eitaa logo
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
409 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
41 فایل
کانال رسمی مجموعه فرهنگی جهادی فطرس (دخترانه)🌱 برای دختران نوجوان و جوان ادمین @Mobinaa_piri شماره کارت برای کمک های مومنانه 5892_1014_8433_1869 💳 به نام مسعود رحیمی
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 پخش زنده را ، هم اکنون در کانال روبیکا تماشا کنید. 👇 👇 rubika.ir/fotros_dokhtarane و اینستا👇 instagram.com/fotros_dokhtarane 🚺 دخترانه فطرس 🌟 @fotros_dokhtarane 🇮🇷
😍 پیامهای جالب بچه های مبارکه(دختران مهدوی) برای فطرس 🎀 بچه ها حتما با 🌸 💚 بچه ها هم از این کار برا ما 🌺
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب نویسنده: مظفر سالاری هرشب ساعت ۲۲
🥰 رویای نیمه شب 🥰 🍁 🌷 _بازار،پس از چهل قدم،پله ای کوتاه میخورد و پایین میرفت.حمام ابوراجح میان یک دوراهی بود. فاصله اش تا مغازه پدربزرگم صد قدم بیشتر نبود.آهسته قدم برمی داشتم. گاهی ازپشت سر،تنه میخوردم.پارچه فروش ها پارچه های رنگارنگ را یکی یکی جلوی خود می گرفتندو از آن تعریف میکردند.بیشتر مشتری آنها زن بودند. گوشه ای دیگر، مارگیری معرکه گرفته بود.باچوبی،مارکبرایی را از جعبه بیرون می کشید. مار دیگری را دور گردن انداخته بود.دو شِحنه دست ها را بر قبضۀ شمشیر تکیه داده و کنار نیم دایرۀ تماشاگران ایستاده بودند.چشمی به معرکه داشتند و چشمی به بازار. ایستادم.مدت ها بود که ریحانه را ندیده بودم.آمدن ناگهانی اش،آمدن یک طوفان بود.سخت تکانم داده بود.حال خودم را نمی فهمیدم. نمی دانستم درآن چنددقیقه،برمن چه گذشته بود.دلم در هم کشیده شده بود.سکه ها را در دست می فشردم.آن دوسکه شاید روزهایی رابااو گذرانده بودند.بارها لمسشان کرده بود.انگار هنوز گرمی دست هایش را در خود داشتند.سکه ها قلبی داشتند که می تپید.هیچ وقتِ دیگر،دیدن ریحانه چنین تأثیری بر من نگذاشته بود.می خواستم بخندم.می خواستم گریه کنم و اشک بریزم.می خواستم بِدَوم تا همه،هراسان،خودراکناربکشند. می خواستم در انباریِ تنگ و تاریکِ مغازه ای پنهان شوم یا به پشت بام بازار بروم و فریاد بکشم. 🍂پایان پارت پانزده @fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
🥰 رویای نیمه شب 🥰 🍁 #پارت_پانزده 🌷 _بازار،پس از چهل قدم،پله ای کوتاه میخورد و پایین میرفت.حمام ابور
🥰 🥰 🍁 🌷 _دوزن از کنارم گذشتند.برخودلرزیدم که شایدریحانه و مادرش باشند،اما آنها نبودند.به راه افتادم. هنوزدر بازار بودند؟نه.زود آمده بودند که به شلوغی بر نخورند.کنیزی با دیدنم خندید.شاید از حالت چهره ام به آنچه بر من می گذشت،پی برده بود. ریحانه شاید حالا داشت گلیم می بافت.شاید هم داشت به زن ها درس می داد. تنها امیدم آن بود که آنچه بر من می گذشت بر او هم بگذرد.آیا گوشواره ای که ساخته بودم، برایش همان معنایی داشت که سکه ها برای من؟گوشواره را به گوش کرده بود؟معنای خنده کنیزک چه بود؟ این سوال فکرم را مشغول کرده بود.نگران بودم ابوراجح هم متوجه حالاتم شود و مجبور شوم همه چیز را به او بگویم.به یاد حرف پدر بزرگ افتادم که می گفت:«حیف که ابوراجح شیعه است،وگرنه دخترش رابرایت خاستگاری می کردم.» نمی دانم چه چیزی بین ماو شیعیان فاصله ایجاد می کرد.آن ها هم مثل ما نماز میخواندند،روزه میگرفتند، قرآن می خواندند و به حج می رفتند. اگرراهی بود می توانستم پدربزرگ را راضی کنم که ریحانه را برایم خواستگاری کند. سیاهِ تنومندی به من تنه زد.پیرمرد دست فروشی،طبقی تخم مرغ جلویش گذاشته بود.ریسه های سیر از دیوار بالای سرش آویزان بود.تنه که خوردم نزدیک بود پایم را روی تخم مرغ ها بگذارم. فرش فروشی که آن سوی بازار،روی قالی ها و گلیم هایش لمیده بودو قلیان می کشید،با دیدن این صحنه،خنده اش گرفت.وقتی مرا شناخت،دستش را روی عمامه اش گذاشت و مختصر تعظیمی کرد.سعی کردم حواسم را بیشتر جمع کنم. به حمام رسیده بودم.اگر پدر بزرگ هم راضی می شد،ابوراجح هرگزاجازه نمی داد.اوودخترش شیعه بودند و من و پدربزرگم،سنی و نمی دانستم چه چیزی بین ماکه مسلمان بودیم فاصله انداخته بود.این فاصله بیش از همیشه ناراحتم می کرد. 🍂پایان پارت شانزده @fotros_dokhtarane
Fadaeian_Haftegi_981012_6.mp3
12.78M
🎧 مولودی سلام الله علیها 🌸 🌼 سید رضا 🎤 🍉 تبریک خدمت عزیز و یاد خاطره را گرامی می داریم🌷 🚺 💦 @fotros_dokhtarane 🇮🇷
🎀 دختران فطرسی 🌸 💠 توسط دختران فطرسی از براآن جنوبی (شهرک)با همکاری پایگاه بسیج حکیمه خاتون 🍉 🌷 به نیابت از 🚺 ☔️ @fotros_dokhtarane 🇮🇷
زینب: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 میلاد حضرت زینب مبارک😊 🌿 @fotros_dokhtarane 🌿
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
🎀 دختران فطرس 🌸 💠 کمک های دختران فطرس برای ایجاد یک شب یلدای خوب✨✨✨ و رسیدن بسته ها به دست نیازمندان🍉 🌷 به نیابت از و 🍎 ☔️ @fotros_dokhtarane 🇮🇷