eitaa logo
فرصت زندگی
217 دنبال‌کننده
1هزار عکس
781 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 لبخندم پررنگ‌تر شد و آغوش او تنگ‌تر. _ببخش هلیا حالم خوب نبود. باهات بد حرف زدم. عطیه واسم اعصاب نمیذاره. امشب خونه‌ی مادر شوهرش مهمونی بود. میگه نمی‌تونه بره پیش مامان. مجبور شدم از دایی بخوام بره پیشش. آخه جز خونه‌ی عطیه خونه‌ی کسی نمی‌خوابه. _امیرحسین، بعد عروسیمون می‌خوای چی کار کنی؟ _خیلی در موردش فکر کردم. اگه توی اون آپارتمان که قراره تحویل بگیرم همون طبقه واحدِ فروشی داشتن که واسش می‌خرم؛ وگرنه باید اونو بفروشم و یه خونه‌ی دو طبقه بگیرم. ببینم تو که مشکل نداری‌‌. هان؟ _نه. چه مشکلی؟ مشکل مال همچین وقتاییه که به خاطر نگرانی از وضع مادرت حالت اون جوری میشه. نزدیکمون باشه خیالت راحته مگه نه. _بازم ازت معذرت می‌خوام. ممنون که درک می‌کنی. از جا بلند شدم. قبل از آنکه حرکتی بکنم، روبه رویم پشت به دریا ایستاد و دستم را گرفت. _کجا خانوم خوشگله؟ نگفتی بخشیدی یا نه. _آقا جذابه، بخشیدن خرج داره. بلند و مردانه خندید. _خرجشم میدم. حالا دست به نقد با چرخ و فلک چطوری؟ هنوز منظورش را نفهمیده بودم که دو دستش به پهلوهایم قفل شد. بلندم کرد و چند دوری چرخاند. سرم به طرفش خم بود و با خنده التماس می‌کردم مرا به زمین بگذارد. همین که به زمین رسیدم، گوشی در جیبم به صدا در آمد. فرزانه بود. امیرحسین اسمش را که دید خندید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 دکتر که رفت، امید در سالن نشست. سرش را بین دست‌هایش گرفت نمی‌توانست به اتاق برود. مادر مریم و محمد کنارش ماندند. پدر کنار امید نشست. _امید این دختر چیزی از سختیاش بروز نداده و نمیده. تو جای اون نبودی و خدا کنه هیچ وقت نباشی، پس درکش نمی‌کنی. بهش فرصت بده تا حالش بهتر بشه. چطور می‌خوای بهت تکیه کنه و بهت بگه چشه، وقتی همش اشکت دم مشکته و بی‌تابی می‌کنی. فقط کنارش باش. آروم باش و بزار ببینه می‌تونه بهت تکیه کنه تا از فشارش کم بشه. محمد از بالای پله‌ها امید را صدا زد. مریم می‌خواست او را ببیند. با سرعت از پله‌ها بالا رفت و خودش را کنار او رساند. تا رسیدن به او حرف‌های پدر را مرور کرد. چشمان مریم به زحمت باز می‌شد. دست امید را گرفت. با صدایی که سخت شنیده می‌شد، با امید حرف زد. _منو ببخش نمی‌خواستم اذیتت کنم. حلالم کن امید. _مریم چی میگی؟ چی کار کردی که عذرخواهی می‌کنی. تو منو ببخش که درکت نکردم. حالا استراحت کن. باید حالت خوب بشه. چشم مریم دیگر توان باز ماندن نداشت. دوباره به خواب رفت. چند هفته تا برگشت سلامتی کامل مریم طول کشید. امید سعی می‌کرد با او همراهی کند و کمتر ضعف نشان دهد. بالاخره شب عروسی فرا رسید. مهمان‌ها یکی یکی وارد می‌شدند. مهمان‌های شهرستانی هم از قبل آمده بودند جشن عروسی در ویلای لواسان برگزار می‌شد و فامیل مریم با دیدن آن‌جا در گوش هم پچ پچ می‌کردند که مریم آن‌همه خواستگار را رد کرده تا به چنین شوهری برسد با این وضع مالی عالی. برخی هم این را از زرنگی و بلند پروازی او می‌دانستند. با رسیدن امید به آرایشگاه مریم مثل جشن عقد شنل به سر کرد و خواست بعد از رسیدن به مراسم شنل را بردارد. اما این بار امید که دیگر منعی برای برداشتن روی مریم نداشت با وجود مخالفت او شنل را برداشت و باز هم محو زیباییش شد. در دل خدا را شکر می‌کرد به خاطر همسری با این همه جذابیت، مهربانی و پاکی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر آماده شد و با تجهیزاتش برگشت. بعد از خدا حافظی با بقیه و شنیدن کنایه‌های فاطمه از خانه بیرون رفتند. ماشین رضا را ‌که دید، دوباره دلتنگی سراغش آمد. همین که نشستند، حسین به طرف او برگشت. _زن‌داداش جلوی بقیه نگفتم که نگران نشن اما... کمی مکث کرد که پریچهر را آشفته کرد. _حرف بزن. چی شده؟ دق کردم که. _خب. خب. ببین. دنباله اون پرونده که تو شرکتشونو هک کردی، به یه باند خیلی بزرگ وصل بوده. ما جایی که کله گنده‌هاش رفت و آمد دارنو پیدا کردیم. بچه‌ها بی‌احتیاطی کردن. اونام پیداشون کردن البته با لباس جنگلبان بودن. رضا هم آخرین لحظه واسه اینکه اونا گیر نیافتن وارد ماجرا شد. جلوی باغشون بوده و هر سه تا رو بردن تو. پریچهر هینی کشید و به صورتش زد. اشک‌هایش که حاصل آن همه دلشوره بود و علتش معلوم شد، راه پیدا کرد. _الان... الان رضا اونجاست؟ چی کار کردین؟ چی میشه حالا؟ _تو رو خدا آروم باش. ما به خاطر اینکه عملیات لو نره تا اصل کاریاشون برسن، نتونستیم جلو بریم. سر این عملیات چند تا از دوستامونو از دست دادیم. کل اون باغ و اطرافش دوربین داره حتی سر جاده اصلیشون. سرهنگ گفته باید اول جای بچه‌ها رو پیدا کنیم و اونا رو نجات بدیم. بعد عملیاتو شروع کنیم. _خب؟ نمی‌فهمم. _زن‌داداش آقای زارعی رفته سمینار. نیستش. سرهنگ گفت بیام دنبال تو. کار خطرناکیه اما ما اول باید با اون دوربینا بفهمیم بچه‌ها کجان و هم اینکه کنترل اون دوربینا رو دست بگیریم تا به موقعش بدون اینکه بفهمن بریم تو و کارو تموم کنیم. _پس چرا وایستادی؟ عجله کن خب. حسین برگشت و ماشین را روشن کرد. به راه افتاد. _دمت گرم. ممنون. فقط به خاطر دوربینای سر جاده ما یه جاده فرعی تا پشت ویلا ردیف کردیم. هر ماشینی نمیره اونجا. ماشین مجهز به دستگاه‌ها رو نمی‌تونیم ببریم. باید با همین دم و دستگاه خودت انجامش بدی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞