#رویای_نیمه_شب
😍رویای نیمه شب
#قسمت_سی_پنج
از آنچه در آن چند دقیقه پیش آمد ، بهت زده بودم. ابوراجح دست و صورت خود را شست و آب کشید . او را به اتاقی که در راهرو بود ، بردم تا استراحت کند . به بالش که تکیه داد،گفت :(( کار من دیگر تمام است . اگر خیلی خوش شانس باشم به سیاه چال می افتم .فکر نکنم این وزیر بیکفایت، دست از سرم بردارد. مرد کینه توزی است.))
پنجره ی اتاق به حیاط خلوت باز بود . سجاده ابوراجح کناره پنجره پهن بود. کتابهایش توی تاقچه ،کنار هم چیده شده بود . مسرور ظرف انگور را آورد، جلو ابوراجح گذاشت و رفت . ابوراجح به شوخی گفت :(( صحنه ی قشنگی نبود.نمیخواستم پس از مدتها که به دیدنم آمد ، شاهد آن باشی، اما فایده اش این بود که برای چند دقیقه ، عشق و عاشقی را از یادت برد .)) ابوراجح خندید و من هم بی اختیار به خنده افتادم .
_ اگر پدربزرگ بیچاره ات بفهمد اینجا چه اتفاقی افتاد ، دیگر نمی گذارد پیش من بیایی . باز هم خندیدیم . انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده بود . ابوراجح خوشه ایی انگور تعارف کرد و گفت :(( بگیر و بخور که قسمت و روزی خودمان است .))
آنرا گرفتم و با لذت مشغول خوردن شدم . مسرور سرک کشید تا ببیند چه خبر است . نمیتوانست باور کن که میخندیم . با دیدن چشم های گرد شده ی او باز به خنده افتادیم . (( خوب شد که ماندی و با چشمهای خودت دیدی که حکومت با ما چگونه رفتار میکند. ))
***
پدر بزرگ چند بار به دارالحکومه فرا خوانده شده بود تا بهترین نمونه های جواهرات و زینت آلات را به خانواده ی حاکم عرضه کند و بفروشد . اولین بار بود که خانوادهٔ ی حاکم قرار بود به مغازه بیایید ، همه چیز را از نزدیک ببینند و آنچه را میخواستند همانجا انتخاب کنن . بعید نبود خانم ها هوس کنند به کارگاه و زیر زمین هم سرک بکشند . دو محافظ سیاه پوست وارد مغازه شدند . بی حرف و حدیثی به کارگاه و زیر زمین رفتن و همه جا را پاییدند و توی صندوق ها و گنجه ها را گشتند تا مطمعن شوند چیز مشکوکی وجود ندارد. قوس شمشیر زیر رداهایشان معلوم بود . خانم ها که آمدند ، محافظ ها بیرون ایستادند تا مراقب اوضاع باشند .
پایان قسمت سی و پنج 🌹🌷
@fotros_dokhtarane