🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رویای_نیمه_شب 🍁#قسمت_بیست_پنج مسرور ظرف انگور را دوباره آورد و جلوی من گذاشت.سعی کرد لبخند بزند.
#رویای_نیمه_شب
😍رویای نیمه شب😍
#قسمت_بیست_شش
مسرور با دیدن آن گوشواره، خوشحال میشد و ریحانه برایش زیباتر به نظر میرسید. هرگز هم ریحانه نمی گفت که آن را من ساختهام. اگر هم میگفت ،چه اهمیتی برای مسرور داشت .شاید هم به ریش من و پدر بزرگم میخندید .قوها از هم فاصله گرفته بودند .یکی با نوکش پرهایش را مرتب میکرد و دیگری بی حرکت بود و موج های آرامی که از ریزش فواره درست میشد، او را به کندی دور خودش میچرخاند.
ابوراجح گوشه بینی ام را خاراند. به خود آمدم و هر طور بود لبخند زدم .هاشم جان !خودت را به فکر و خیال نسپار. به خدا توکل کن! شاید همسری که در طالع توست، همین است. شاید هم دیگری است. اگر هم این است که به او خواهی رسید .اگر دیگری است ،دعا می کنم بارها از این یکی بهتر باشد و در کنارش سعادتمند شوی. کسی با موقعیت تو حتی می تواند دختر حاکم را خواستگاری کند.
قویی که به جفتش پشت کرده بود، به دانه های انگوری که در پاشوی بود نوک میزد .برای پس زدن افکاری که آزارم می داد، سعی کردم منطقی فکر کنم. من ثروتمند و زیبا بودم. چرا باید خودم را آنقدر کوچک و ضعیف نشان می دادم که دختر یک حمامی بتواند به آن راحتی مرا به بازی بگیرد؟
مسرور بیشتر از من، به درد ابوراجح میخورد. اگر ریحانه دلش میخواست با مسرور زندگی کند، باید میپذیرفتند که لیاقت او همین است. با تلخی سعی کردم به خودم بقبولانم که ریحانه و مادرش تنها به این قصد به مغازه ما آمده بودند که تخفیف خوبی بگیرند. حدس آنها درست بود. با دادن دو دینار، هشت دینار تخفیف گرفته بودند. خودشان هم باور نمی کردند .دست در جیب بردم و دینارها را لمس کردم. دیگر تپشی در خود نداشتند و سرد و خشک بودن. دوست داشتم آنها را بیرون بیاورم و در حوض بیندازم. آنگاه ابوراجح با تعجب می پرسید که این کار چه معنایی دارد و من در حال رفتن،نگاهی به عقب میانداختم و می گفتم:(( بهتر است بروی و معنایش را از دخترت بپرسی .))سکه ها را در مشت فشردم و برخاستم، میخواستم از آن محیط مرطوب و خفه کننده فرار کنم. شاید اگر کنار فرات میرفتم و قدری شنا میکردم ،حالم بهتر میشد. ابوراجح دستم را گرفت و گفت:(( باید فردا بیایید تا در اتاق کناری بنشینیم و صحبت کنیم.)) به چشمهای مهربانش نگاه کردم. از آن همه خیال های عجیب و غریبی که به دل راه داده بودم، خجالت کشیدم. چطور توانسته بودم درباره ریحانه آنطور خیال بافی کنم؟ چهره نجیب و شرمگین او را به یاد آوردم که مثل فرشته ها، بی آلایش بود .ناگهان صدای گام های سنگین از راه رو حمام به گوش رسید. مردی در لباس سربازان دارالحکومه، پرده ورودی را به یکباره کنار زد و گفت:(( جناب وزیر تشریف فرما می شوند. برای ادای احترام آماده باشید !))
😍پایان قسمت بیست وشش😘
@fotros_dokhtarane