eitaa logo
فرصت زندگی
217 دنبال‌کننده
1هزار عکس
781 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _تو داری اجازه میدی یکی تو رو ناکار کنه و راست راست راه بره. بس کن. ادای مریم مقدسو در نیار. چیو می‌خوای ثابت کنی؟ چشم مریم به بیرون از سلول افتاد. رویا ایستاده بود و به او نگاه می‌کرد. نشست و جواب الهام را داد. _من نمی‌خوام چیزیو ثابت کنم. فقط می‌خوام به تو و به همه بگم تا بدونین. بغض مریم باز شد و شروع به باریدن کرد. هم سلولی‌هایش و آن‌ها که بیرون از سلول ایستاده بودند با تعجب به او نگاه می‌کردند. در طول یک ماه، حتی زمانی که تازه آمده بود، کسی اشک او را ندیده بودند. _هیچ وقت آدما رو از ظاهرشون قضاوت نکنید. خیلی زندگیا خراب شده. خیلیاتون پاتون به خاطر همین به اینجا باز شده. اگه من آرومم. اگه کسی بی‌قراریمو نمی‌بینه، دلیلش خوشی بیش از حد نیست. الان اگه توی زندان نبودم شاید از حد تصور شما هم خیلی خوشبخت‌تر بودم اما همیشه این طوری نبودم. سختی کشیدم. اتفاقای خوب و بد زیادی واسم افتاد. همیشه فقط به یکی اعتماد کردم. به یکی تکیه کردم‌. اونم خدا بوده. توی این مدت شاید همه‌تون فکر کردید خیلی خوشحالم که هفته‌ای چند بار صدام می‌کنن. نمی‌دونم شما یادتون رفته یا اصلا ندیدین. شما بگین کسی که هفته‌ای چند بار به خاطر کاری که نکرده، بازجویی میشه، اعصابی براش می‌مونه؟ این وسط اگه واسه دیوونه نشدنش، زندان اجازه ملاقات خصوصی بده، این نشونه خوشی اون آدمه؟ چرا یاد گرفتید اگه کسی که مثل شما بی‌قراری نمی‌کنه فکر کنید مشکلی نداره. تقریباً داد می زد و اشک می ریخت. الهام او را در آغوش گرفت. افراد بیرون سلول یکی یکی پراکنده شدند و رویا آخر از همه رفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 هستی کنار مریم نشست‌ و به الهام اشاره کرد که کنار برود. اشک‌های مریم که بند آمد، هستی زیر گوشش طوری که بقیه نشنوند، چیزی گفت که چشم‌های مریم گرد شد. _رویا دست طلا تو رو زده. مگه نه؟..‌. این جوری نگام نکن. از چیزایی که گفتی فهمیدم. به کسی نمیگم ولی حرفات حالشو گرفت. بیشتر مواظب خودت باش. حرفش را زد و کنار رفت تا مریم استراحت کند. چند روزی مریم بین درد و درمان دست و پا می‌زد. گزارش هفته جدید که از شرکت رسیده بود را به زحمت بررسی کرد و با دست چپش دستورها را نوشت. تمام سعیش را کرد که بد خط نشود. خبری از بازپرس نبود اما آخر هفته برای ملاقات حضوری صدایش زدند. مریم تب شدیدی داشت. آبی به صورتش زد تا کسی که برای ملاقات آمده از حالش خبردار نشود. به سالن ملاقات که رسید، امید و آقای حقانی را دید. لبخند همیشگی‌اش را چاشنی احوال‌پرسی کرد. امید با هیجان شروع کرد. _مریم جان آقای حقانی خواست بیاد بهت خبر بده ازش خواستم خودم بهت بگم. _چی شد؟ خیره؟ _آره خیره. از دوربینای مجتمع شما تونستن دو نفرو پیدا کنن که بدون اجازه از در پارکینگ رفتن تو و طرف ماشینت رفتن. ماشینت توی زاویه دید دوربین نبود ولی دارن دنبال اون دو نفر می‌گردن. اگه پیداشون کنن. خلاص میشی. لبخندی به لب مریم نشست. _این که خیلی عالیه. آقای حقانی توضیح داد. - این مدرک خیلی مهمه. بازپرس داره جدی پیگیریش می‌کنه. اگه نکته دیگه‌ای واسه گفتن ندارید، بیرون منتظر آقای پاکروان می‌مونم. مریم از او تشکر کرد. -آقای حقانی آدرسیو که بهتون میدم یادداشت کنید. در مورد من و شرایطم بهش بگین. واسه پیدا کردن اون آدما و ارتباطات‌شون هر کاری ازش بر بیاد واستون می‌کنه. فقط بهش بگین از طرف من رفتین. بگین نشون به اون نشون که اولین پرونده رو به خاطر ترس از آبروش ادامه نداد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -یه وقتایی ازتون می‌ترسم. خلاف‌کار که نیست؟ مریم چشم غره‌ای داد. -من هر چی هم ترسناک باشم، دور و بر خلاف نیستم. آدرس را داد و او رفت. امید دستش را روی دست مریم گذاشت. دست دیگر او اما زیر میز، زیر چادرش بود. امید به اینکه مریم فقط یک دستش را گرفته حساس شد. چشم در چشم شدند که متوجه عرق شدید مریم و داغی دستش هم شد. -مریم جان تب داری؟ چرا اینقدر عرق کردی. دست روی پیشانی او گذاشت. متوجه تب بالای او شد. مریم برای اینکه او را آرام کند هم؟ دست دیگرش را بالا نیاورده بود. از صندلی بلند شد. کنارش ایستاد و دست زخمی او را از زیر چادرش بیرون کشید. با چیزی که دید هینی کشید. -تو داری چیو مخفی می‌کنی؟ دستت چی شده؟ جواب بده. -چیزی نیست. زخمه. داره خوب میشه. -چیزی نیست؟ داره خوب میشه؟ تو داری توی تب می‌سوزی. باز کن اون دستتو ببینم چی شده. مریم دستش را کشید اما امید دستش را گرفت و خودش باند را باز کرد. با دیدن زخم پر از عفونت او با صدای بلند آقای حقانی را صدا زد. مأمور‌ها به طرف او آمدند تا ساکتش کنند. -برین عقب ببینم. معلوم نیست چه بلایی سرش آوردن اینم وضع درمانشونه. همه تونو بیچاره می‌کنم. مریم التماس می‌کرد تا امید را آرام کند. آقای حقانی خودش را رساند. -نگاه کن آقای حقانی. شما توی قانون با این وضع چی کار می‌کنید؟ داره توی تب می‌سوزه. اینم وضع عفونتشه. -آقای پاکروان آروم باش بزار اول ترتیبی بدم ببرنش بیمارستان بعد در مورد قوانین حرف می‌زنیم. مسئول مربوطه وارد سالن شد. امید خواست جلو برود که مریم جلوی او ایستاد. -خواهش می‌کنم. به خاطر من آروم باش. آقای حقانی رفت و مقدمات انتقال مریم به بیمارستان را آماده می کرد. امید همان طور عصبی روبروی مریم نشسته بود و پاهایش را تکان می‌داد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید همان طور عصبی روبروی مریم نشسته بود و پاهایش را تکان می‌داد. -چی شد که این جوری شدی؟ کی این کارو باهات کرده؟ اصلا چرا؟ مریم سرش را پایین انداخته بود و سکوت کرد. امید بی‌اختیار داد زد. -اینقدر ساکت نباش. جواب منو بده. با صدایش مریم ترسید و اشکش جاری شد. امید غصه دار نگاهش کرد. -ببخش. خواهش می‌کنم مریم. دست خودم نیست. چطور ببینم همچین بلایی سرت اومده و آروم باشم. فقط ازت می‌خوام بهم بگی چی شده. -ملاقات خصوصی ما حسادت یکیو تحریک کرد. خواسته حرصشو سرم خالی کنه. -یعنی چی؟ می‌خوای بگی من بازم باعث دردسرت شدم؟ من... -امید یه لحظه‌م فکر اینو نکن که اگه نیومده بودی بهتر بود. می‌دونی چقدر به سر گذاشتن روی شونه تو نیاز داشتم؟ می‌دونی کنار تو بودن همه سختی‌هامو شست و برد؟ پس فکر نکن با هم بودن ما غلط بوده. مریم به بیمارستان منتقل شد و تحت درمان قرار گرفت. در طول مدت درمان، مادر و امید به او سر می‌زدند. مادر با غذاهای مقوی انرژی رفته‌اش را برگرداند و امید روحیه‌ای که برای تحمل ادامه زندان نیاز داشت، تأمین کرد. با روحیه خوبی به زندان برگشت. مریم تصمیم گرفت به هم‌بندی‌ها در امور اقتصادیشان مشاوره بدهد تا گره‌ای از کارشان باز کرده باش. با اجازه رییس بند به گوش همه رساند که همه روزه در کتابخانه برای کمک به آن‌ها منتظر است. دو روز اول کسی نیامد و مریم به مطالعه‌اش ادامه می‌داد. روز سوم وکیل بند به معرفی مریم پرداخت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -خانوما همه گوش کنید. این مریم خانوم صدری که چند روزه گفته می‌خواد کمکتون کنه، مشاور اقتصادی قَدَریه. مشاور یه شرکت تجاری خیلی بزرگه. بورس و این چیزا تو دستشه. بی‌گناهیشم داره ثابت میشه. وقت زیادی ندارید که سوالای مالی‌تونو ازش بپرسید. از من گفتن بود. اگه بخواین بیرون دستتون به یکی مثل اون برسه، باید کلی وقت بگیرین و هزینه کنین. با حرف‌های وکیل بند، روز‌های بعد یکی یکی مراجعه به مریم شروع شد. دو هفته به این شکل گذشت. مریم از امید روند بررسی پرونده را می‌پرسید و آخرین خبری که شنید این بود که هر دو نفر که به طرف ماشین او رفتند، دستگیر شدند اما اعتراف نمی‌کنند. بدون اعتراف آن‌ها، بی‌گناهی مریم ثابت نمی‌شد. مشغول شدن او به مشاوره برای زندانی‌ها از بار فشار این وضع کم می‌کرد. رییس زندان از کار مریم باخبر بود. مریم را به اتاقش دعوت کرد. بعد از تعارفاو معمول حرفش را پیش کشید. -شنیدم مشاور اقتصادی قوی هستی و داری به زندانیا کمک می‌کنی. ازت خواستم بیای اینجا چون چند نفر هستن که مشکلات جدی اقتصادی دارن و واسه رفتن از زندان به راه حلی مطمئن و درست و حسابی نیاز دارن. می‌خواستم ببینم می‌تونی بهشون کمک کنی؟ البته مرد هستن که اگه لازم شد میارمشون همین جا باهات صحبت کنن. -واسه من فرقی نمی‌کنه زن یا مرد بودنشون. با خودم نیت کردم گره از کار این آدمای گرفتار شده باز کنم تا گره کار خودمم باز بشه. منتظر فرصتی بودم تا شما رو ببینم و اینو بهتون بگم. نذر کردم وقتی آزاد شدم، ماهی یک روز بیام اینجا و واسه این زندانیا کار مشاوره رو رایگان انجام بدم. خیلیاشون روش پول در آوردن رو بلد نیستن. که اگه بلد بودن هیچ وقت پاشون به اینجا باز نمی‌شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -شما درست میگین. امیدوارم هر چه زودتر حکم بی‌گناهیتون بیاد. جالبه همسر شما نذر می‌کنه واسه زندانیا خشکبار تهیه کنه و شما نذر می‌کنین که ماهی یه بار بیاین به اینا کمک کنین. همچین چیزاییو کم دیده بودم. -جناب، خدا گفته اگه با خودش معامله کنیم ده برابرشو واسمون تضمین می‌کنه و در ضمن باز کردن گره از کار آدما، واسه خودمون گره‌های بزرگتریو باز می‌کنه. اینا حرف نیست. وعده خود خداست. ما که تجارتو بلدیم تصمیم گرفتیم، این جوری با خدا معامله کنیم. دو سر سود. بگین هر کی مشکل داره بیاد. صبحا کار شرکت و بچه‌های بندو انجام میدم اما عصرام خالیه. - شما تحسین‌بر‌انگیز هستین. ترتیبشو میدم. راستی همسرتون درخوست ملاقات خصوصی داده. شنیدم دفعه قبل به خاطر این دیدار دستتون آسیب دیده. همسرتون اینو میدونه و درخواستو داده؟ البته ما با این فاصله کم موافقت نمی‌کنیم. -بله ایشون میدونه. من ازش خواستم درخواست بده. اگه لطف کردیدن و خواستین موافقت کنین، لطفاً توی وقتایی باشه که واسه مشاوره مردا از اون بند بیرون میام. -باید بگم درکتون نمی‌کنم ولی سعی می‌کنم این جهتو رعایت کنم. مریم کارهای زندانیان بند را با سرعت بیشتری بررسی و پاسخگویی می‌کرد تا برای موارد جدیدی که پیش خواهد آمد، وقت کافی داشته باشد. درباره کاری که برای زندانیان مرد قرار بود انجام دهد، به هم سلولی‌هایش گفت و از آن‌ها خواست بین بقیه این حرف را پخش کنند تا رفت و آمدهای او به بیرون از بند برایش دردسر جدیدی درست نکند. مشاوره او برای مردها موارد سخت و پیچیده‌ای داشت. گاهی از آن‌ها پرونده‌ها را می‌خواست و مدت طولانی به بررسی و فکر روی آن‌ها می‌پرداخت. در این بین یکی از روزها او را برای ملاقات خصوصی بردند. این بار امید که خسته از دوری و انتظار بود، شانه‌های مریم را تکیه گاه اشک‌هایش کرده بود. از بی‌قراری و دلتنگی‌هایش گفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم برای آرام شدن او از دلتنگی‌هایش هیچ نگفت. با خنده و شادابی دلش و دل امید را التیام بخشید. بعد از ساعتی امید رو به مریم کرد. -حالا برات یه سوپرایز فوق العاده دارم. باید چشماتو ببندی. قول بده باز نکنی. -باز نمی‌کنم ولی می‌میرم از فضولیا. زود باش. کمی بعد دستی دست‌هایش را از روی چشمش کنار زد. مادر بود. مریم جیغی از شوق زد. یکدیگر را در آغوش گرفتند. -وای مامان. باورم نمیشه. خودتی؟ امید ممنونم. مدتی در آغوش یکدیگر ماندند. امید از دیدن این احساسات از مریم، از کاری که کرده بود، راضی بود. -مریم جان نمی‌خوام مزاحمتون بشما ولی می‌تونید بشینید و مادر رو سرپا نگه نداری. مریم از مادر جدا شد. نگاهی به او کرد و کمک کرد تا بنشیند. -آخ ببخشید مامان اونقدر ذوق کردم که یادم رفت شما رو سرپا نگه داشتم. امید شروع کرد به شوخی کردن. -می‌بینی مامان فاطمه. از دیدن من همچین ذوق نکرده؛ بعد میگن چرا افسردگی گرفتی. مریم هینی کشید و اخم‌هایش را در‌هم کرد. -ببینم تو چی گفتی؟ مگه افسردگی گرفتی؟ خوبی؟ -بیا تازه یادش اومده منم هستم. -بدجنس نشو دیگه خوبه یه ساعت مامانو نگه داشتی که اول تو رو تحویل بگیرم. کم گذاشتم واست؟ -من تسلیمم. ببخشید شوخی کردم. تا وقتی تو رو دارم افسردگی بی‌خود می‌کنه بیاد طرفم و اما آخرین سوپرایز امروز. -بازم باید چشمامو ببندم؟ -نه این دفعه گوشاتو خوب باز کن. می‌خوام یه خبر بهت بدم. اون دو نفر که دستگیر شده بودن، اعتراف کردن. یعنی از تو رفع اتهام شده. هنوز نفهمیدن کار کیه اما با این مدرک بازپرس نمی‌تونه قرار بازداشتتو تمدید کنه. به زودی آزاد میشی مریم. اشک شوق در چشمان مریم حلقه شد. - چقدر امروز خوش خبر بودی امید جان. ممنونم. خیلی خوشحالم کردی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 بعد از مدتی مریم به سلولش برگشت؛ در حالی که شادی در چهره‌اش موج می‌زد. علت را پرسیدند. نمی‌توانست از ملاقات چیزی بگوید اما خبر را به آن‌ها داد. هم‌سلولی‌ها برایش کف و سوت زدند. وقتی بقیه با تعجب خود را به آن‌ها رساندند، الهام با صدای بلند خبر را اعلام کرد. -بی‌گناهی مریم ثابت شده. داره حکمش میاد. بزنین کف قشنگه رو. تا شب به خاطر شادی بقیه با آن‌ها همراه بود. خستگی امانش را بریده بود اما دلش می‌خواست با خدا خلوت کند و به خاطر اتفاقات آن روز از او تشکر کند. به عبادت پرداخت اما زودتر از شب‌های قبل خوابش برد. روز بعد مردی برای مشاوره آمد که با دیدن مریم، از همان جلوی در با سر و صدا برگشت. -برو بابا بزار باد بیاد. این همه وکیل و مکیل نتونستن کارمو درست کنن. رییس زندونم مخش عیب داره انگار. مثلاً فکر کرده یه الف بچه اونم زن می‌تونه معجزه کنه. تازه اینم که خودش زندانیه. اگه کار بلد بود که اول خودشو از اینجا خلاص می‌کرد. مریم از جا بلند شد. به طرف او رفت. در چشمانش خیره شد و اخمی به ابروهایش انداخت. -آقای محترم، اینکه من زندانی هستم به شما ربطی نداره ولی میگم که بدونی به خاطر پاپوشی که واسم دوختن اینجام. اینکه من یه زنم و سنم کمه اگه برای شما ملاک مهمیه، باید بگم همینه که هست. می‌تونی مشکلتو بگی و من واسه حلش چاره کنم وگرنه به سلامت. بیشتر از اینم وقتمو با عربده‌هات نگیر. مریم با همان حالت سر جایش نشست و خودش را با برگه‌هایی که در دست داشت، مشغول کرد. مرد به طرف او آمد. نشست. -نه خوشم اومد. جَنم داری. بی‌ربطم نمیگی. حالا گوش کن واست بگم ببینم چی بارته. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم وقت زیادی برای او گذاشت. خسته و با اعصابی خراب از سر و کله زدن با آن مرد برگشت. تا زمان شام کمی خوابید تا حالش بهتر شود. نماز شبش را در سکوت بند خواند. تازه به خواب رفت. هنوز خوابش سنگین نشده بود که چیزی روی صورتش قرار گرفت. با حس خفگی بیدار شد. بالشی روی صورتش بود و کسی آن را می‌فشرد. دست و پا می‌زد. نفسش به شماره افتاد. پایش به نردبان خورد. صدایی داد. اما طولی نکشید که نفسش بند آمد. دیگر دست و پا نمی‌زد. مهناز با صدای نردبان بیدار شد. از بالای تخت روبرو در تاریکی چشم چرخاند. بعد از چند بار باز و بسته کردن چشمش متوجه ماجرا شد. با تمام وجود جیغ زد. دو سایه از سلول خارج شدند. بقیه بیدار شدند. سراغ مهناز رفتند و علت جیغش را پرسیدند. با ترس به مریم اشاره کرد. همه سراغ او رفتند. بی‌جان افتاده بود. مهناز بین هق هق گریه‌هایش به زحمت چند کلمه حرف زد. _خفه‌ش کردن. خودم دیدم. هستی سریع نبض مریم را گرفت. فریاد زد. _زنده‌ست. سریع گردن او را بلند کرد تا راه نفسش باز شود. مأمورها که رسیدند، پزشک و اورژانس را خبر کردند. پزشک اقدام لازم برای برگشت تنفس مریم به حالت عادی را انجام داد. با آمدن اورژانس، او را به بیمارستان منتقل کردند. رفته رفته حالش بهتر شد. روز بعد مریم به زندان برگردانده شد‌. زیر چشمانش به خاطر خفگی کبود شده بود. رییس زندان زنان از مریم پرس و جو کرد. _این دفعه هم می‌خوای بگی چیزی نشده؟ _نه اتفاقاً این دفعه واسم مهمه بدونم کار کی بوده و چرا این کارو کرده. من خواب بودم. یه بالش روی صورتم گذاشتن. چیزی ندیدم ولی ازتون می‌خوام معلوم بشه کی داشته خفه‌م می‌کرده. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 دو روز بعد زمان ملاقات بود. مریم یادش آمد اگر امید کبودی‌های او را ببیند و پی به ماجرای خفگی او ببرد، تحمل نخواهد کرد و بیشتر بی‌قراری می‌کند. پا روی روی دلش گذاشت. اعلام کرد به ملاقات کننده‌اش خبر دهند حالش خوب نیست و نمی‌تواند برای ملاقات برود. عصر با امید تماس گرفت تا بیشتر نگرانش نشود. _مریم جان حالت خوبه؟ مُردم از نگرانی. _عزیزم ببخش که امروز نتونستم بیام. باید از قبل بهت می‌گفتم که نیای. یادم نبود. _پدر و مادرم و محمد اومده بودن. نگرانت شدن. الان بهم بگو چته‌. چی شده؟ _خوبم ‌. الان سر حالم.آدمی‌زاده دیگه یه روز خوبه یه زور بی‌حاله. _کاش تموم بشه این کابوس لعنتی و من بتونم یه بار دیگه سرمو راحت زمین بذارم. _دیگه داره تموم میشه ان‌شاءالله. امید جان دیگه نمی‌تونم صحبت کنم‌. از بابا و مامانم عذرخواهی کن. دوستت دارم. خبر آزادی مریم تا آخر هفته سوژه حرف و حدیث‌های آن بند شده بود. شب آخر هم سلولی‌ها برایش جشن خداحافظی گرفتند. حرف زدند و خندیدند. برای شب آخر مریم شروع کرد به خواندن. صدایش در بند پیچید. همه را طرف خود کشید. کسی باورش نمی‌شد که او چنین صدایی دارد. وکیل بند به نمایندگی بقیه از مریم به خاطر زحماتی که برایشان کشیده بود، تشکر کرد و برای آزاری که دید، عذرخواهی کرد. روز بعد لحظه رفتن که رسید، به رسم خودشان با او خداحافظی کردند. بیرون از درهای زندان، مادر و محمد، پدر و مادر امید و خواهرهایش با هلنا آمده بودند. مریم تک تک آن‌ها را در آغوش گرفت و به خاطر آمدنشان تشکر کرد. با لبخند رو به پدر امید کرد. _بابا فکرشو می‌کردین یه روز بیاین توی زندان و دم درش واسه عروستون؟ وای عمه خانوم خبر داره چه عروسی دارین که سر از زندون در آورده؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 پدر نگاه چپ چپی به او انداخت و او ادامه داد. راستی بابا یادته می‌گفتی اگه ضرر کردیم می‌فرستمت زندون. گفته باشم تجربه به دست آوردم. کاملا آماده‌م. پدر سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت که تعجب مریم را برانگیخت. چشم مریم به مادر افتاد که گوشه‌ای ایستاده بود و اشک می‌ریخت. دست دور شانه ی او گذاشت. _چیه مامان جان؟ حالا که همه چی تموم شده، دیگه چرا گریه می‌کنی؟ _دورت بگردم لابد خودتو توی آینه ندیدی. دو ماه اینجا بودی ولی ببین چی به سرت اومده؟ لاغر شدی، دستت ناقص شده، امید م‌ گفت معده‌ت داغون شده. حالا هم این رد کبودی زیر چشمات که نمی‌دونم دلیلش چیه. _مامان جون، اینجا اسمش ندامتگاهه قرار نبود مثل باغ آقای پاکروان باشه و بهم خوش بگذره که. حالام مگه چی شده؟ میشینم ور دلت. اینقدر بهم برس که بشم مثل اول. بیا بریم که از پا افتادی. آقای پاکروان دست دور شانه مریم گذاشت و پیشانی او را بوسید. _مریم جان باغ لواسونو خوب گفتی. همگی امروزو میریم اونجا. _آخه شما ... _هیس هیچ اعتراضی وارد نیست. بازم نیومده مخالفت می‌کنی؟ _چشم. بعد دو ماه غیبت، جرات دارم روی حرف رییسم حرفی بزنم؟ قبل از حرکت خودش را به آزاده رساند و زیر گوشش زمزمه کرد. _چادرت مبارک عزیزم. خیلی خوشگل شدی. یه جور دیگه خواستنی شدی. آزاده خجالت زده تشکر کرد. پدر از آرزو خواست به شوهرش خبر دهد و بعد همگی به طرف باغ حرکت کردند. تمام راه امید دست مریم را رها نکرد. حتی اشاره‌های مریم برای مراعات جلوی محمد و مادر هم توجه نمی‌کرد. وقتی به باغ رسیدند، امید، مریم، آزاده و محمد به حیاط رفتند و بقیه در ساختمان ماندند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 نزدیک استخر امید پیشنهاد دویدن داد. قرار شد برادر و خواهری بدوند و زمان بگیرند. امید و آزاده دویدند. نوبت به مریم و محمد رسید هنوز به آخر باغ نرسیده بودند که نفس مریم به شماره افتاد به خاطر خفگی اخیر به سرفه‌های شدید افتاد. به سختی نفس می‌کشید. محمد با سرعت برای آوردن آب خودش را به ساختمان رساند. همه از دیدن عجله محمد نگران شدند. امید و آزاده خود را به مریم رساندند. کمی آب خورد. کمک کردند تا روی زمین بنشیند. مریم به آن‌ها فهماند که باید کیفش را بیاورند. با دیدن اسپریی که زده شد و حال او را بهتر کرد، چشم‌های پر سوال جمع به او خیره ماند. امید طاقت نیاورد. _مریم چی به سرت اومده قضیه چیه. _حالم بهتر شد، چشم. توضیح میدم. ببخشید نگران شدید. پدر از امید خواست مریم را به داخل ساختمان ببرد. تلاش مریم برای ایستادن بی‌فایده بود با سرفه‌هایی که کرده بود و تنگی نفسش، بدنش بی‌حس شده بود. امید زیر گردن و پای مریم را گرفت‌. بلندش کرد و او را به ساختمان برد. کمی روی کاناپه چشم‌هایش را بست. سکوتی حکم فرما شده بود. فقط گاه گاهی صدای بازی‌های هلنا به گوش می‌رسید. مریم از جا بلند شد. باید به سوال‌های ذهن آن‌ها و نگرانی‌هایشان پاسخ می‌داد. رو به جمع کرد. _منو ببخشید. باعث نگرانی شما شدم. دلیل نفس تنگیم اینه که حدود یه هفته ده روز قبل، دو نفر داشتن توی خواب منو خفه می‌کردن. که هنوزم معلوم نیست کی بودن. خدا رحم کرد. یکی بیدار شد و جیغ زد. این شد که زنده موندم و کنارتون هستم. تنگی نفس منم به خاطر اونه. دکتر گفته یه کم بگذره خوب میشه. بهتون گفتم که بیشتر در این باره نگران نشیدن. این بار علاوه بر مادر مریم، مادر و خواهر های امید هم اشک ریختند. امید کنارش نشست و او را با چشم هایش ورانداز می کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _هفته قبل به خاطر همین روز ملاقات نیومدی ببینیمت؟ -آره. چشمان بهت زده آن‌ها را مهمان لبخند شیرینش کرد. _نگفتم که این جوری نگام کنین. گفتم که نگران نباشین. دکتر گفته این حالی که دیدین موقته. زود خوب میشه. سکوت را کسی جر خودش نمی‌شکست. در فکرشان آنچه برای مریم اتفاق افتاده بود را مرور می‌کردند. چقدر راحت گفته بود که تا پای مرگ رفته و برگشته. _نمی‌دونستم این جور زوارم در رفته وگرنه نمی‌دوویدم و نگرانتون نمی‌کردم. وقتی دید کسی حرفی نمی‌زند، سرش را پایین انداخت و او هم دیگر چیزی نگفت. محمد که خوب می‌دانست مریم تحمل این فضا و عذاب دیگران به خاطر خودش را ندارد، از جا بلند شد. دستش را به طرف مریم دراز کرد. _پاشو. نمی‌تونی بدوویی. بازی نشسته که می‌تونی بکنی. _محمد نگو که باز می‌خوای اسم و فامیل راه بندازی. _دقیقا می‌خوام این کار رو بکنم. محمد رو به امید کرد. _اسم فامیل بلدی آقا امید؟ مریم در دلش کار برادرش را تحسین کرد. کمی حالت غر زدن به خودش گرفت. _محمد یه بازی رو خوب بلدی همش به اون گیر بده. _بلدم ادعاشم دارم. من تنهایی تو با هر کی. امید که متوجه منظور محمد شده بود، همکاری کرد. _من هستم. بذار تنهایی شرکت کنیم. انگار تو خیلی مدعی هستی. باید ببینم چقدر حرفت درسته. باز هم چهار نفره دور میز نشستند. آزاده هم که هلنا را خوابانده بود، اعلام آمادگی کرد و به جمع آن‌ها اضافه شد. بازی کردند. هیجان زده شدند. گاهی محمد در اوج هیجان فراموش می‌کرد که با چه کسانی بازی می‌کند. وقتی یادش می‌آمد، بقیه به خجالتش می‌خندیدند. مادر مریم که با پدر و مادر امید گوشه دیگر سالن و پشت به مریم نشسته بود، مجالی برای بارش اشک‌هایش پیدا کرد. مهسا خانم سعی کرد او را آرام کند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _مریم دخترمه. من بزرگش کردم. حرفایی که زد، حالی که مجبور بشه جلوی شما اینجا دراز بکشه، نشون میده خیلی حالش خرابه. به خاطر ما داره خودشو خوب نشون میده که غصه نخوریم. این دختر با مرگ پدرش یک دفعه بزرگ شد. شد پشتیبان و تکیه گاه. عادتش شده واسه همه بزرگی کنه. حمایت کنه. بدون اینکه دلش به حال خودش بسوزه. قبل از ناهار مریم به حمام رفت. سشوار کشید و به جمع پیوست. به خاطر آمدن آقا محسن حجاب کرده بود. بعد از ناهار همین که به اتاق رسید، چادر و روسریش را در آورد. جلوی آینه موهایش را شانه کشید. حس خوبی داشت که دیگر می‌تواند به راحتی به موهایش برسد. در باز شد. امید با دیدن موهای باز او لبش به لبخند باز شد. سرش را بین موهایش فرو کرد و نفس کشید. _جانم به این عطر زندگی. خدا رو شکر بازم می‌تونم کنارت نفس بکشم. می‌بینی چه بازیایی داره این زندگی؟ وقتی عقد کردیم با خودم گفتم، دیگه هر چی سختی بود، تموم شد. حتی فکرشم نمی‌کردم این اتفاقا بیافته. مریم همچنان که در حصار دست‌های او بود، به طرفش چرخید و صورتش را نوازش کرد. _خدا رو شکر به خیر تموم شد‌. خدا وعده داده بعد از هر سختی راحتی هست. اگه سختیا ادامه پیدا کرد، یعنی وقت راحتی نرسیده. نه اینکه خدا واسمون فقط سختی خواسته باشه. چشم در چشم امید شد. با دو دست لپ‌های او را کشید. امید با آنکه دردش گرفته بود، بلند خندید. صدای خنده‌هایش در گوش مریم پیچید. سرش را روی سینه او گذاشت و سفت در آغوشش گرفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _باورت میشه دلم برای این لپ کشیدناتم تنگ شده بود. _منم واسه شنیدن صدای تپش قبلت دلم لک زده بود. عصر مریم که از خواب چشم باز کرد، امید کنارش نبود. کش و قوسی به خودش داد. به خاطر خواب راحت روی تشکی راحت، خدا را شکر کرد. بلند شد و دستی به موهایش کشید. روسری را سرش می‌کرد که امید سینی در دست وارد شد. لبخند زد. _روسریتو در بیار. آرزو اینا رفتن. امشب مهمونی دعوت بودن. مریم روسری را روی مبل اتاق گذاشت و خندید. _پس زنده باد آزادی. اشاره به دست امید کرد. _اینا چیه؟ امید سینی را روی بغل تختی گذاشت و روی مبل کنار آن نشست. _نمی‌بینی مگه. قاقا‌لی‌لیه. بقیه عصرونه خوردن. منم گفتم می‌خوام با همسر محبوبم عصرونه بخورم. _وای دست همسر عزیزتر از جانم درد نکنه. لبه تخت نزدیک امید نشست. امید قهوه را به دست مریم داد و برشی از کیک را جلوی دهان او گرفت. _این جوری که خفه میشم. مریم گازی از آن زد. کمی از قهوه خورد. قبل از آنکه گاز دوم کیک را بزند، با حالت تهوع به طرف سرویس بهداشتی دوید. هر چه خورده بود، بالا آورد. همراه آن مثل ماه گذشته خون بالا آورد. حواسش نبود و در سرویس باز مانده بود. امید با دیدن خون، بلند داد می‌زد. _مریم چی شده؟ تو خون بالا آوردی؟ چی شده؟مریم در را بست تا ظاهرش را مرتب کند. آبی به صورتش زد. نفس عمیقی کشید و چند لحظه بعد در را باز کرد. در این فاصله امید پشت هم در می‌زد و او را صدا می‌کرد که باعث شد پدر و مادر امید به اتاق بیایند. اتاق آن‌ها کنار آن اتاق بود. با باز شدن در، امید بازوهای مریم را بین دست‌هایش گرفت و او را تکان می‌داد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _مریم حرف بزن. بگو چرا خون بالا آوردی؟ چت شده؟ مریم چشم‌هایش را روی هم گذاشت و چند لحظه بعد باز کرد. _امید خواهش می‌کنم آروم باش. دستام درد گرفت. ببین چی کار داری می‌کنی. امید که تازه متوجه فشار دستش روی بازوهای مریم شد. ببخشیدی گفت و او را رها کرد. مریم لبخند تلخی زد. _معده‌م به هم ریخته. بعد مدت‌ها غذاهای جدید خوردم، معده‌م تعجب کرده. چیزی نیست درست میشه. صدای امید بالا رفت و در ساختمان پیچید. _چی چیو همش میگی چیزی نیست درست میشه. یعنی توی اون خراب شده دکتر پیدا نمی‌شد که این جوری نشی؟ یا نکنه به خاطر رسیدگی به امور زندانیا وقت نداشتی بفهمی چه بلایی داری سر خودت میاری؟ مریم تو دو ماه اونجا بودی این‌جوری داغون شدی. اینقدر نگو چیزی نیست. پدر خواست حرفی بزند اما صدای بلند امید مانع همه حرف‌ها شد. وقتی بغض مریم سر باز کرد و روان شد، پدر و مادر ترجیح دادند، شاهد این حال او نباشند. از اتاق خارج شدند. مریم از کنار امید که رگ‌های گردنش متورم شده بود و دست‌هایش را مشت کرده بود، گذشت و روی تخت نشست. صورتش را بین دست‌هایش مخفی کرده بود. هر لحظه گریه‌اش بیشتر و هق هقش سوزنده‌تر می‌شد. امید برگشت و روبرویش نشست. خواست دست‌هایش را کنار بزند. اما مریم پشت به او کرد تا مانع شود. امید از پشت او را در آغوش گرفت و دست‌ها را از صورتش برداشت. _ببخش عزیزم‌. خیلی ترسیدم. واست نگرانم. برگشتی اما با هزار درد. دلم می‌سوزه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم همچنان اخم‌هایش درهم بود. هق هقش را جمع کرد اما جوابی نداد. _مریم جان ببخش داد زدم. دست خودم نبود. مرسم با صدایی آرام لب زد. _لطفا برو بیرون. امید مثل برق از جا پرید. روبروی او نشست. مریم سرش پایین بود. دست زیر چانه او برد و سرش را بالا گرفت. هنوز نگاهش نمی‌کرد _مریم منو از خودت دور نکن. به اندازه کافی دوری کشیدم‌. _خواهش می‌کنم. می‌خوام تنها باشم. امید بعد از چند لحظه قبل از ترکیدن بغضش از اتاق بیرون رفت. بیرون در به دیوار تکیه داد و نشست. به چشم‌هایش فرصت باریدن داد. مریم درد شدیدی داشت. نمی خواست امید درد کشیدنش را هم ببیند و البته توقع فریاد او را هم نداشت. با رفتن او روی تخت دراز کشید مثل مار به خودش می‌پیچید. قرصش را خورد اما فایده ای نداشت. با خودش فکر می‌کرد چرا باید همه دردهایش همان روز سر باز کند. او قصد داشت در اولین فرصت به درمانش بپردازد. حدود یک ساعتی به این شکل گذشت. با صدای در به خودش آمد. چشمانش سیاهی رفته بود. همه چیز را تار و مبهم می‌دید. صدای مادر را می‌شنید. با ناله او را صدا می‌کرد. _مریم مادر حالت خوبه؟ منو می‌بینی. چی شدی؟ خدایا بچم از دست رفت. با صداهای او سایه‌های دیگری هم دید. فهمید بقیه هم در اتاق هستند. خیلی طول نکشید با صدای یا الله که آمد مادر لباسش را مرتب و روسری سرش کرد. آقای پاکروان همان موقع دکتر را خبر کرده بود. سریع سرم برایش وصل کرد و چند آمپول در آن تزریق کرد. _انگار معده‌ش خونریزی داره باید آندوسکوپی بشه. ممکنه از اثنی عشرش باشه. درد زیادی داشته این مسکنا فعلاً آرومش می‌کنه. فردا بیاریدش واسه درمان. فقط سوپ بدون ادویه و روون می‌تونه بخوره. عصبی شدن واسش سمه. حواستون بهش باشه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 دکتر که رفت، امید در سالن نشست. سرش را بین دست‌هایش گرفت نمی‌توانست به اتاق برود. مادر مریم و محمد کنارش ماندند. پدر کنار امید نشست. _امید این دختر چیزی از سختیاش بروز نداده و نمیده. تو جای اون نبودی و خدا کنه هیچ وقت نباشی، پس درکش نمی‌کنی. بهش فرصت بده تا حالش بهتر بشه. چطور می‌خوای بهت تکیه کنه و بهت بگه چشه، وقتی همش اشکت دم مشکته و بی‌تابی می‌کنی. فقط کنارش باش. آروم باش و بزار ببینه می‌تونه بهت تکیه کنه تا از فشارش کم بشه. محمد از بالای پله‌ها امید را صدا زد. مریم می‌خواست او را ببیند. با سرعت از پله‌ها بالا رفت و خودش را کنار او رساند. تا رسیدن به او حرف‌های پدر را مرور کرد. چشمان مریم به زحمت باز می‌شد. دست امید را گرفت. با صدایی که سخت شنیده می‌شد، با امید حرف زد. _منو ببخش نمی‌خواستم اذیتت کنم. حلالم کن امید. _مریم چی میگی؟ چی کار کردی که عذرخواهی می‌کنی. تو منو ببخش که درکت نکردم. حالا استراحت کن. باید حالت خوب بشه. چشم مریم دیگر توان باز ماندن نداشت. دوباره به خواب رفت. چند هفته تا برگشت سلامتی کامل مریم طول کشید. امید سعی می‌کرد با او همراهی کند و کمتر ضعف نشان دهد. بالاخره شب عروسی فرا رسید. مهمان‌ها یکی یکی وارد می‌شدند. مهمان‌های شهرستانی هم از قبل آمده بودند جشن عروسی در ویلای لواسان برگزار می‌شد و فامیل مریم با دیدن آن‌جا در گوش هم پچ پچ می‌کردند که مریم آن‌همه خواستگار را رد کرده تا به چنین شوهری برسد با این وضع مالی عالی. برخی هم این را از زرنگی و بلند پروازی او می‌دانستند. با رسیدن امید به آرایشگاه مریم مثل جشن عقد شنل به سر کرد و خواست بعد از رسیدن به مراسم شنل را بردارد. اما این بار امید که دیگر منعی برای برداشتن روی مریم نداشت با وجود مخالفت او شنل را برداشت و باز هم محو زیباییش شد. در دل خدا را شکر می‌کرد به خاطر همسری با این همه جذابیت، مهربانی و پاکی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 در بین راه مریم متوجه شد آزاده با بقیه سوار ماشین محمد شده. کمی به ماشین و رفتار آن‌ها به دقت کرد. -حواست به آزاده هست یا بازم ازش غافلی؟ -مگه تو واسم حواس میذاری؟ عشق من، همه هوش و حواسمو بردی... شوخی کردم سعی می‌کنم ازش غافل نباشم. -اگه راست میگی می‌تونی حدس بزنی الان داره به کی و چی فکر می‌کنه؟ -گفتم حواسم هست ولی نگفتم ذهن‌خونی هم بلدم که. -می‌خوای من ذهنشو بخونم؟ اگه غیر این بود حاضرم هر چی گفتی انجام بدم. -یعنی از این ماشین می‌تونی بفهمی توی فکر اون چی می‌گذره؟ داری با مرتازا رقابت می‌کنی؟ -آزاده به این فکر می‌کنه که همین‌طور که الان تو اون ماشین نشسته کاش می‌شد ماشین محمد هم گل‌زده بود و امشب مراسم عروسی اون با محمد هم بود. امید با چشمانی گرد نگاهی به مریم کرد‌. -چی داری می‌گی حواست هست؟ مگه بین اونا چیزیه؟ -نه داداش غیرتی. بینشون چیزی نیست ولی تو دل هر دوشون یه چیزایی هست. محمد به خاطر اینکه داستان دختر پولدار و طمع پسر بی‌پول واسش درست نشه صداشو در نمیاره و آزاده هم به خاطر حیای دخترونه‌ش و اشتباه قبلیش عکس العملی بروز نمیده اما ببین کی بهت گفتم. -دیگه زرنگیات داره به جاهای باریک می‌رسه. اگه واقعیت داشته باشه نمیذارم مثل من اذیت بشن. زود اونا رو به هم می‌رسونم. -یعنی تو با این قضیه مشکل نداری؟ -هر چند نظر من تعیین کننده نیست ولی چرا باید با کسی که هیچ مشکل اخلاقی و خانوادگی نداره مخالفت کنم اونم کسی که مادر و خواهری به این محشری داره. -پس از طرف تو مبارکه. با رسیدن عروس و داماد مراسم گرم و پر رونق شد. چند نفری این بین خیلی از این وصلت شاد نبودند ولی مریم و امید می‌دانستند اکثر مهمان‌ها برایشان از صمیم قلب خوشحالند و دعای خیر می‌کنند. همین برایشان کافی بود تا خوشحالی خود را به شادی بقیه گره بزنند و شبی به یاد ماندنی داشته باشند. در پایان مراسم بسیاری از ماشین‌ها با کاروان عروس به طرف خانه آن‌ها حرکت کردند. بعد از مراسمات معمول و رفتن مهمان‌ها امید مانده بود و مریم که با قرار گرفتن روبروی هم، به هم خیره شدند. -امشب من خوشبخت‌ترین مرد دنیام به خاطر اینکه زندگیو با تو زیر یه سقف شروع کردم. موافقی حالا که قراره تا آخر عمر کنار هم زندگی کنیم، به هم قول بدیم قدر لحظه‌های با هم بودنو بدونیم و تا می‌تونیم از زندگی لذت ببریم؟ -دلبر رمانتیکم، کنار تو بودن خودِ لذتِ زندگیه واسم. ممنونم که روزبه‌روز عاشق‌ترم کردی. من موقعی که به عقد تو در اومدم با اون عقد قول دادم که تا وقتی نفس می‌کشم بهت وفادار باشم و همه‌ زندگیم باشی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 حسن ختام: ای‌ که‌ می‌پرسی‌ نشان‌ عشق‌ چیست‌ عشق‌ چیزی‌ جز ظهور مهر نیست عشق یعنی مهر بی‌چون‌ و چرا عشق یعنی کوشش بی‌ادعا عشق یعنی دشت گل‌کاری شده در کویری چشمه‌ای جاری‌شده یک شقایق در میان دشت خار باور امکان با یک گل‌بهار عشق یعنی ترش را شیرین کنی عشق یعنی نیش را نوشین کنی عشق یعنی این‌که انگوری کنی عشق یعنی این‌که زنبوری کنی عشق یعنی مهربانی در عمل خلق کیفیت به کندوی عسل عشق یعنی گل به‌جای خار باش پل به‌جای این‌همه دیوار باش عشق یعنی یک نگاه آشنا دیدن افتادگان زیر پا عشق یعنی تنگ بی ماهی شده عشق یعنی، ماهی راهی شده عشق یعنی مرغ‌های خوش‌نفس بردن آن‌ها به بیرون از قفس عشق یعنی جنگل دور از تبر دوری سرسبزی از خوف و خطر عشق یعنی از بدی‌ها اجتناب بردن پروانه از لای کتاب در میان این همه غوغا و شر عشق یعنی کاهش رنج بشر ای توانا، ناتوان عشق باش پهلوانا، پهلوان عشق باش عشق یعنی تشنه‌ای خود نیز اگر واگذاری آب را بر تشنه‌تر عشق یعنی ساقی کوثر شدن بی‌پر و بی پیکر و بی‌سر شدن نیمه‌شب سرمست از جام سروش دربه‌در انبان خرما روی دوش عشق یعنی مشکلی آسان کنی دردی از درمانده‌ای درمان کنی عشق یعنی خویشتن را نان کنی مهربانی را چنین ارزان کنی عشق یعنی نان ده و از دین مپرس در مقام بخشش از آیین مپرس هرکسی او را خدایش جان دهد آدمی باید که او را نان دهد عشق یعنی عارف بی خرقه‌ای عشق یعنی بنده‌ی بی فرقه‌ای عشق یعنی آن‌چنان در نیستی تا که معشوقت نداند کیستی عشق یعنی جسم روحانی شده قلب خورشیدی نورانی شده عشق یعنی ذهن زیبا آفرین آسمانی کردن روی زمین هر که با عشق آشنا شد مست شد وارد یک‌راه بی‌بن بست شد هرکجا عشق آید و ساکن شود هرچه ناممکن بود ممکن شود درجهان هر کار خوب و ماندنی است رد پای عشق در او دیدنی است سالک آری عشق رمزی در دل است شرح و وصف عشق کاری مشکل است عشق یعنی شور هستی در کلام عشق یعنی شعر، مستی؛ والسلام " زنده یاد مجتبی کاشانی" رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡ رمان‌های موجود کانال فرصت زندگی: پارت اول رمان کامل شده (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/466 پارت اول رمان کامل شده (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 پارت اول رمان در حال پارت‌گذاری: (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡ رمان‌های موجود کانال فرصت زندگی: پارت اول رمان کامل شده (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/466 پارت اول رمان کامل شده (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 پارت اول رمان در حال پارت‌گذاری: (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡ رمان‌های موجود کانال فرصت زندگی: پارت اول رمان کامل شده (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/466 پارت اول رمان کامل شده (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 پارت اول رمان کامل شده: (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 پارت اول رمان در حال پارت‌گذاری: (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋 منتظر نظراتتون هستم: @zeinta_rah5960 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡ رمان‌های موجود کانال فرصت زندگی: پارت اول رمان کامل شده (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/466 پارت اول رمان کامل شده (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 پارت اول رمان کامل شده: (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 پارت اول رمان کامل شده: (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 پارت اول رمان در حال پارتگذاری: (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋 منتظر نظراتتون هستم: @zeinta_rah5960 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡ رمان‌های موجود کانال فرصت زندگی: پارت اول رمان کامل شده (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/466 پارت اول رمان کامل شده (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 پارت اول رمان کامل شده: (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 پارت اول رمان در حال پارت‌گذاری: (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739