🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رویای_نیمه_شب #قسمت_شصت 🌹🌷رویای نیمه شب اخم کرد و سری به تاسف تکان داد . -از قضا موقعی به خانه شان
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_شصت_یک
🌷🌹رویای نیمه شب
ساکت ماند . به کاری که کرده بود لبخند زد و زانوهایش را مالش داد . با دست پاچگی پرسیدم :«بگو چه گفت ؟ چرا هربار که دو جمله حرف می زنی، این قدر زانو هایت را می مالی؟»
_صبر داشته باش بچه !یکسال آنجا نبوده ام که انتظار داری تا شب اینجا بنشینم و حرف بزنم . داشتم چی میگفتم؟
_مادرش چیزی پرسید که مجبور شدی کله ات رابه کار بیندازی .
_پرسید :« خانه تان کجاست ؟ شاید روزی گذرمان افتاد و توانستیم به شما سری بزنیم .» گفتم :« باید نام ابونعیم زرگر را شنیده باشید ...»
فریاد زدم :« ام حباب ! قرار نبود خودت را معرفی کنی . یک بار هم که مخت را به کار انداختی، همه چیز را خراب کردی .»
عاقل اندر سفیه ، چشم غره ام رفت .
_دندان به جگر بگیر ! گوش کن بعد حرف بزن ! گفتم:«لابد نام ابونعیم زرگر را شنیده اید .» چشم های ریحانه درخشید .
مادرش گفت :«بله، اورا میشناسم .» گفتم :« ما همسایه آن ها هستیم .»
آن وقت ریحانه گوشواره هایی را که گوشش بود ، از زیر خرمن موهای بلندش نشان داد و گفت :« این گوشواره هارا از مغازه آن ها خریده این .»
باز ساکت شد و لبخند زیرکانه ای زد . از کوره در رفتم .
_منظورت را از این ادا و اطوار ها نمیفهمم . چرا باز ساکت شدی ؟
زانو هایش را مالید .
_تو واقعا خنگی ! به حرفی که ریحانه زد ، دقت نکردی؟
_کدام حرفش ؟
_ریحانه دختر باسوادی است .از روی حساب و کتاب حرف میزند . نگفت این گوشواره را از مغازه ابونعیم خریده ایم ، گفت :«از مغازه آن ها خریده ایم . میدانی این یعنی چی ؟
سر در نیاوردم .
_نه نمیدانم .
_ یعنی مغازه ابونعیم و هاشم .
_منظور ؟
_او اینجوری به تو اشاره کرد .
_خوب حالا این یعنی چه ؟
یعنی اینکه اوهم به تو علاقه دارد ...
🌹🌷پایان قسمت شصت و یک
📙 @fotros_dokhtarane