در حقیقت، تنها کاری که حوصلهاش را داشتم، این بود که بارها و بارها سرم را به دیوار بکوبم یا در حیاط، از ته دل فریاد بکشم یا گوشهای چمباتمه بزنم و چند هفته بیوقفه گریه کنم.
به پرتقال ها سلامت را می رسانم. حتی اگر واقعا به آنها سلام نکرده باشی. چون به هرحال باید موضوعی پیدا کنم تا تورو به آنها معرفی کنم و بگویم من نیز پرتقالِ خودم را دارم! پرتقالِ عزیز من، هرچقدر دستم را بلند کردم تا به تو برسم نشد. مامان می گوید هنوز قدم برای به تو رسیدن کوتاه است ولی مگر وقتی من قد بلند تر شوم تو هنوز هم همانجا روی شاخه ات هستی؟! من خیلی چیزهارا همین الان، حتی با قدِ کوتاهم، می خواهم. من تورا الان می خواهم! وقتی هردویمان از شاخه های زندگی بیوفتیم دیگر چه سود؟
ازم خوشت نمیاد، میدونم. از آدمای تنبل و خرفت خوشت نمیاد و به چشمت من روی نوک کوه تنبلی و خرفتی ایستادم. از من خوشت نمیاد و وقتی بهت میگم یه کاسه تخمه برام بیار، این کارو با کلی چشمغره انجام میدی. کم مونده ظرف تخمه رو بکوبی توی دهنم. از چی عصبانی هستی؟ از صدای تخمه شکستنم؟ از پایی که روی هم انداختم؟ یا از این که به اون حرفت خندیدم؟ میبخشید اما نشد جلوی خودمو بگیرم. گفتی لذت زندگی به چیزای کوچیکشه و من پقی زدم زیر خنده. میدونم که ازم متنفری. من این گوشه نشستم، تخمه میشکنم و به هیچی باور ندارم. تو اما هر روز جلوی چشمم داری میدوی و تلاش میکنی از باورات محافظت کنی. یه بار بهت گفتم روزی میاد که تبدیل به من بشی و تو گفتی هرگز. هنوزم تا منو میبینی چشماتو تاب میدی. ازم متنفری، میدونم. ازت پرسیدم: خسته نشدی؟ کل زندگیتو داری میدوی. به چی میخوای برسی؟ و تو با حلزون کوچیکی که توی باغ پیدا کرده بودی، دوباره بهم اخم و تَخم کردی.