eitaa logo
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
391 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
41 فایل
کانال رسمی مجموعه فرهنگی جهادی فطرس (دخترانه)🌱 برای دختران نوجوان و جوان ادمین @Mobinaa_piri شماره کارت برای کمک های مومنانه 5892_1014_8433_1869 💳 به نام مسعود رحیمی
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
🌌هوالغفور🌌 #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_صد_نوزدهم وزیر دست هایش را روی سینه درهم انداخت و گفت:( نمی توا
⚡️💓هوالجاوید💓⚡️ 🌠🌜 حاکم خمیازه‌ای کشید و گفت:( حرف‌های رشید چه ارزشی دارد؟!)😡 همسر حاکم گفت:( تو فکر می‌کنی سیاست‌مدار بزرگی هستی و وزیرت به قدری از تو می‌‌هراسد که جرات نافرمانی و یا توطئه‌ای را ندارد.برایت سخت است بپذیری ممکن است دخترت به توطئه‌ای پی برده باشد که تو از آن بی‌خبری.به وزیر بگو بیرون برود تا رشید بتواند راحت حرف بزند.) وزیر نگاه معناداری به رشید کرد و با اشارهء حاکم از خلوت‌سرا بیرون رفت. همسر حاکم به یکی از نگهبان‌ها اشاره کرد که برود و مراقب وزیر باشد. حاکم نگاه تندی به همسرش کشید و از رشید خواست نزدیک‌تر برود.رشید به حاکم نزدیک شد و تعظیم کرد. _مطمئن باش که تو و پدرت در امان هستید.حالا بدون واهمه،آنچه را می‌دانی بگو.راست‌گویی موجب نجات است و دروغ‌گویی،آن هم به من،سبب نابودی. خداراشکر کردم که حقیقت داشت خود را نشان می‌داد.مطمئن بودم که در آن لحظه‌ها،ریحانه در سجده است و برای سلامتی پدرش و من دعا می‌کند.تنها نگرانی من به‌خاطر ابوراجح بود‌.می‌ترسیدم تا آن موقع از پا درآمده باشد.😟 رشید باز تعظیم کرد و با صدایی لرزان گفت:( من،امینه را دوست دارم. هاشم،ریحانه را دوست دارد.ریحانه،دختر ابوراجح است. پدرم در نظر دارد که من با قنواء ازدواج کنم تا پیوند میان شما و او محکم‌تر شود.او ازاین که می‌دید چند روزی است هاشم به دارالحکومه می‌آید و قنواء به او علاقه نشان می‌دهد،ناراحت بود.احساس می‌کرد اگر قنواء و هاشم با یکدیگر ازدواج کنند،او به منظورش نخواهد رسید.برای همین دنبال بهانه‌ای بود تا هاشم را از دارالحکومه دور کند.) حاکم به تلخی خندید.🙃 _چه کسی گفته که قرار است این دو باهم ازدواج کنند؟ _پدرم گمان می‌کرد شما موافق این وصلت هستید. _فقط کافی بود با من حرف بزند تا بگویم چنین نیست.ادامه بده! _آمدن مسرور به دارالحکومه،این بهانه را به شکلی دل‌خواه به دست پدرم داد.پدربزرگ مسرور،پیرمردی شیاد است.او از مسرور خواسته که با ریحانه ازدواج کند و پس از آن،با از میان برداشتن ابوراجح،صاحب حمام شود.مسرور پس از آن که از ریحانه جواب منفی شنیده و احساس کرده که هاشم از او خواستکاری خواهد کرد،نزد پدرم آمد و ادعا کرد که ابوراجح در حمام از صحابه بدگویی می‌کند و از هاشم خواسته که خبری از دوستش،صفوان،که در سیاه‌چال است،به دست آورد.پدرم شنیده بود که هاشم و قنواء به سیاه‌چال رفته‌اند و صفوان و پسرش به خواست قنواء،به زندان عادی منتقل شده‌اند. او به مسرور گفت:( آیا ابوراجح تنها از هاشم خواسته خبری از صفوان به دست آورد یا این که از او خواسته با آلت دست قرار دادن قنواء،صفوان و پسرش را آزاد کند تا در فرصتی مناسب،حاکم را به قتل برسانند؟) مسرور که به نفع خود می‌دید هاشم را نیز از سرراه بردارد،حرف پدرم را تصدیق کرد و گفت:( همین‌طور است که شما می‌گویید.) حاکم پرسید:( چرا به نفع مسرور است که هاشم را از سرراه بردارد؟) 😒 _دیروز عصر،هاشم به مسرور گفته که روز جمعه با پدربزرگش،ابونعیم،میهمان ابوراجح خواهند بود.مسرور فکر می‌کرده که قرار است ابونعیم،ریحانه را برای هاشم خواستگاری کند.مسرور از این می‌ترسد که شاید ابوراجح بپذیرد و دخترش را به ازدواج هاشم درآورد.او می‌داند که ابوراجح دخترش را به غیرشیعه نمی‌دهد؛در عین حال اندیشیده که شاید ابوراجح به پاس خدمتی که هاشم برای نجات صفوان و پسرش از سیاه‌چال کرده،این‌‌کار را بکند.😴 مسرور به ریحانه علاقه دارد و دلش می‌خواهد صاحب حمام شود و هم ریحانه را به چنگ بیاورد، و چون هاشم را مانع رسیدن به یکی از دو آرزوهایش می‌دید،با نقشهء پدرم همراه شد و شهادت داد که هاشم،جاسوس ابوراجح در دارالحکومه است و قصد دارد با کمک صفوان و پسرش،جناب حاکم را به قتل برساند. حاکم به من گفت:( تو خیلی ساکتی.حرف بزن!)🤨 گفتم:( حقیقت همین است که رشید گفت.او به‌خاطر حقیقت،حاضر شد علیه منافع خود و پدرش حرف بزند.چنین انسان هایی شایستهء ستایش و احترامند.مسرور از این‌که آلت دست وزیر شده،پشیمان است و حاضر است به آنچه رشید گفت،شهادت دهد و اعتراف کند؛ اما این که مسرور ادعا کرده ریحانه و مادرش در خانه،علیه حاکم و حکومت صحبت می‌کنند دروغ است.وزیر به‌قدری از ابوراجح متنفر است که تنها به نابودی او راضی نیست.بلکه می‌خواهد خانواده‌اش را نیز آزار دهد.شاید مسرور دلش می‌خواهد همسر ابوراجح و ریحانه به سیاه‌چال بیفتند تا ریحانه از خواستگارهایش دور شود و بعد به‌خاطر نجات مادرش،حاضر شود با او ازدواج کند.احتمال می‌دهم او و وزیر این قول و قرار ها را باهم گذاشته‌اند. رشید گفت:( همین‌طور است.) حاکم از من پرسید:( تو برای چه حاضر شدی به دارالحکومه رفت و آمد داشته باشی؟) _من تمایلی به این کار نداشتم.پدربزرگم گفت:( اگر به دارالحکومه نروی،ممکن است برایمان مشکلی پیش بیاورند.)😪😪😪 🏵️این داستان ادامه دارد.... 🏵️ ✨@fotros_dokhtarane