم بشیم. ولی خوب تا حالا قسمت نشده! اما شِنُفتیم این عمامه و لباس خودش یه قدرتی داره، آدم رو میندازه توجاده. اگه یه حالی به ما بدی و چند دقیقهای این لباس رو بدی ما بپوشیم، یَحتمل آدم بشیم!
تمام نمازخانه سکوت بود. آقای موسوی کمی خودش را جابجا کرد و عمامهاش را درآورد.
• آدم شدن که البته به لباس نیست. انشالله خدا توفیق بده همه آدم بشیم. اگه مشکلت با این لباس حل میشه، بفرما!
هیچ کس باور نمیکرد آقای موسوی زیر بار این درخواست منوچهر برود. همه میدانستند پوشیدن این لباس همانا و مسخره بازیهای منوچهرخان همان.
• خیلی مشتی هستی حاجی! بپر ناصر! این عمامه رو بذار روی سرت ببینم اگه تو آدم شدی منم امتحان کنم.
نمازخانه ترکید. از هر طرف صدایی در نمازخانه میپیچید.
حاج ناصر مسئلهٌ.
حاجی تقبل الله.
حاج آقا یه استخاره واس ما بیگیر! ...
منوچهرخان یک گوشه نمازخانه ایستاده بود. تسبیحش را میچرخاند و به معرکهای که راه انداخته بود میخندید. آقای موسوی هم از روی منبر فقط زندانیان را تماشا میکرد و هیچ عکس العملی جز لبخند نداشت.
از عصبانیت دود از سرم بلند شد. بلندگو را گرفتم و فریاد زدم: « نگهباااااااان....» جمع کن این بساط رو. امشب برنامه نداریم.
نیم ساعتی کشید تا همه نمازخانه را ترک کردند. به آقای موسوی گفتم نباید بهانه دست این اراذل میداد تا همه چیز را به مسخره بازی بگیرند. اما او مرام خودش را داشت. از این که آنها را اراذل خطاب کردم ناراحت شد. تا پایان ماه رمضان از من مهلت خواست. مطمئن بودم وقتش را تلف میکند.
نمازخانه شب به شب شلوغتر میشد. دارودسته منوچهرخان تقریبا هر شب یک بساط جدید به پا میکردند، اما آقای موسوی هم انگار خوب بَلَد بود با این قُماش چطور باید برخورد کند. هم دل به دلِ منوچهرخان میداد و هم هرطور شده بود یک جمله در تفسیر و شرح مناجات توّابین میگفت.
رمضان از نیمه گذشته بود. منوچهرخان حالا نه به خاطر دست انداختن حاج آقا، که برای نظم بخشیدن به مراسم به نمازخانه میرفت. هیچ کس نفس نمیکشید تا آقای موسوی حرفهایش تمام شود. به قول منوچهر، حاجی خیلی لوطی بود و همه باید حرفهایش را میشنیدند. عاشق مرامش شده بود. شب قدر سوم بود که بعد از تمام شدن مراسم، دستمال ابریشمیاش را در جیبش گذاشت و سراغ حاج آقای موسوی رفت.
• قبول باشه حاجی. بچهها میگفتن اگه اون مناجات رو حِپز کونیم، تخفیف میدین. راست گفتن؟؟
• به به! منوچهرخان. از شما قبول باشه. شما حفظ کن! خدا خودش هواتو داره.
• راستیاتش حاجی من حِپزم. فقط بچهها نفهمن. میدونید دیگه یه زندانه و یه منوچهرخان. خوبیت نداره!
• احسنت به شما. اتفاقا خیلی هم خوبیت داره. اما خوب! چون دوست نداری چشم.
• دلمون خیلی برا نَنمون تنگ شده. ریش گرو بذارید یه تُکِ پا بریم یه سر بهش بزنیم، تا تهِ دنیا اسیرتونیم.
دستی روی شانهاش زد و گفت: خدا بزرگه منوچهرخان. خدابزرگه.
دو روز به عید فطر مانده بود. باورم نمیشد کسی بتواند از پسِ منوچهرخان برآید. لیست تخفیف مجازاتهای عیدفطر به زندانها ابلاغ شد. هیچ کس نفهمید چرا منوچهر آزاد شد.
____________________________________
[1] . رفت و آمد
#داستان_کوتاه
#بهار_معنویت
🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید.
✅ @morsalun_ir _ 👈ایتا
✅ morsalun _ 👈تلگرام
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_27 باز هم آغوشش آرامبخش پریچهر بود
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_28
اولش گفتن شاهرخ بزرگتره و باید صبر کنه تا شاید از سرش بیافته اما نیفتاد. همش پیله میکرد. بیبی بهش هشدار داده بود. اونم بهش گفت اگه میخوان اذیت نشن باید موافقت کنه بدون اینکه بقیه بفهن مهسا رو عقد کنه. مطمئن بود اگه پدرشو توی عمل انجام شده قرار بده، نمیتونه مخالفت کنه.
اونقدر به بیبی فشار آورد که قبول کرد. مادرتم که خود شهروز خان دلشو به دست آورده بود. بدون اینکه کسی بفهمه عقد کردن. چند ماهی از عقدشون گذشته بود که شهرزاد خواهر دوقلوی شهروز خان ماجرای عقدو فهمید.
شهرزاد به خاطر خواستگاری که شهروز باعث رد کردنش شده بود، کینهکرده بود. به پدرش خبر داد. یه شاهدم جور کرد که مادرت همزمان با یه نفر دیگه ارتباط داره. اونقدر کارشو دقیق و واقعی نشون داده بود که شهاب خان سریع مادرتو با وجود التماسای بیبی از عمارت بیرون کرد. شهروز خان با دیدن اون مرد و شنیدن حرفاش توی شوک بود که مادرتو پرتش کردن بیرون. بیبی جز میزد اما فایده نداشت. موقعی که میاومد توی این عمارت بمونه ازش سفته گرفته بودن تا تضمینش باشه. به همین خاطر نمیتونست بره. بهش اطمینان دادم که دنبال دخترش میرم و مواظبش هستم. رفتم. مادرتم بهم اعتماد داشت. بردمش روستا.
تا چند وقت فقط گریه میکرد. دلش از شهروز خان گرفته بود که ازش دفاع نکرد و دنبالش نیومده بود. بهش پیشنهاد دادم طلاقشو بگیره. با وضعی که پیش اومده بود، امیدی به باور اون خانواده نبود. اعتمادی که از بین رفت برگشتنی نبود و مادرت داشت از بین میرفت. تا خواست از طریق داییش که پدر مهبده درخواست طلاق بده، فهمید تو رو بارداره. تا دنیا اومدنت نمیتونست طلاق بگیره. ازش مراقبت کردم تا تو به دنیا بیای. توی روستا و با کمک قابله به دنیا اومدی تا واسه شناسنامه گرفتنت مشکل نداشته باشیم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_28 اولش گفتن شاهرخ بزرگتره و باید صب
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_29
دنیا که اومدی داییش بدون اینکه از اون بچه خبر بده دنبال کار طلاق رفت. مادرت میدونست اگه بفهمن، ممکنه بچهشو ازش بگیرن. خیلی زار میزد که نذاریم اونا بفهمن. کار طلاق که انجام شد، بهش پیشنهاد ازدواج دادم و قول دادم به اسم خودم برات شناسنامه بگیرم. قول دادم دخترم بشی و با همه وجودم مراقبت باشم.
هنوز یه سالت نشده بود که پدرت ماجرای حقهی شهرزادو فهمید. خودشو باخته بود. پاپیچ بیبی شد که بفهمه مهسا کجاست. بیبیام آب پاکیو ریخت دستش. بهش گفت که مادرت ازدواج کرده. اون بنده خدا که دستش به جایی بند نبود، از اشتباه خودشو و بلایی که خانوادهش سرش آورده بودن، دق کرد و مرد.
بارها به خودم گفتم اگه من با مهسا ازدواج نمیکردم، شهروز میتونست برگرده پیش مادرت و تو رو هم داشته باشه اما بعدش فکر میکردم که اون مدت مادرت خیلی تنها بود. تازه بعد دنیا اومدنت افسردگی هم گرفته بود. مدام از مردن و این چیزا حرف میزد. تازه معلوم نبود پدرت برگرده بهش. به خاطر همین بود که باهاش ازدواج کردم و درمانش کردم تا سر پا بشه.
جشن تولد یک سالگیتو که گرفتیم، فرداش سه تایی رفتیم شهر تا عکس آتلیه سه نفره بگیریم و خاطرهش بمونه. ماشین عمو پیامو قرض گرفته بودم. موقع پیاده شدن، تو توی بغل من بودی. از وسط خیابون که رد شدیم برگشت تا گیرهتو که جا گذاشته بیاره. تا خواستم بگم نره، یه ماشین با سرعت بهش خود و اون همون جا تموم کرد.
اشک روی گونههای پیمان جاری شده بود. دست دور شانههای لرزان پریچهر انداخت.
_به مادرت لحظه آخر قول دادم تا تو بزرگ نشدی، بهت چیزی نگم. قول دادم بازم دخترم بمونی اما اینجا بزرگت کنم تا اگه مشکلی برات پیش اومد، از اهل عمارت کمک بگیرم. میخواستم به شاهرخ خان حقیقتو بگم که اگه مُردم یکی باشه حواسش بهت باشه اما ماجرای پسراش که پیش اومد، بیخیال شدم. راستش دیدم داره ماجرای مادرت تکرار میشه. ترسیدم. واسه همین دورت کردم که تموم بشه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞