فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📱
امید غریبان تنها کجایی؟!!!
♡♥♡
حواستونباشہجوونۍتونوحرومنڪنید!
وگرنہآقامونبایـدبشینہمنٺـظر
نـسلبعـدۍ!!
#اللھمعجللولیڪالفرج
🦋@fotros_dokhtarane
🎀 #یلدای_زینبی
🌺 توسط دختران فطرسی از #شهرستان_مبارکه
🌷 به نیابت از #شهدای_محلشون
🔰 منتظر تصاویر و آثار شما از یلدای زینبی هستیم 😍
🚺 #دخترونه_فطرس
☂ @fotros_dokhtarane 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺تیزر سینمایی کتاب "رویای نیمه شب"
🔹رؤیای نیمه شب، در کنار مسئله تقریب مذاهب و جذابیت های داستانی، مسئله مهم تری را طرح می کند؛ #امام_زمان و رابطه ایشان با شیعیان و باورمندان به ایشان.
که بدون شعارزدگی و توهین به عقاید متفاوت به خوبی شکل گرفته است و مخاطب را با مفاهیم عمیقی آشنا می کند…
هر شب ساعت 22 منتظر این رمان جذاب باشید.
#رویای_نیمه_شب
💎@fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رویای_نیمه_شب 🥰 رویای نیمه شب 🥰 🍁 #پارت_دوازده 🌷 آهنگ صدایش آشنا ، اما آرام و غمگین بود. پدربزرگ
#رویای_نیمه_شب
🥰 رویای نیمه شب 🥰
🍁 #پارت_سیزده
🌷 –این سکههای بابرکت را باید به هاشم بدهم تا او هم دستمزدی برای کارش گرفته باشد.
باز هم شبحی از چهرهٔ ریحانه را در نور دیدم. همان ریحانهٔ گذشته بود ، اما چیزی در او تغییر کرده بود که قلبم را در هم میفشرد. آن چیز مرموز باعث میشد دیگر نتوانم مثل گذشته به او نگاه کنم و بگویم و بخندم. از همه مهمتر همان حالت تبآلود و غمگینی چشمهایش بود ؛ انگار از بستر بیماری برخاسته بود. در عین حال ، از زیباییاش که با حُجب و حیا درآمیخته بود ، تعجب کردم.
آنها خداحافظی کردند و رفتند. نگاه آخر ریحانه چنان شوری به دلم انداخت که حس کردم قلبم را به یکباره کَند و با خود برد. تصمیم گرفتم به یاد آن دیدار ، آن دو سکه را برای همیشه نگه دارم.
پدربزرگ آهی کشید و گفت :« کار خدا را ببین! چه کسی باور میکند این دختر زیبا و برازنده ، فرزند ابوراجح حمامی باشد؟»
به بهانهای از مغازه بیرون آمدم. بعد از رفتن ریحانه و مادرش ، دست و دلم به کار نمیرفت. پدربزرگ سری جنباند و گفت :« زود برگرد!»
پا را که از مغازه بیرون گذاشتم ، گفت :« سلام مرا به ابوراجح برسان!»
نگاهش که کردم ، پوزخندی تحویلم داد.
🍂 پایان پارت سیزده
@fotros_dokhtarane 💎
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رویای_نیمه_شب 🥰 رویای نیمه شب 🥰 🍁 #پارت_سیزده 🌷 –این سکههای بابرکت را باید به هاشم بدهم تا او هم
#رویای_نیمه_شب
🥰 رویای نیمه شب 🥰
🍁 #پارت_چهارده
🌷 بازار شلوغ شده بود. صداها و بوها احاطهام کردند. در آن بازار بزرگ و پر رفتوآمد ، کسی احساس تنهایی نمیکرد. سمسارها ، کنار کاروانسرا ، جنسهایی را که به تازگی رسیده بود جار میزدند. گدای کوری شعر میخواند و عابران را دعا میکرد. ستونهای مایلِ آفتاب ، از نورگیرها و کنارههای سقف ، روی بساط دستفروشها و اجناسی که مغازهدارها به در و دیوار آویزان کرده بودند ، افتاده بود. گرد و غبار در ستونهای نور میچرخید و بالا میرفت. از کنار کاروانسرا که میگذشتم ، ردیفی از شتران غبارآلود و خسته را دیدم. حمالها مشغول زمین گذاشتن بار آنها بودند.
در قسمتی که مغازههای عطاری و ادویهفروشی بود ، بوی قهوه ، فلفل ، کُندر و مِشک ، دماغ را قلقلک میداد. بازرگانان ، خدمتکارها ، غلامان ، کنیزان و زنان و مردان با اسب و الاغ و زنبیلهای خرید در رفتوآمد بودند.
دوست داشتم مثل همیشه خودم را با دیدنیهای بازار ، سرگرم کنم ، اما نمیتوانستم. پیرمردی با شتر برای قهوهخانه آب میبرد. در آن قهوهخانه ، آبانبه و شیرینی نارگیلی میفروختند که خیلی دوست داشتم. هرروز سری به آنجا میزدم. آن روز هیچ میلی به شیرینی و شربت نداشتم. سقایی که مَشکی بزرگ بر پشت داشت ، آبخوری مسیاش را به طرف رهگذرها میگرفت. تشنهام بود امّا بیاختیار از کنار سقا گذشتم.
پسربچهای پشت سر مادرش گریه میکرد و مادر بیتوجه به گریهٔ او ، زنبیل سنگینی بر سر داشت و تند تند میرفت. دلم میخواست به همه کمک کنم. میخواستم هرچه را آن بچه برایش گریه میکرد ، بخرم و زنبیل را تا در خانهٔشان برای آن زن ببرم.
قبلاً به این چیزها توجه نمیکردم. میفهمیدم که حال دیگری دارم.
🍂 پایان پارت چهارده
@fotros_dokhtarane 💎
🎀 #یلدای_زینبی دختران فطرسی 🌸
💠 توسط دختران فطرسی از براآن شمالی #روستای_جوزدان با همکاری پایگاه بسیج خواهران روستا 🍉
🌷 به نیابت از #شهید مدافع حرم #جواد_محمدی
🚺 #دخترونه_فطرس
☔️ @fotros_dokhtarane 🇮🇷
💝 جشن #میلاد_حضرت_زینب سلام الله علیها و #شب_یلدا 🌷
✨⚡️ #نور_افشانی و #مولودی خوانی 🎤
🔰 در #پخش_زنده_فطرس
در
روبیکا👇
rubika.ir/fotros_dokhtarane
و اینستا👇
instagram.com/fotros_dokhtarane
⏰ شنبه ۹/۲۹ ساعت ۱۸:۴۵ 🌺
🚺 دخترانه فطرس
🌟 @fotros_dokhtarane 🇮🇷
🔴 پخش زنده را ،
هم اکنون در کانال روبیکا تماشا کنید. 👇 👇
rubika.ir/fotros_dokhtarane
و اینستا👇
instagram.com/fotros_dokhtarane
🚺 دخترانه فطرس
🌟 @fotros_dokhtarane 🇮🇷
😍 پیامهای جالب بچه های مبارکه(دختران مهدوی) برای فطرس
🎀 بچه ها حتما با #دقت_بخونید 🌸
💚 بچه ها #احساستونو هم از
این کار برا ما #بگید🌺
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رویای_نیمه_شب 🥰 رویای نیمه شب 🥰 🍁 #پارت_چهارده 🌷 بازار شلوغ شده بود. صداها و بوها احاطهام کردند.
#رویای_نیمه_شب
نویسنده: مظفر سالاری
هرشب ساعت ۲۲
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رویای_نیمه_شب نویسنده: مظفر سالاری هرشب ساعت ۲۲
🥰 رویای نیمه شب 🥰
🍁 #پارت_پانزده
🌷 _بازار،پس از چهل قدم،پله ای کوتاه میخورد و پایین میرفت.حمام ابوراجح میان یک دوراهی بود. فاصله اش تا مغازه پدربزرگم صد قدم بیشتر نبود.آهسته قدم برمی داشتم.
گاهی ازپشت سر،تنه میخوردم.پارچه فروش ها پارچه های رنگارنگ را یکی یکی جلوی خود می گرفتندو از آن تعریف میکردند.بیشتر مشتری آنها زن بودند. گوشه ای دیگر، مارگیری معرکه گرفته بود.باچوبی،مارکبرایی را از جعبه بیرون می کشید.
مار دیگری را دور گردن انداخته بود.دو شِحنه دست ها را بر قبضۀ شمشیر تکیه داده و کنار نیم دایرۀ تماشاگران ایستاده بودند.چشمی به معرکه داشتند و چشمی به بازار.
ایستادم.مدت ها بود که ریحانه را ندیده بودم.آمدن ناگهانی اش،آمدن یک طوفان بود.سخت تکانم داده بود.حال خودم را نمی فهمیدم.
نمی دانستم درآن چنددقیقه،برمن چه گذشته بود.دلم در هم کشیده شده بود.سکه ها را در دست می فشردم.آن دوسکه شاید روزهایی رابااو گذرانده بودند.بارها لمسشان کرده بود.انگار هنوز گرمی دست هایش را در خود داشتند.سکه ها قلبی داشتند که می تپید.هیچ وقتِ دیگر،دیدن ریحانه چنین تأثیری بر من نگذاشته بود.می خواستم بخندم.می خواستم گریه کنم و اشک بریزم.می خواستم بِدَوم تا همه،هراسان،خودراکناربکشند.
می خواستم در انباریِ تنگ و تاریکِ مغازه ای پنهان شوم یا به پشت بام بازار بروم و فریاد بکشم.
🍂پایان پارت پانزده
@fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
🥰 رویای نیمه شب 🥰 🍁 #پارت_پانزده 🌷 _بازار،پس از چهل قدم،پله ای کوتاه میخورد و پایین میرفت.حمام ابور
🥰 #رویای_نیمه_شب 🥰
🍁#پارت_شانزده
🌷 _دوزن از کنارم گذشتند.برخودلرزیدم که شایدریحانه و مادرش باشند،اما آنها نبودند.به راه افتادم.
هنوزدر بازار بودند؟نه.زود آمده بودند که به شلوغی بر نخورند.کنیزی با دیدنم خندید.شاید از حالت چهره ام به آنچه بر من می گذشت،پی برده بود.
ریحانه شاید حالا داشت گلیم می بافت.شاید هم داشت به زن ها درس می داد.
تنها امیدم آن بود که آنچه بر من می گذشت بر او هم بگذرد.آیا گوشواره ای که ساخته بودم، برایش همان معنایی داشت که سکه ها برای من؟گوشواره را به گوش کرده بود؟معنای خنده کنیزک چه بود؟
این سوال فکرم را مشغول کرده بود.نگران بودم ابوراجح هم متوجه حالاتم شود و مجبور شوم همه چیز را به او بگویم.به یاد حرف پدر بزرگ افتادم که می گفت:«حیف که ابوراجح شیعه است،وگرنه دخترش رابرایت خاستگاری می کردم.»
نمی دانم چه چیزی بین ماو شیعیان فاصله ایجاد می کرد.آن ها هم مثل ما نماز میخواندند،روزه میگرفتند، قرآن می خواندند و به حج می رفتند.
اگرراهی بود می توانستم پدربزرگ را راضی کنم که ریحانه را برایم خواستگاری کند.
سیاهِ تنومندی به من تنه زد.پیرمرد دست فروشی،طبقی تخم مرغ جلویش گذاشته بود.ریسه های سیر از دیوار بالای سرش آویزان بود.تنه که خوردم نزدیک بود پایم را روی تخم مرغ ها بگذارم.
فرش فروشی که آن سوی بازار،روی قالی ها و گلیم هایش لمیده بودو قلیان می کشید،با دیدن این صحنه،خنده اش گرفت.وقتی مرا شناخت،دستش را روی عمامه اش گذاشت و مختصر تعظیمی کرد.سعی کردم حواسم را بیشتر جمع کنم.
به حمام رسیده بودم.اگر پدر بزرگ هم راضی می شد،ابوراجح هرگزاجازه نمی داد.اوودخترش شیعه بودند و من و پدربزرگم،سنی و نمی دانستم چه چیزی بین ماکه مسلمان بودیم فاصله انداخته بود.این فاصله بیش از همیشه ناراحتم می کرد.
🍂پایان پارت شانزده
@fotros_dokhtarane
Fadaeian_Haftegi_981012_6.mp3
12.78M
🎧 مولودی #میلاد_حضرت_زینب سلام الله علیها 🌸
🌼 سید رضا #نریمانی 🎤
🍉 تبریک خدمت #پرستاران عزیز #مدافعان_سلامت و یاد خاطره #شهیدان_مدافع_سلامت را گرامی می داریم🌷
🚺 #دخترونه_فطرس
💦 @fotros_dokhtarane 🇮🇷
🎀 #یلدای_زینبی دختران فطرسی 🌸
💠 توسط دختران فطرسی از براآن جنوبی #روستای_اندلان (شهرک)با همکاری پایگاه بسیج حکیمه خاتون 🍉
🌷 به نیابت از #شهدای_محل
🚺 #دخترونه_فطرس
☔️ @fotros_dokhtarane 🇮🇷
زینب:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#یا_زینب_کبری
میلاد حضرت زینب مبارک😊
🌿 @fotros_dokhtarane 🌿
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
🎀 #یلدای_زینبی دختران فطرس 🌸
💠 کمک های دختران فطرس
برای ایجاد یک شب یلدای خوب✨✨✨
و رسیدن بسته ها به دست نیازمندان🍉
🌷 به نیابت از #سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
و #شهدای_مدافع_حرم
🍎 #دخترونه_فطرس
☔️ @fotros_dokhtarane 🇮🇷
زندگی همین قدر غیر قابل پیشبینیه!
سالهای قبل با شعار اینکه مهمونی شب یلدا گوشیاتون رو بذارید کنار و دور هم جمع بشید...
و حالا شعار امسال.... 😁
🍉 @fotros_dokhtarane 🍉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥برشی ماندگار از فیلم سینمایی نفس 🌷
🍉با #لهجه_شیرین_اصفهانی 😂
🚺 #دخترونه_فطرس
💦 @fotros_dokhtarane 🇮🇷
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
🥰 #رویای_نیمه_شب 🥰 🍁#پارت_شانزده 🌷 _دوزن از کنارم گذشتند.برخودلرزیدم که شایدریحانه و مادرش باشند،اما
🥰#رویای_نیمه_شب 🥰
🍁#پارت_هفده
🌷 _کاش آن ها به مذهب ما در می آمدند،آن وقت دیگر هیچ مانعی در میان نبود.
ولی چطور چنین چیزی ممکن بود؟
ابوراجح مردی آگاه و اهل مطالعه بود. در اوقات فراغتش کتاب می خواند و یادداشت بر می داشت.ریحانه در خانهٔ او تربیت شده بود.لابد او هم مانند پدرش به مذهب شان علاقمند بود.
به دوراهی رسیدم.یک طرف،بازار با وسعت و هیاهو و شلوغی اش ادامه پیدا می کرد.طرف دیگر،کوچه تنگ و مار پیچی بود با خانه های دو طبقه و سه طبقه.
حمام ابوراجح میان این دو راهی جا خوش کرده بود.معلوم نمی شد جزئی از بازار است یا قسمتی از کوچه.دردو طرف درِحمام،حوله ای آویزان بود.وارد حمام که می شدی،بوی خوشی به استقبالت می آمد.
پس از راهرویی کوتاه،ازچندپله پایین می رفتی و به رخت کن بزرگ و زیبایی می رسیدی.دوسوی رخت کن،سکویی بودبا ردیفی از گنجه های چوبی.
مشتری ها لباس خود را توی آن ها می گذاشتند.میان رخت کن،حوض بزرگی بود با فواره ای سنگی.
از صحن حمام که بیرون می آمدی،نرسیده به رخت کن،ابوراجح حوله ای روی دوش می انداخت.پاهای خود را در پاشویهٔ سنگی حوض،آب می کشیدی و سبک بال بالای سکّو می رفتی تا خود را خشک کنی و لباس بپوشی.سقف رخت کن،بلند و گنبدی بود.
آن بالا،نورگیرهایی از سنگ مرمر نازک کار گذاشته بودند که از آن ها نور آفتاب نفوذ می کرد و در آب حوض می افتاد.نورگیر هاتمام فضای رخت کن را روشن می کردند.
حمام ابوراجح را یک معمار ایرانی ساخته بود. پس از پله های ورودی،پرده ای گل دار آویخته بود.
کنارش اتاقکی چوبی بود که ابوراجح و یا شاگردش توی آن می نشستند و از مشتری ها پول می گرفتند.چیزی که همان لحظه اول جلب نظر می کرد،دوقوی زیبای شناور در حوض آب بود.
یک بازرگان اندلسی آن ها را برای ابوراجح آورده بود.در حلّه،قوی دیگری نبود.
خیلی ها به حمام می آمدند تا قوها را ببینند.تنی هم به آب می زدند و نظافت می کردند.
ابوراجح آن ها را دوست داشت و به خوبی ازشان نگه داری می کرد.ابوراجح بالای سکّو نشسته بود و با چندمشتری که لباس پوشیده بودند حرف میزد.
🍂پایان پارت هفده
@fotros_dokhtarane
[ #انگیزشی ]
کسی که قرار باشه بِبَره
بعد از شکست مصمم تر میشه و
جا نمیزنه...🚀✌️🏼🌿
💎 @fotros_dokhtarane