eitaa logo
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
410 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
41 فایل
کانال رسمی مجموعه فرهنگی جهادی فطرس (دخترانه)🌱 برای دختران نوجوان و جوان ادمین @Mobinaa_piri شماره کارت برای کمک های مومنانه 5892_1014_8433_1869 💳 به نام مسعود رحیمی
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
🎀هوالشافی🎀 #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_صد_بیست_هفت دلم پراز آشوب بود.فکرش را نمی‌کردم ریحانه را در‌خانه
🌍هواافاتح🌎 🌠🌜 به او خیره شدم و گفتم:( خواهش می‌کنم از مردن صحبت نکنید!ابوراجح را که دارم از دست می‌دهم.دیگر غیر از شما کسی را ندارم.شما باید آن‌قدر زنده بمانید تا نوه‌های‌تان را تربیت کنید و زرگری و جواهرسازی به آنها یاد بدهید:))🌸 پدربزرگ خندید و گفت:( من که خیلی دلم می‌خواهد،باید دید خدا چه می‌خواهد.😄🍓 _دیشب همین جا در خواب دیدم که من،شما ،ابوراجح،ریحانه و مادرش میان باغی زیبا نشسته‌ایم و از هر دری حرف می زنیم و می خندیم.بیدار که شدم،با خودم فکر کردم:چقدر از آن خواب و رویا فاصله دارم😔! کاش هیچ وقت از آن خواب بیدار نمی‌شدم!چقدر وحشت دارم از ساعتی که بیدار می‌شوم!روز سختی را پشت سر گذاشتیم.خدا می‌داند چه روزی را پیش رو داریم.😉💞 پدربزرگ برخاست و گفت:( روز سختی را با سربلندی،پشت سر گذاشتی.سعی کن بخوابی.امیدوارم فردا را هم با سربلندی پشت سر بگذاری!زندگی به من یاد داده که صبر،داروی تلخی است که بسیاری از مصیبت‌ها و رنج ها را مداوا می‌کند🙂✨.من در مرگ پدرت صبر کردم.تو هم باید صبر کردن را یاد بگیری و می‌دانم که می‌‌توانی.) _من نمی‌توانم در این شهر بمانم و در آینده شاهد ازدواج ریحانه باشم می خواهم به جایی بروم که دیگر نامی از حله نشنوم. شاید در این صورت بتوانم زنده بمانم و صبر کنم لبخند تلخی به لب آورد و گفت:( با هم از حله می‌رویم و هر وقت تو بگویی به حله برمی‌گردیم.)😌✊🏿 پس از رفتن او،سعی کردم بخوابم.هر لحظه منتظر شنیدن فریاد و شیون ریحانه و مادرش بودم .امیدوار بودم قبل از آن‌که خوابم ببرد،اتفاقی نیفتد.نمی‌دانستم ابوراجح تا چه مدت دیگر، می‌توانست مقاومت کند😢.حسرت روزهایی را خوردم که به دیدنش می رفتم و از هر دری صحبت می‌کردیم. هم نمی توانستم ریحانه را به دست آورم و هم داشتم ابوراجح را از دست میدادم.نفهمیدم کی بخواب رفتم.😥🌱 _هاشم!هاشم!🤥 از خواب پریدم.ریحانه در کنار بسترم نشسته بود. پدربزرگم چراغ در دست،کنارش ایستاده بود. برای لحظه ای در فکر و ذهنم گذشت که ای کاش بیدار نشده بودم!آیا ابوراجح از دنیا رفته بود؟ اما پدربزرگ داشت می‌خندید.🤥😁 _ بیدار شو فرزندم! چشم‌هایم را مالیدم.نه اشتباه نکرده بودم.پدربزرگم داشت بی‌صدا می خندید.به ریحانه نگاه کردم،لبخند می‌زد و از شادی اشک می‌ریخت.چقدر لبخندش زیبا بود🤗☺️!آرزو کردم کاش زمان می‌ایستاد تا اوو همچنان با لبخند امیدآفرینش نگاهم کند! ریحانه بی‌آن‌که لبخند پرمهرش را پنهان کند گفت:( تو واقعا بیدار شده‌ای.)😃😀 _اما شما دارید می‌خندید.خوشحال هستید.مگر می شود؟! _می بینی که. _حال پدرتان چطور است؟ _حالش کاملاً خوب است.همان‌طور که در خواب دیده بودم.😋🔥 دراز کشیدم و گفتم:( حالا دیگر مطمئن شدم که دارم خواب میبینم.دلم میخواهد این خواب خوش، چند ساعتی ادامه پیدا کند.مدت‌ها بود کابوس می‌دیدم.خداراشکر که یک‌بار هم شده،دارم خواب های قشنگ میبینم!فقط میترسم یکی بیاید و بیدارم کند.)😕❤️ پدربزرگ دستم را گرفت و کشید. برخیز!از خستگی داری مهمل می‌گویی. مجبورم کرد بنشینم.،ریحانه با پشت انگشت، اشکش را پاک کرد و گفت:( برخیزید برویم تا با چشمان خودتان ببینید؛هرچند باورکردنی نیست!)☺️🌱 ایستاد.از اتاقی که ابوراجح در آن بود،صدای صلوات به گوش رسید.پدربزرگ دوباره دستم را کشید و کمکم کرد تا بایستم.فکرم از کار افتاده بود.😱🔥مرتب سر تکان می‌دادم و به ذهن فشار می‌آوردم تا بفهمم خوابم یا بیدار.🙃 💓این داستان ادامه دارد...💗 💖برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل‌الله تعالی و فرجه‌الشریف صلوات💖 💓اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💓 💝با ما همراه باشید💝 👑@fotros_dokhtarane