طرف میاد پست میذاره "لعنت به تنهایی" یا "تنها تنهایی است که تنهایت نمیگذارد"
هر کس یه جور میگه اما من میگم اگه همون طور که گفتن: دوست کسی هستی که دوستی نداره، درمان کننده کسی هستی که درمانکنندهای نداره، جواب کسیو میدی که جوابشو نمیدن، یار مهربون کسی هستی که یار مهربونی نداره، همراه بیهمرهها هستی، فریادرس کسی هستی که فریادرسی نداره، رهنمای کسی هستی که رهنمایی نداره، همدم کسی هستی که همدمی نداره، دلسوز کسی هستی که دلسوزی نداره، همنشین کسی هستی که همنشینی نداره، کاش همیشه تنهاترین و بیکسترین باشم که همه کس و کارم بشی البته تو همیشه همین بودی اما این منم که وقتی دورم شلوغ میشه رفیق تنهاییامو یادم میره.
#زینتا
#آشتی_با_خدا
پ ن: يَا حَبِيبَ مَنْ لَاحَبِيبَ لَهُ، يَا طَبِيبَ مَنْ لَاطَبِيبَ لَهُ، يَا مُجِيبَ مَنْ لَامُجِيبَ لَهُ، يَا شَفِيقَ مَنْ لَاشَفِيقَ لَهُ، يَا رَفِيقَ مَنْ لَارَفِيقَ لَهُ، يَا مُغِيثَ مَنْ لَامُغِيثَ لَهُ، يَا دَلِيلَ مَنْ لَادَلِيلَ لَهُ، يَا أَنِيسَ مَنْ لَاأَنِيسَ لَهُ، يَا راحِمَ مَنْ لَاراحِمَ لَهُ، يَا صاحِبَ مَنْ لَاصاحِبَ لَهُ.(فراز ۵۹ جوشن کبیر)
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه یادگاری ماندگار و اسرار آمیز از استاد فاطمی نیا در این شبها
التماس دعای فرج👌👏🌹
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_29 دنیا که اومدی داییش بدون اینکه ا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_ 30
نگاهی به پریچهر انداخت. خیره به او نگاه میکرد. کمی سکوت کرد تا به خودش بیاید. شاید آن حجم از واقعیت از ظرفیتش بیشتر بود.
در باز شد و بیبی با چهرهای درهم و آشفته آمد. وقتی آن دو را کنار هم دید، کنار پریچهر نشست.
_این مهبد خیر ندیده با توپ و تشر شاهرخخان رفت اما شاهرخ خان تا الان داشت سین جیمم میکرد که اون مدارک چی میگن.
رو به پیمان کرد و پرسید داستان را برایش گفته یا نه. وقتی تاییدش را دید، دست پریچهر را گرفت.
_مادر جان پیمان توی این سالا واقعاً برات پدری کرده. تو رو به اون خانواده نداد چون نه پدرت زنده بود و نه مادرت. معلوم نبود دست کی بیافتی و مادرت اینو نمیخواست.
پریچهر بی هیچ حرفی به اتاق رفت. رختخوابش را انداخت. دراز کشید و پتو به سرش کشید. آن شب کسی سرغش را نگرفت تا به آرامش برسد. حتی به شاهرخ خان که آمده بود تا با پریچهر حرف بزند اجازه ندادند مزاحمش شود.
روز بعد به صدا زدنهای پیمان برای رفتن به دانشگاه جواب نداد و ترجیح داد از رختخوابش جدا نشود. تا ظهر با خودش کلنجار میرفت اما از جا بلند نشد. متوجه شد پیمان و بیبی چند باری بالای سرش آمدند و سری زدند اما دیگر صدایش نمیزدند.
از روز قبل چیزی نخورده بود. ضعف کرد. از جا بلند شد. سراغ یخچال رفت. کمی غذا برداشت و برای خودش گرم کرد. بعد از خوردنش خلاف همیشه ظرفها را نشسته در سینک رها کرد و باز هم به رختخواب پناه برد.
بیبی و پیمان که ناهار خوردند، بیبی خوابید و پیمان از خانه بیرون رفت. کمی با خودش و فکر آیندهاش درگیر بود. اینکه آیا پیمان حق داشت او را از فامیلش دور کند؛ اینکه پیمان کجای زندگیش کم گذاشته بود تا بتواند او را متهم کند. این فکرها کلافهاش کرده بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_ 30 نگاهی به پریچهر انداخت. خیره به
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_31
لباس پوشید و بیسر و صدا بیرون رفت. سعی کرد کسی متوجه رفتنش نشود. حوصله حرف زدن با هیچ کس را نداشت.
کمی در خیابانهای اطراف دور زد. به ویترین چند مغازه که از کودکی پر از حسرتهایش بود، رسید. این فکر آزارش میداد که اگر در آن خانواده بزرگ شده بود، این حسرتها را نداشت ولی سریع به ذهنش میرسید که از کجا معلوم آنها او را میپذیرفتند. از کجا معلوم اختیارش دست چه کسانی میافتاد. یاد اخمهای همیشگی سیمین خانم افتاد. حالا میفهمید چرا با او سرد و سخت رفتار میکرد. پریچهر دختر کسی بود که همسرش دوستش داشته. حتماً او هم مثل پیمان از مهسا شدن پریچهر میترسید. اگر زیر دست سیمین بزرگ میشد، میتوانست روزهای خوشی داشته باشد. روزهایی که پیمان با دست خالی برایش ساخته بود.
پاهایش خسته شد. راه خانه را در پیش گرفت. در حیاط را که باز کرد، چهره آشفته پیمان رو بهرویش بود. به طرفش دوید و بازوهایش را گرفت. داد زد.
_دخترهی احمق، کجا میری بیخبر؟ نگفتم دق میکنم تا برگردی؟ چرا خودسر شدی.
شاهرخ خان که صدایش زد، ساکت شد. بازویش را رها کرد و برگشت تا برود. از داد زدنش دلخور شد اما رفتن و بی خیال شدن پدرش را هم نمیخواست. با بغض صدایش زد.
_بابا؟
همین یک کلمه پاهای پیمان را سست کرد. برگشت و او را حریصانه در آغوش گرفت. تنش ساعتی قبل که از رفتن و نخواستن دخترش به او وارد شده بود، آنقدر زیاد بود که "بابا"صدا زدنش تسکین التهابش شد. وقتی هر دو به آرامش قبل آن از ماجرا رسیدند، بیبی جلو آمد و دست پریچهر را گرفت.
_بسه دلمو آتیش زدین. بیا بریم دخترکم.
هنوز نرفته بودند که شاهرخ خان پریچهر را صدا زد.
_میخوام باهات حرف بزنم.
_من خیلی خستهم. میشه یه کم دیگه بشه؟
لبخندی روی لب شاهرخخان نشست. سری به تایید تکان داد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
9.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امشب از تو خدای لاابالی مهربون خودم ☝میخوام بی حساب کتاب من و عزیزانم رو ببخشی.
یا ملجاءالعاصین
#زینتا
#آشتی_با_خدا
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_31 لباس پوشید و بیسر و صدا بیرون ر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_32
لبخندی روی لب شاهرخخان نشست. سری به تایید تکان داد. برگشت و به پسرهایش که کنارش ایستاده بودند، اشاره کرد تا به عمارت بروند. نیمه راه برگشت و رو به پیمان کرد.
_هر وقت حالش خوب شد، بگو بیام.
پیمان "باشه"ای گفت و رفتند. بعد از شام بیبی از پیمان خواست شاهرخ خان را خبر کند.
_بیبی، حالا لازم بود امشب بیاد؟
بیبی لباسهای پریچهر را که رو کاناپه افتاده بود، در بغلش انداخت.
_پاشو اینا رو ببر آویزون کن. صد دفعه بهت نمیگم شلخته نباش؟
_اِ؟ بیبی؟
_بیبی و ... اون بنده خدا ملاحظهتو میکنه. دلیل نمیشه خودتو لوس کنی و طاقچه بالا بذاری.
لباسهایش را که سر جایش گذاشت، صدای در آمد. پیمان در را باز کرد و برای راحتی آنها از خانه بیرون رفت.
با تعارفات بیبی شاهرخ خان نشست. پریچهر چای آورد و روبه روی او نشست. شاهرخ خان نگاهی انداخت و لب تر کرد.
_پریچهر، نمیدونی چقدر خوشحالم که فهمیدمتو دختر شهروزی. اینکه از برادر جوون از دست دادهم یه یادگار مونده. اونم دختری مثل تو. از ذوقش دیشب خوابم نبرد. شهروز سر ماجرای مادرت بهم نارو زد اما اونقدر مظلوم رفت و اونقدر عذاب کشید که همیشه داغش توی دلمه. اوایل کلهم باد داشت. باور نمیکردم تهمتی که به مادرت زدن رو اما نرفتم پی ثابت کردن بیگناهیش. میگفتم تقصیر خودشه. میخواست دل به شهروز نده.
وقتی حال شهروزو دیدم که با فکر حرفایی که در مورد زنش زدن داره نابود میشه دلم به حالش سوخت. رفتم دنبالش. اون آدمو پیدا کردم. با دو تا توپ و تشر و تهدید به حرف اومد. شهروز خیالش راحت شد اما دلش نه. عذاب وجدان و نداشتن مادرت داغونش کرد.
بیبی یادآوری کرد چای سرد نشود تا سر بحث عوض شود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_33
_اون موقع که بابات مرد، مال و اموالش کم نبود. همش بین برادر و خواهرا تقسیم شد. چون فکر میکردیم بچه نداره اما حالا که معلوم شد شهروز بچه داشته، همه باید ارثتو پس بدن. ببین پریچهر، من خودم سهمتو تمام و کمال به روز حساب میکنم و بهت میدمش اما خواهرام به این سادگی دل نمیکَنن. میخوام باهام بیای بریم آزمایش بدیم تا من سند محکمی داشته باشم و با وکیلم صحبت کنم. ببینم به چه ترفندی میشه ازشون پسش گرفت. قبل از اون آزمایش بهشون نمیگم که اذیتت نکنن.
پریچهر نگاه متعجبش را به عمو دوخت.
_چرا باید اذیتم کنن؟
_به دو دلیل. یکی اینکه قراره مقدار زیادی از اموالشونو که اینهمه سال مال خود کرده بودن، ازشون بگیری. دوم اینکه دختر مهسایی و اتفاقا بچه برادرشون هستی. زیبایی مادرت و خواسته شدنهاش حسادتشونو توی اون سن تحریک میکرد.
_اون سهم ارث واسم مهم نیست. یه عمره پدرم با همه کم و کاستیش تلاش کرده چشم و دلم سیر باشه.
_پریچهر، تو باید حقتو بگیری. این ارث حقته و مطمئن باش پدر و مادرت راضی نیستن این مال توی دست ماها بمونه.
ایستاد. قصد رفتن کرده بود.
_گفتم یه اتاق توی عمارت واست آماده کردن. جمع کن بیا اونجا. البته تا اعلام به عمههات مشکلی نیست اما بعدش اگه ببینن اینجا زندگی میکنی، دور برمیدارن و ولت نمیکنن.
پریچهر و بیبی هم ایستادند.
_من همینجا راحتترم. هر چی میخوان بگن.
_میدونم عادت داری به اینجا اما واسه وقتایی که مهمون داریم و کسی میاد، اونجا اتاقت آمادهست.
پریچهر باشهای گفت و عمو قصد رفتن کردن. ایستاد و دست باز کرد.
_از دیشب که فهمیدم بچه برادرمی تو دلم مونده که بغلت کنم عمو جان.
پریچهر سالها شاهرخ خان را یک مرد غریبه میدید که باید از او دوری کند. به همین خاطر سختش بود نزدیک شود. قدم اول را عمو برداشت و بعد پریچهر خودش را به او رساند. آغوش عمو مثل پبمان امنیت داشت و باعث از بین رفتن سردی احساسش شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
10.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و خدایی که در این نزدیکی است:
لای این شب بوها، پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب، همین امشب، فرشتهها گروه گروه به زمین میان تا ببینن دلدادگی بنده با خداشو و بندنوازی خدا با بندههاشو.
امشب وقت دعا و توسلها، وقت زمزمههای دو نفره با خود خدا، فرشتهها میفهمن وقتی خدا فرموده من در مورد نسل انسان چیزی میدونم که شما نمیدونین یعنی چی.
امشب وقتی خدا خط میکشه روی خطاها و اشتباهات بندههاش و بهترین تقدیر رو واسش رقم میزنه، فرشتهها میفهمن جایگاه ویژهای که خدا واسه آدمیزاد تعریف کرده کجاست.
امشب شب شگفتزده شدن آسمانیها از تقدیر زمینیهاست.
#شب_قدر
#خدا
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
آقا، تمام شد آن همه سال دلتنگی برای بانوی مهر. تمام شد آن روزها که قاتلین عشقت را ببینی و نتوانی انتقام بگیری. تمام شد تمام روزهایی که مامور به صبر بودی. مجبور به سر به چاه کردن بودی تا اسلام زنده بماند.
داد "فزت و رب الکعبه"ات بروز داد خون دلت از دنیایی که برایت کوچک بود. به واقع رفتن برایت عین خوشبختی بود.
آقا سلام ما را به پیامبر رحمت صلیالله و بیبی دو عالم سلامالله برسان.
#شهادت_امیر_المومنین
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739