🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رویای_نیمه_شب #قسمت_شصت_دو 🌷رویای نیمه شب🌹 زنبیل را که در آن گوشت و سبزیجات هم بود ، کنار زدم. _تو
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_شصت_سه
🍁رویای نیمه شب🍁
_گفتم :« خبر دارید دختر حاکم ، اورا پسندیده و به مغازه شان رفت و آمد میکند ؟ همسر حاکم از هاشم دعوت کرده به دارالحکومه برود و طلا و جواهراتی را که آنجاست ، صیقل بدهد .»کاش این حرف را نمی زدم ! یک دفعه دیدم چیزی توی صورت به آن قشنگی ، خاموش شد . با صدایی لرزان گفت :«برایش آرزوی خوش بختی می کنیم! من و او در کودکی ، هم بازی بودیم . حالا او جوان ثروت مند و متشخصی است . قنوا شوهری بهتر از او گیرش نمی آید .»
فریاد زدم :«از این حرفش معلوم است ذره ای هم به من فکر نمی کند .»
_اشتباه میکنی هاشم . باید بودی و موقعی که خداحافظی می کردم ، می دیدی اش . نمی توانست درست راه برود . حال و روز تورا پیدا کرده بود . چند قدم بدرقه ام کرد . شاید می خواست چیزی دربارهٔ تو بپرسد که رویش نشد . خیلی باحیاست !
_بس است امّ حباب ! از زحمتی که کشیدی ممنونم . صحبت معمولی و ساده ای باهم داشته اید . برداشت تو از ابن حرف ها ، ساخته و فکر و خیال خودت است . نمی توانم باور کنم . انتظار نداشته باش عقلم را دست تو بدهم . کاشکی خودم آنجا بودم و از نزدیک میدیدم !
_تو یکی صحبت از عقل نکن که خنده ام میگیرد . فعلا که عقل نداشته ات را داده ای دست دلت !
_کاش درباره قنوا چیزی نمیگفتی !
ام حباب برخاست . با زنبیل طرف آشپزخانه راه افتاد .
_خوب کردم که گفتم . او هم باید زجری را که تو می کشی بکشد . می روم برایت غذا و شربت درست کنم . باید برای فردا آماده شوی .
با بدجنسی خندید .
_قنوا منتظر است .
از همان موقع می دانستم چه شب وحشتناکی را پیش رو دارم . باز در بستر دراز می کشیدم و حرف های ام حباب و ریحانه را هزار معنا می کردم و تا سحر ، در بیم و امید ، دست و پا میزدم .
🍂پایان قسمت شصت و سه 🍂
📗@fotros_dokhtarane