🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رویای_نیمه_شب #قسمت_شصت_یک 🌷🌹رویای نیمه شب ساکت ماند . به کاری که کرده بود لبخند زد و زانوهایش را
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_شصت_دو
🌷رویای نیمه شب🌹
زنبیل را که در آن گوشت و سبزیجات هم بود ، کنار زدم.
_تورو خدا این قدر آسمان و ریسمان به هم نباف ! هیچ وقت این حرف ساده او ، این معناییرا که تو می گویی نمی دهد .
_پس چه معنایی میدهد جناب عقل کل ؟
_چون میداند من نوه ابونعیم هستم و در مغازه اش کار میکنم ، گفته «مغازه آن ها»
حالا بگو بعد چه شد ؟ با دلخوری و اخم زانو هایش را مالید .
_خیلی خوب . شاید حق با تو باشد . خواهش میکنم ادامه بده !
هم چنان با دلخوری ، لب و لوچه اش را ورچید .
_من گفتم:«عجب گوشواره خوشگلی است ! افرین به ابونعیم و دست و پنجه اش!» آن وقت مادر ریحانه گفت :«این را نوه اش هاشم ساخته .» من به ریحانه نگاه می کردم . اسم تو را که شنید ، گونه های قرمز شد و سرش را پایین انداخت .
_راست بگو ام حباب ! تو داری این هارا برای دل خوشی من می گویی.
حرفم را نشنیده گرفت .
_من پرسیدم :« هاشم همان جوان زیبا و خوش قد و قامت است ؟» کاش بودی و می دیدی که ریحانه چه جور به من نگاه می کرد . مادرش گفت :« بله ، همان است .»
_ام حباب !
_باور کن از نگاه ریحانه فهمیدم حال و روز او بدتر از توست .
ازش پرسیدم :« حالت خوش نیست دخترم؟» مادرش گفت :« دو هفته ای به شدت بیمار و بستری بوده .»
_این را خودم می دانستم . ابوراجح به من گفت . وقتی به مغازه آمد ، حدس زدم که ناخوش احوال بوده .
_ما زن ها این چیز ها را خوب می فهمیم . تو حالی ات نیست . نمیتوانستم حرف هایش را باور کنم . برای دل داری دادن به من ، حاضر بود حرف های ساده را آب و تاب دهد .
_کاش اینطور بود که تو میگویی!
_بعد من حرفی زدم که نباید میزدم . خدا مرا ببخشد! حرفی زدم که آن دخترک پاک و معصوم ، دیگر خواب و خوراک نخواهد داشت .
در قصه گویی استاد بود . چه شب ها که با قصه هایش به خواب رفته بودم! ساکت ماندم تا حرفش را بزند .
🌷🌹پایان قسمت شصت و دو
📙@fotros_dokhtarane