eitaa logo
فرصت زندگی
203 دنبال‌کننده
1هزار عکس
806 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: حسین سوار ماشینش شد و با تمام سرعتش به سمت اداره راند. در راه، فکری به ذهنش رسید. باید تیم خودش را می‌سنجید؛ می‌خواست مطمئن شود تیم خودش آلوده نیست. یک بار همه را سنجید؛ چندروز بود که سعی داشت با کم و زیاد کردن دسترسی‌هایشان امتحانشان کند و تا آن لحظه، به نتیجه‌ای نرسیده بود. این میان، فقط یک نفر بود که حسین را به شک می‌انداخت. تا از او هم مطمئن نمی‌شد، نمی‌توانست ادامه دهد. با امید تماس گرفت: - امید جان، اون نفوذی‌ای که می‌خواست صدف رو بکشه، مراحل درمانش تقریبا تموم شده. باید منتقلش کنن خونه امن شاه‌زید. یه هماهنگی با بچه‌های اونجا بکن، چک کن مسیر از بیمارستان تا خونه امن هم سفید باشه. امید چند لحظه مکث کرد: - چشم آقا. الان انجامش می‌دم. - فقط امید، حواست باشه کسی نفهمه‌ ها! - چشم آقا. تماسش را قطع کرد و با عباس تماس گرفت: - عباس جان، همین الان یه ون بردار و برو در بیمارستانِ «...»، بعدم بیا سمت خونه امن شاه‌زید. - چشم حاجی. - فقط...مسلحی دیگه؟ عباس جا خورد: بله قربان. چطور؟ حسین دو انگشتش را بر پیشانی‌اش گذاشت: - ممکنه لازم بشه درگیر بشی. مواظب خودت باش. - چشم. عذاب وجدان داشت از این که دارد عباس را در موقعیت خطر قرار می‌دهد؛ اما چاره نداشت. زیر لب شروع کرد به آیت‌الکرسی خواندن. از ته دل آرزو می‌کرد حدسش اشتباه باشد. خودش هم راهش را به سمت خانه امن کج کرد. وارد کوچه پس کوچه‌های خیابان شاه‌زید شد و زنگ خانه را زد. صدای امید را از بی‌سیمش شنید: - قربان، مسیر سفیده، خونه هم هماهنگه. خیالتون راحت. - دستت درد نکنه امیدجان. مراحل ورود را طی کرد و پا به خانه گذاشت. پله‌های آپارتمان را دوتا یکی کرد تا به طبقه دوم رسید. نفسش به شماره افتاده بود و خس‌خس می‌کرد. وقتی ابراهیمی در را باز کرد، سرفه‌های خشک حسین شروع شده بود. ابراهیمی با دیدن این حالِ حسین، در را باز گذاشت و دوید تا آب بیاورد. حسین در آپارتمان را پشت سرش بست. هیچ‌وقت دنبال کارت جانبازی‌اش نرفته بود؛ شاید چون میزان جانبازی‌اش در حدی نبود که بخواهد آن را به حساب بیاورد. عوارض گازهای شیمیایی در میان انبوه کارها و ماموریت‌های حسین جرأت عرض اندام نداشتند. هرچند به صورتش که نگاه می‌کردی، می‌توانستی فرو رفتگی کوچکی روی صورتش ببینی که اثر ترکش بود و یکی دو ترکش دیگر هم بر تنش یادگاری گذاشته بودند؛ ولی حسین انقدر مشغله داشت که نمی‌توانست زخم‌های یادگار از جنگش را بشمرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
♨️حیا و حجاب تمدنی ایرانیان 📍ویل دورانت، تاریخ‌نگار سرشناس غربی در کتاب تاریخ تمدن می‌نویسد: "نقش پوشش و حجاب زنان در ایران باستان چنان برجسته است که می‌توان ایران را منشاء اصلی پراکندن حجاب در جهان دانست." ج۲ ص۷۸ 📍پررنگ بودن حجاب در بین اقوام ایرانی به قدری است که حتی این مورخ، اشتباها معتقد است که ایرانیان حجاب سختگیرانه‌ای را بر اسلام تحمیل کرده‌اند!!! و می‌نویسد: "ارتباط عرب با ایران موجب رواج حجاب در قلمرو اسلام بود..." ج۴ ص۲۸۲ 🇮🇷مقوله‌ی حیا و حجاب و غیرت ایرانی چنان ریشه‌دار است که نه قُلدری‌های رضاخانی توانست خدشه‌ای وارد کند و نه فریب‌های می‌تواند! ✍محمد جوانی 🔴به پویش مردمی بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: لیوان آب را از دست ابراهیمی گرفت و یک نفس سر کشید. با آرنج صورتش را پاک کرد و گفت: - گفتم قراره ضارب صدف رو بیارن این‌جا. به بچه‌هات بگو حفاظت از ازش رو دوبرابر کنن. - چشم. خیالتون راحت. ابراهیمی با دیدن عرق روی پیشانی حسین، کنترل کولر گازی را برداشت و آن را روشن کرد. حدس می‌زد قرار است حسین چنین کاری انجام بدهد. پرسید: - مطمئنید جواب می‌‌ده؟ حسین به چهره محکم و بی‌روح ابراهیمی نگاه کرد: - اینا برای این که لو نرن هرکاری می‌کنن. حالا اون مهم نیست... . فلشی را از جیبش درآورد و گفت: - لپ‌تاپ کجاست؟ ابراهیمی، حسین را راهنمایی کرد تا پشت میز لپ‌تاپ بنشیند. حسین با عجله فلش را به لپ‌تاپ زد و درحالی که رمز فلش را می‌زد تا فایل‌هایش را باز کند، به ابراهیمی گفت: - ببین، عکس و موقعیت دوتا از تیم‌هایی که کشف شده توی این فلش هست. می‌خوام فعلا تحت‌نظر باشن تا به موقعش ببریشون زیر ضربه. ولی مسئله اینه که ما تا الان سه تا تیم رو کشف کردیم که یکی هم متلاشی شد. حداقل باید چهارتای دیگه توی اصفهان فعال باشن؛ که اینا با هم توی تظاهرات قرار دارن. پس تنها راه رسیدن به تیم‌های دیگه، اینه که بریم سر قرارهاشون. از اون‌جایی که میلاد تونست دوتا از تیم‌ها رو با رفتن سر قرارهاشون رهگیری کنه، احتمالاً بقیه قرارها هم نسوخته. ابراهیمی روی صندلی نشست: - حاجی جان، بچه‌های تیم من تازه از مرخصی اومدن. خسته‌ن. - می‌دونم؛ ولی فعلا چاره‌ای نداریم. حتی خودِ نیازی هم نمی‌دونه من با تو مرتبط شدم. مسئله نفوذ خیلی جدیه. ابراهیمی سرش را تکان داد. حسین که هنوز چشمش به لپتاپ بود، پرسید: - راستی، اون یارو حرفی نزد؟ - نه بابا. هنوز اصلا به هوش نیومده. همراه حسین زنگ خورد. عباس بود. جواب داد: - جانم عباس جان؟ - حاج آقا من همون‌جایی هستم که گفتید. هماهنگی کنید بیام داخل. نور امیدی در دل حسین تابید: - ببینم، توی راه مشکلی نداشتی؟ - نه. اصلاً. حسین نفس راحتی کشید؛ اما می‌خواست خیالش کاملاً راحت شود: - عباس جان، ده دقیقه پشت در باش و بعد برو به موقعیتی که برات می‌فرستم. عباس دلیل این خواسته‌های عجیب را نمی‌فهمید؛ اما اعتراض نکرد: - چشم. ابراهیمی دستش را زیر چانه‌‌اش زد و پرسید: - یعنی مطمئن شدید به همین راحتی؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: حسین فلش را از لپ‌تاپ درآورد و در دست ابراهیمی گذاشت: - اگه می‌خواست چیزی رو لو بده که برن حذفش کنن، بهترین فرصت همین توی مسیر بود. با این وجود، شما هم حواستون باشه. و به فلش اشاره کرد: - خوب بررسی‌ش کن، برید تحت‌نظر بگیریدشون تا به موقعش بهت بگم چکار کنی. هرچند، شاید اگه یکی دوتا تیم‌ها رو بزنیم، بقیه هم برن توی لاک امنیتی و متواری بشن؛ اینطوری حداقل برای جون مردم خطری ندارن. فعلاً هم برای ما، همون شاه‌مهره مهمه. بهزاد. صدای عباس از بی‌سیم درآمد: - قربان، من ده دقیقه‌س اینجام. خبری نیست. کسی هم دنبالم نبود. چه کنم؟ - برو به موقعیتی که برات می‌فرستم. چشم ازشون برندار. عباس نمی‌دانست باید کجا برود و چشم از چه کسی بر ندارد؛ ولی می‌دانست حتماً حسین برای این نگفتن‌ها دلیل دارد. حسین از روی صندلی بلند شد و دستانش را به کمر زد: - خب...حالا اون داداش نفوذی‌مون کجاست؟ ابراهیمی هم از جا بلند شد: - هنوز به هوش نیومده که! حسین پوزخند زد: - بچه باهوشی هستی؛ ولی هنوز مونده خیلی چیزا رو بفهمی! ابراهیمی حسین را به یکی از اتاق‌های آپارتمان هدایت کرد؛ جایی که همان نفوذی، بیهوش روی تخت خوابیده بود و یک نگهبان مسلح از تیم ابراهیمی هم بالای سرش کشیک می‌داد. حسین از نگهبان خواست خارج شود و کنار تخت ایستاد. ابراهیمی دلش می‌خواست داخل اتاق بماند و ببیند حسین چه کار می‌کند؛ اما حدس می‌زد که حسین به تنهایی نیاز دارد. خواست اتاق را ترک کند که حسین دستش را گرفت: - وایسا پسر! وایسا یاد بگیر. ابراهیمی را خودِ حسین آموزش داده بود؛ اما سختگیرانه‌تر از بقیه. انگار حساب حسین با ابراهیمی، حساب پدرخوانده بود؛ شاید می‌خواست دینش را به پدرِ ابراهیمی ادا کند. حسین سرش را برد نزدیک گوشِ مرد و آرام گفت: - اخوی! هیچ عکس‌العملی دریافت نکرد. دوباره گفت: - جناب! نفس مرد که تا آن لحظه، عمیق و طولانی می‌رفت و می‌آمد، کمی نامنظم شد. حسین لبخند کمرنگی زد و آرام انگشتش را روی پیشانی مرد کشید: - ببین، این که تا الان با چنگ و دندون نگهت داشتیم و نذاشتیم دستشون بهت برسه تا تو رو هم مثل شهاب بدبخت بفرستن اون دنیا، فقط بخاطر اینه که شاید چیزی بدونی که به دردمون بخوره. وگرنه، خودت خوب می‌دونی که من کمبود نیرو دارم و دلم نمی‌خواد نیروهام رو این‌جا بخاطر تو هدر بدم. درضمن، الان یکی از نیروهای مخلص و پاکم روی تخت بیمارستان بین مرگ و زندگیه و من نمی‌دونم جواب زن و بچه‌ش رو چی بدم؛ یکی دیگه از نیروهام هم شهید شد و الان سینه قبرستونه. برای همین هم اعصابم حسابی مگسی و کیشمیشیه. انقدرم تحت فشارم که بدم نمیاد تو رو تحویل همون کسایی بدم که فرستادنت جلو، تا حسابی حالت رو جا بیارن و یکم دلم خنک بشه. حالا دیگه خود دانی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
7.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 دانشگاه تهران | حرفهای تکان دهنده دانشجوها: 🔹 با جماعتی طرف بودیم که فحش می دهند و به جای حرف زدن پیراهن پاره می کردند. 🔴به پویش مردمی بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
آهای اونی که اونور نشستی! نمی‌دونستی بدون: اینجا کشوریه که بیش از چهل ساله همه جور ، تاکید می‌کنم همه جور، طرح و نقشه واسه نابودیش کشیدید و نشد اونی که خواستید. اینجا کشوریه که مدافع خاک، مدافع حرم، مدافع سلامت، مدافع امنیت داره. چطور تحلیل کردید که نتونستید بفهمین این‌ها که انقلاب کردن، این‌ها که خون پدراشون پای این پرچم ریخته و همین تازه به دوران رسیده‌هایی که هنوز از تین‌ایجری در نیومده شهید میدن، اجازه نمیدن به وطنشون چپ نگاه کنید. هشدار که شیرهای آروم بیشه ایران رو برآشفته نکنید. به یاد به پاس https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: خواست سرش را بالا بیاورد که میان راه ایستاد: - آهان، اینم بگم...حتی اگه نذاریم بلایی سرت بیارن، مجازاتت کم‌تر از اعدام نیست. ابراهیمی می‌توانست قطرات درشت عرق را بر پیشانی مرد ببیند. پلک‌های مرد هم کمی تکان خوردند. حسین دست به سینه ایستاد و گفت: - خاک تو سرت که انقدر تابلویی. دیگه سعی نکن ما رو بازی بدی بدبخت. ابراهیمی نتوانست حیرتش را کنترل کند: - یعنی این اون موقع تاحالا خودشو زده بود به موش مردگی؟ حسین نیم‌نگاهی به ابراهیمی انداخت و چشمک زد. ابروهای مرد هم کمی به هم نزدیک شدند. لبانش خشکیده بود. حسین گفت: - چرا رنگت پریده؟ لبات هم که خشک شدن. من جات بودم، یکم لبامو تر می‌کردم! مرد زبانش را روی لب‌هایش کشید؛ اما چشمانش هنوز بسته بود. حسین لبخند زد: - کم‌کم داری بچه خوب می‌شی. من وقت ندارم صبر کنم تا تو از این نقش احمقانه‌ت دربیای. خم شد و دست مرد را در دستش گرفت: - خب. من سوال می‌پرسم، تو هم با بله و خیر جواب می‌دی. اگه دستمو فشار بدی یعنی آره و اگه با انگشتت نوازشش کنی یعنی نه. روشنه؟ چند ثانیه صبر کرد. شدت گرفتن نبض مرد را حس می‌کرد. بعد از چند لحظه، مرد فشار ملایمی به دست حسین وارد کرد. حسین به ابراهیمی نگاه کرد و خندید. ابراهیمی با دهان باز و چشمان گرد شده به حسین نگاه می‌کرد. حسین برگشت به سمت مرد: - خب...سوال اول؛ حسام رو بچه‌های خودمون زدن؟ باز هم با کمی مکث، دست حسین را فشرد. حسین بلافاصله پرسید: - می‌دونی کی؟ مرد یک نفس عمیق کشید و آرام انگشتش را روی دست حسین حرکت داد. حسین ابروهایش را بالا داد و پرسید: - راست می‌گی؟ مرد سریع دست حسین را فشار داد. حسین زیر لب گفت: - که این‌طور...خب...بریم سراغ شهاب. شهاب کار تو بود؟ مرد واکنش نشان نداد. حسین سوالش را بلندتر تکرار کرد. لرزش دستان مرد برایش کاملا محسوس بود. حسین صدایش را بلند کرد: - من نه وقت دارم نه اعصاب! پس ناز نکن و حرف بزن. چون واقعاً حوصله‌م از این نمایش مسخره‌ت سر رفته. شهاب رو تو کشتی یا نه؟ سیبک گلوی مرد تکان خورد و آرام دست حسین را فشار داد. ابراهیمی زیر لب گفت: - تو روحت...! رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: حسین لبخند زد: - پس دقیقاً اومدم سراغ اصل جنس...خوبه. بعداً درباره این که چطوری اون غلط اضافه رو انجام دادی مفصل با هم حرف می‌زنیم. الان می‌خوام بگی کی از تیم من بهتون خبر می‌رسونده؟ فقط حواست باشه بازیم ندی. چون الان دیگه شانسی برای نجات نداری...بهتره حداقل راستش رو بگی تا شاید از بار گناهت کم بشه و بتونم یه کاری بکنم برات. مرد آب دهانش را قورت داد و دوباره سیبک گلویش تکان خورد. حسین گفت: - خب، یکی‌یکی اسم می‌برم؛ تو هم با همون روش قبلی جوابم رو می‌دی...نفر اول؛ عباس...؟ مرد با انگشتش دست حسین را نوازش کرد. حسین آسوده‌تر نفس کشید؛ هرچند خودش هم عباس را آزموده بود. گفت: - خانم صابری؟ مرد دوباره دست حسین را نوازش کرد. حسین به خانم صابری هم ایمان داشت و تعجب نکرد. نام دیگری را به زبان آورد: - کمیل؟ مرد لبانش را با زبان تر کرد و انگشتش را بر دست حسین کشید. حسین با آرامش چشمانش را بر هم گذاشت. حالا نوبت اسمی رسیده بود که حسین می‌ترسید آن را به زبان بیاورد؛ چرا که چند وقتی بود ذهنش دور و بر آن اسم می‌چرخید. با این که همان روز امتحانش کرده بود؛ ولی می‌خواست مطمئن شود. آرام گفت: - امید؟ منتظر بود مرد دستش را فشار بدهد؛ و نمی‌دانست اگر چنین اتفاقی بیفتد باید چه واکنشی نشان بدهد؛ اما مرد مثل قبل، باز هم انگشتش را حرکت داد. حسین در کمال ناباوری، با صدایی که کمی بالا رفته بود گفت: - مطمئنی؟ مرد بی‌درنگ دست حسین را فشار داد. حسین این بار سعی کرد به خودش مسلط باشد: - خب، یه نفر دیگه؛ میلاد؟ مرد کمی صبر کرد. پلک‌هایش کمی تکان خوردند و حسین، لرزش خفیف دستش را احساس کرد و چند لحظه بعد، مرد با حالتی از تردید به دست حسین فشار آورد. حسین لبخند زد و با آرامش نفسش را بیرون داد؛ درباره دو نفر عضو جدید تیم یعنی مرصاد و پیمان خیلی حساس نبود؛ اما محض احتیاط پرسید: - درباره پیمان و مرصاد چیزی می‌دونی؟ مرد پاسخ منفی داد. حسین نیشخند زد: - آفرین وطن‌فروش! برای مرحله اول همکاریت بد نبود. بعداً بیشتر با هم حرف می‌زنیم. و از جا بلند شد. به نگهبان سپرد چهارچشمی حواسش به مرد باشد و از اتاق خارج شد. ابراهیمی که پشت سر حسین می‌رفت، هنوز در بهت مانده بود: - چطوری فهمیدین خودشو به موش‌مردگی زده؟ حسین لبخند کمرنگی زد و شانه بالا انداخت: - به هر حال این موها رو که توی آسیاب سفید نکردم! رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔴خانم علینژاد، خانم گلشیفته، آقای نجفی اول از روی پیکر ما رد بشید، بعد به خیال خامتون تجزیه‌طلبی کنید ✅با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید👇 http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
10.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹💎🌹💎🌹💎🌹💎🌹💎 امروز تولد بنیانگذار شعار زن زندگی آزادیه. می‌دونی چند سال پیش؟ 1444 سال پیش. وقتی گفت زن که با زنا مثل کالا رفتار می‌کردن. وقتی گفت زندگی که دختراشونو زنده به گور می‌کردن وقتی گفت آزادی که چندین نفر صاحب یه زن می‌شدن. اومد و خط کشید روی ظلم‌هایی که به زن می‌شد. اومد و استقلال و حقوق رو برای زن تعریف کرد. تازه به دوران رسیده.ها بدونن؛ ما سال‌هاست شعار شما رو زیر سایه اسلام محمدی لمس کردیم. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دشمن فرعون در زمان ما کیست؟! سخنرانی سید هاشم الحیدری، دبیرکل جنبش عهدالله عراق