eitaa logo
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
557 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
42 فایل
کانال رسمی مجموعه فرهنگی جهادی فطرس (دخترانه)🌱 برای دختران نوجوان و جوان ادمین @Mobinaa_piri شماره کارت برای کمک های مومنانه 5892_1014_8433_1869 💳 به نام مسعود رحیمی
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب 🌱🌻🌱 #قسمت_صد_نه 🌼🌙🌼 خدا خدا میکردم ابوراجح و خانواده اش شهر را ترک نکرده باشند ، و
🌼 🌸🌸🌸🌸رویای نیمه شب🌸🌸🌸🌸 که دیگر او را نبینم و یا این که با یکی مثل مسرور ازدواج کند.😟 از این فکر که مسرور ممکن بود از وزیر بخواهد ريحانه را به ازدواج با او مجبور کند، بر خود لرزیدم؛ 😖 گرچه ریحانه کسی نبود که به این زندگی خفت بارتن دهد. او هرگز با خائنی که پدرش را به کشتن داده بود، زندگی نمی کرد، اما شاید هرگز نمی فهمید که مسرور به آنها خیانت کرده. من و ابوراجح کشته میشدیم و حمام و ریحانه به مرور می رسید، چیزی بدتر از این، قابل تصور نبود؛ هرچند قنواء که از خیانت مسرور اطلاع داشت ، ساکت نمی نشست در مقابل همه این افکار پریشان و عذاب دهنده، آنچه مایه امید بود و گوشه ای از ذهنم را مثل فانوسی در شب تاریک ، روشن می کرد، آن بود که شاید موفق به دیدن ريحانه میشدم، ممکن بود هنوز در خانه باشند. 😌 در این صورت می توانستم آنها را به کوفه ببرم. احتمال هم داشت ابوراجح مرا با خودشان به جای امن دیگری ببرد. دوست داشتم این طور خیال کنم که موقع فرار از حله، مأموران ما را تعقیب می کردند. آن وقت بالای صخره ای موضع می گرفتم و از ابوراجح و خانواده اش می خواستم تا من مأموران را به خودم مشغول میکنم، دور شوند.😜 ابوراجح، ريحانه و مادرش خود را به جای امنی که می توانست بالای کوهی باشد، می رساندند. از آن بالا می دیدند که چطور چند مأمور را با تیر و کمانم از پا درمی آورم.🙂 مأموران کم کم حلقه محاصره را تنگ می کردند، در جنگ تن به تن مجبور میشدم شمشیر بکشم و یک تنه با چند نفر بجنگم. طولی نمی کشید که بر اثر زخم های فراوان، از پای در می آمدم. 😎 در این هنگام أبوراجح مشت بر سنگی می کوفت و می گفت: «حیف که زودتر از این نتوانستم هاشم را آن طور که بود بشناسم! او بهترین دوست ما بود.» 😔 پایان قسمت صد و ده❄️❄️ این داستان ادامه دارد.....🌻🌻🌻 ╔════🍭🌸═══╗ ♡ @fotros_dokhtarane ♡ ╚═══🌈🧚🏼‍♀════