°•🍇🎡•°
>|یکحسخوبخودشنمیاد⛲️🛍
>|بایدبر؎دنبالشوبسازیش🧘🏻♀🍭
>|پسبرووبسازش🏋🏻♀🖇
>|یادتنرهتومیتونےツ🍇🌱
#فطـࢪسدختࢪانـه
#خادم.الزهـرـا
♡ ∩_∩
(„• ֊ •„)♡ 𝙟𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨༉
┏━∪∪━━━━━━┓
@fotros_dokhtarane
┗━━━━━━━━━┛
"🍑🥕"
.
•عشـــق
•آرامشینهفته
•درچاللبخنـدِتــوست'🚚꧇)
#فطـࢪسدختࢪانـه
#خادم.الزهـرـا
♡ ∩_∩
(„• ֊ •„)♡ 𝙟𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨༉
┏━∪∪━━━━━━┓
@fotros_dokhtarane
┗━━━━━━━━━┛
:|🦋👀•••
مثلیڪمعجـزه اےعلـتایمانمنـے
همـھهانـوبلہهسـتن و شـماجـانمنـے💙🦋
#فطـࢪسدختࢪانـه
#خادم.الزهـرـا
♡ ∩_∩
(„• ֊ •„)♡ 𝙟𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨༉
┏━∪∪━━━━━━┓
@fotros_dokhtarane
┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
حالا که جز به خواب زیارت نمی روم
ای چشم پر ز اشک فقط خوابم آرزوست💔
سال هزاروسیصد بی کربلا گذشت...
سالی پر از زیارت اربابم آرزوست🤲
•••🌸🌸🌸🌸🌸•••
#دختران_فطرس
╭━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╮
@fotros_dokhtarane
╰━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╯
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
❄️هوالوهاب❄️ #رویای_نیمه_شب🌠🌜 #قسمت_نود_یک ناهارمان ماهی بود.ام حباب ان را عالی درست می کرد.کم غذا
❤️هوالستّارالعیوب❤️
#رویای_نیمه_شب 🌠🌜
#قسمت_نود_دو
_برای من تجربهء تازهای است،اما میدانم عشق،بدون آن که اجازه ی ورود بگیرد،هجوم میآورد.هرچه هست،هیجان انگیز است.احساس خوبی دارم!🙂❤️
عبور از پل با اسب،لذتبخش بود.خوشحال شدم که کسی به ما توجهی نداشت.🤥
قنواء پرسید:(سواری را کی یاد گرفته ای؟)😉
_در نوجوانی.
_شش ساله بودم که پدرم کره اسبی به من داد.او پسر ندارد.من سعی کردم با یاد گرفتن سوارکاری و تیراندازی،جای خالیاش را در زندگی پدرم پر کنم.☺️
_پدرت ناصبی است و با اهل بیت پیامبر(ص) و شیعیان دشمنی دارد.اما تو به دو شیعه کمک کردی.خدا کند نفهمد!
_ولی مادرم نه تنها راضی نیست،بلکه به اهل بیت علاقه دارد.😄❤️
_مگر میشود چنین زن و شوهری باهم زندگی کنند؟🙃
_کار آسانی نیست.مادرم مخالف آزار دادن شیعیان است،ولی معمولا مجبور است ساکت بماند.😔
_وزیر هم ناصبی است؟
_نمیدانم فکر نمیکنم.
_در بازار،مرد نیکوکاری است به نام ابوراجح.حمام زیبایی دارد.شیعه است.من تا به حال مردی چنین خوب و درستکار ندیدهام.💥چند روز پیش به حمام رفته بودم که وزیر به آنجا آمد تا دو قوی زیبای ابوراجح را بگیرد و به پدرت هدیه بدهد.🌈✨
_شنیده ام پرنده های قشنگی اند.کاش میتوانستم آن ها را ببینم!😁
_قوها توی حوض رختکن هستند.ابوراجح و مشتری ها به این دو پرنده علاقهء زیادی دارند.ابوراجح به وزیر گفت که قوهایش را دوست دارد و آن ها باعث رونق بیشتر کسب و کارش شده اند.وزیر به بهانهای سیلی محکمی به ابوراجح زد که آن بیچاره،روی زمین افتاد و از بینی اش خون جاری شد.بعد هم تهدیدش کرد و رفت🙂🚶.این در حالی بود که ابوراجح به وزیر بی احترامی نکرده بود و حاضر شده بود قوها را به پدرت هدیه بدهد.😄❤️
پایان قسمت نود و دو
این داستان ادامه دارد...☘🍃
╔════🍭🌸═══╗
♡ @fotros_dokhtarane ♡
╚═══🌈🧚🏼♀════
😂😂😂
#شکرخند
زنگ زدم به داداشم گفتم:
برو تو سايت دانشگاه نمره هامو نگاه کن
فقط جلوي بابا تابلو نکن، اگه يک درس افتاده بودم بگو سلام عليکم
اگه دو تا درس بود بگو سلام عليکم و رحمت الله
اگه سه تا درس بود بگو سلام عليکم و رحمت الله و برکاته!!
خلاصه يه جور که بابا متوجه نشه.
خان داداش ماهم رفت چک کرد به حالت شوک زده زنگ زد بهم گفت:
السلام عليکم و رحمت الله و برکاته ان الله و ملاءکته يوصلون علي النبي يا ايهاالذين امنو سلو عليهم وسلمو تسليما !!! 😳😂🤣🤣
#طنز
😅 @fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
❤️هوالستّارالعیوب❤️ #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_نود_دو _برای من تجربهء تازهای است،اما میدانم عشق،بد
❤️هوالستّارالعیوب❤️
#رویای_نیمه_شب 🌠🌜
#قسمت_نود_سه
قنواء قبل از آنکه اسبش را به تاخت در آورد، گفت: «مذهب وزیر، مقام پرستی است. او هر کاری میکند تا همچنان وزیر بماند.😒
پسرش <<رشید >> را وا داشته تا مثل او فکر کند. وزیر دلش میخواهد مرا برای رشید بگیرد تا رابطه اش با پدرم محکم تر شود. 🤪
و حالا از این که مرا با جوان زیبا و ثروتمندی به نام هاشم میبیند، خوششان نمی آید.» 😡
-نزدیک پل از سرعتمان کم کردیم.
قنواء گفت : «حالا که خودم را به شکل پسرها در آوردهام دوست دارم بروم و قوهای ابوراجح را ببینم.» 😍
_به من فرصت نداد تصمیمش را تغییر دهم.
پاها را به پهلوی اسب کوبید و مثل تیری که از چله کمان رها شود به حرکت درآمد.🐎🐎 🐎
_خوشبختانه ابوراجح در حمام نبود.
قنواء سکه ای به طرف مسرور انداخت و گفت: «برو بیرون و مواظب اسبها باش!!»
مسرور سری تکان داد و رفت.
جز دو پیرمرد کسی در رختکن نبود.
قنواء کنار حوض نشست و با دقت به قوها نگاه کرد. 🌟
-این دو پرنده زیبا تر از آن هستند که فکرش را می کردم.😍
- بودن قنواء در آنجا کار درستی نبود.
اگر ابوراجح از راه می رسید،
قنواء را میشناخت و از اینکه او را به حمام آورده بودم آزرده خاطر می شد.
_ بهتر است برویم ما نباید به اینجا می آمدیم.🤨
قنواء ایستاد و گفت: «تو گفتی میخواهی سیاهچال را ببینی.
خودم را به خطر انداختم و همراهی ات کردم. حالا من خواستم به اینجا بیایم و قوها را ببینم و تو مرا همراهی کرده ای. اینجا که بدتر از سیاهچال نیست.» 😳
_من هم با تو به سواری رفتم. 🧐
_خوب گوش کن!! من در عوض نجات حماد و صفوان از سیاهچال این دو پرنده را می خواهم.... 😏
تو باید از ابوراجح بخری شان و برایم بیاوری.بهایشان را هرچه باشد،می پردازم.😉
_فراموش نکن که این قوها فروشی نیستند.
_هرچیزی قیمتی دارد.ابوراجح خوشحال می شود که مثلا صد دینار بگیرد و آن ها را به من بدهد.😉😄
این داستان ادامه دارد...🌸🌾
پایان قسمت نود و سه
╔════🍭🌸═══╗
♡ @fotros_dokhtarane ♡
╚═══🌈🧚🏼♀════
امشب شبِ قدرِ تمامِ عاشقان است
در قلب هایِ منتظر رنگین کمان است
پرسیدم از چرخ و فلک ،این حادثه چیست؟
گفتا:شبِ میلادِ مولایِ زمان است
ای صاحبِ عصر و زمان دلشادم امشب
از هر چه اندوه و غم ست آزادم امشب
السلام_علیڪ_یا_بقیة_الله❣️✨
میلاد_امام_زمان(عج)_مبارک_باد🎊❣️✨
#نیمه_شعبان
❤️@fotros_dokhtarane ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
🌱می رود قصه ی ما سوی سرانجام آرام
🌱 دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام
🌱می نویسم که "شب تار سحر می گردد"
🌱یک نفر مانده ازین قوم که برمی گردد ❤️❤️❤️
#نیمه_شعبان
#میلاد_امام_زمان
🌺 @fotros_dokhtarane 🌺