🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
هوالستار العیوب✨ #رویای_نیمه_شب🌠 #قسمت_صد_سی_هفت وارد خانه ابوراجح که شدیم،ام حباب و مادر ریحانه،در
هو الرئوف✨
#رویای_نیمه_شب🌠
#قسمت_صد_سی_هشت
روز بعد ، من و ریحانه به مقام حضرت مهدی🕌 رفتیم و ساعتی در آنجا به شکرگذاری🤲 از خداوند و زیارت امام مشغول بودیم...
پس از آن ، به کنار رودخانه رفتیم تا از بالای پل به منظره های اطراف نگاه کنیم و از حرف زدن باهم لذت ببریم.😁
رودخانه آرام بود و شهر روشن و آفتاب ملایم.🌝
گفتم: چقدر آرزو داشتم روزی با تو اینجا بایستم و به رودخانه و نخلستان ها و خانه ها نگاه کنم !🙂
ریحانه خندید و گفت : از دیروز هروقت یادم میآید ک تو امّ حباب را به خانه ما فرستاده بودی ، خنده ام میگیرد.😅
_زن باهوشی است . گفت به من علاقه داری، ولی من باور نمیکردم.😉
_فکر میکنی امروز در تمام حلّه کسی از من خوشحالتر و سعادتمندتر هست؟🤨
_شک نکن که هست.😃
_کی؟😳🤔
_من😁😎
با هر حرف و به هر بهانه ای میخندیدیم .✌️
چشم ها 👀و چهره ریحانه ، فروغ عجیبی داشت ✨. شاید اوهم چنان فروغی را در من میدید.
_میدانی آن روز که با مادرت به مغازه ما آمدی ، چه آتشی به جانم انداختی؟! 🤭
از آن ساعت ، دیگر آرام و قرار نداشته ام.😢
پدربزرگم میداند با من چه کردهای. بارها میگفت : کاش تو را از کارگاه به فروشگاه نیاورده بودم ! 😶
کاش آن روز ، ریحانه و مادرش به مغازه ما نیامده بودند !
چه روز شومی بود آن روز !
و حالا من میگویم که چه روز مبارکی بود آن روز !😌
پس از رفتن شما به سراغ پدرت رفتم و گفتم عاشق دختری شیعه شده ام .🙃
او نمیدانست منظور من ، دختر خودش است.
پدرت گفت: بهتر است این عشق را به فراموشی بسپارم🙁.
هیچکدام از ما از آنچه در انتظارمان بود ، اطلاعی نداشتیم.🤷♂
_همان بهتر که همیشه به خدا توکل کنیم و به او امید داشته باشیم☺️
_تو چی شد که آن خواب عجیب را دیدی؟🤔
تعجب میکنم که میبینم به من علاقه داری.🤨
آیا تنها به خاطر آن خواب ، به من علاقهمند شدی و حالا خوشحالی که همسرت هستم؟🧐
ریحانه آهی کشید و گفت: آن روز که به مغازه شما آمدیم ، سالی میگذشت که من به عشقت گرفتار شده بودم.🙃
باور کردن حرف او برایم سخت بود😳
_چطور چنین چیزی ممکن است؟🤔
_یک سال پیش ، روزی با مادرم به کنار رودخانه آمدیم تا هوایی بخوریم. تو را در جمع دوستانت دیدم که آنجا روی کرسی ها نشسته بودید . تو ماجرایی تعریف میکردی و آنها میخندیدند 🙂. سال ها بود تو را ندیده بودم . از زیبایی که وقارتت شگفت زده شدم🤭 . خیلی تغییر کردهبودی. آنچه تو در مغازه در من دیدی ، من آن موقع در تو دیدم 😇. به خانه که برگشتم ، بیمار شدم و یک هفته در بستر افتادم🤕 . در تنهایی اشک میریختم .😓
_چه میگویی ریحانه!!
_عشق بی فرجامی به نظر میرسید. باید خودم را از آن رها میکردم ، وگرنه مرگ در انتظارم بود😞 . شبی که حالم بهتر شده بود ، در نماز شب ، گریه زیادی کردم و از خدا خواستم مهر تو را از دلم بردارد 😭. ساعتی بعد ، در سجده به خواب رفتم و آن خواب را دیدم . پدرم قیافه حالا را داشت . تو کنارش ایستاده بودی. به تو اشاره کرده و گفت : هاشم شریک زندگی ات خواهد بود . به خدا توکل کن! تا سالی دیگر آنچه میبینی و من گفتم اتفاق میافتد .👌
وقتی برایم خاستگار آمد ، مجبور شدم خوابم را به مادرم بگویم ، اما به دو دلیل نگفتم که آن جوان کیست .🤷♀
_اول آن که اگر میگفتی من بوده ام ، میگفتند نباید به خوابت اهمیت بدهی.......
این داستان ادامه دارد...!
با ما همراه باشید♥️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟📔@fotros_dokhtarane ⃟📔
┗━━━━━━━━┛