🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رویای_نیمه_شب #قسمت_شصت_پنج 👑رویای نیمه شب👑 صندلی با گوشه دستیار عرق پشت گردن و طوق غبغبش را خشک ک
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_شصت_شش
با داروهایی که ام حباب به من خورانده بود شب را به خلاف انتظارم ابهت و شکوه آن چنان تحت تاثیر قرار دهد که یاد ریحانه کمتر به سراغم بیاید و آزارم دهد فایده ای نداشت از ریحانه دارالحکومه برایم جلوه ای نداشت حاضر بودند از همانجا برگردم و به فقیرانه ترین خانه های حله بروم به شرط آنکه بتوانم از پشت دیوار یا روزنه ای صدای او را بشنوم چیزی که همچنان عذابم میداد و در خاطرم دست و خیز میکرد آن بود که کمتر از یک ماه دیگر ریحانه باید برای ازدواج آماده میشد این واقعیت که مسئول از او خواستگاری کرده بود برایم شکنجه ای دیگر بود آرزو کردم ای کاش ریحانه دختر حاکم بود و موقعی که آن انگشتر مخصوص را برایش میساختند کنار من مینشست و به کار کردن نگاه می کرد در آن لحظه ها که منتظر برگشتن خدمتکار بودند به این فکر میکردم که آیا ممکن بود روزی را ببینم که مشغول کار باشم ریحانه برایم غذای دستپخت خودش را بیاورد ساعتی کنارم بنشیند تو باهم غذا بخوریم و از هر دری حرف بزنیم توی همین فکر و خیال ها بودم که صدای قدم هایی را از طرف ایوان شنیدم مردی هراسان دستیارش را در دست داشت و خدمتکاری درشت اندام با خوشنوت اورا به جلو میراند آنها که روی پله ها لم داده بودن وحشتزده راست نشستند گمشو تا امثال شما نوکیسه ها به سیاه چال نیفتید حرف حساب حالیت آن می شود
پایان قسمت شصت و شش
📗@fotros_dokhtarane