eitaa logo
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
556 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
42 فایل
کانال رسمی مجموعه فرهنگی جهادی فطرس (دخترانه)🌱 برای دختران نوجوان و جوان ادمین @Mobinaa_piri شماره کارت برای کمک های مومنانه 5892_1014_8433_1869 💳 به نام مسعود رحیمی
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
هوالستار العیوب✨ #رویای_نیمه_شب🌠 #قسمت_صد_سی_هفت وارد خانه ابوراجح که شدیم،ام حباب و مادر ریحانه،در
هو الرئوف✨ 🌠 روز بعد ، من و ریحانه به مقام حضرت مهدی🕌 رفتیم و ساعتی در آنجا به شکرگذاری🤲 از خداوند و زیارت امام مشغول بودیم... پس از آن ، به کنار رودخانه رفتیم تا از بالای پل به منظره های اطراف نگاه کنیم و از حرف زدن باهم لذت ببریم.😁 رودخانه آرام بود و شهر روشن و آفتاب ملایم.🌝 گفتم: چقدر آرزو داشتم روزی با تو اینجا بایستم و به رودخانه و نخلستان ها و خانه ها نگاه کنم !🙂 ریحانه خندید و گفت : از دیروز هروقت یادم می‌آید ک تو امّ حباب را به خانه ما فرستاده بودی ، خنده ام می‌گیرد.😅 _زن باهوشی است . گفت به من علاقه داری، ولی من باور نمی‌کردم.😉 _فکر می‌کنی امروز در تمام حلّه کسی از من خوشحالتر و سعادتمندتر هست؟🤨 _شک نکن که هست.😃 _کی؟😳🤔 _من😁😎 با هر حرف و به هر بهانه ای می‌خندیدیم .✌️ چشم ها 👀و چهره ریحانه ، فروغ عجیبی داشت ✨. شاید اوهم چنان فروغی را در من می‌دید. _می‌دانی آن روز که با مادرت به مغازه ما آمدی ، چه آتشی به جانم انداختی؟! 🤭 از آن ساعت ، دیگر آرام و قرار نداشته ام.😢 پدربزرگم می‌داند با من چه کرده‌ای. بارها می‌گفت : کاش تو را از کارگاه به فروشگاه نیاورده بودم ! 😶 کاش آن روز ، ریحانه و مادرش به مغازه ما نیامده بودند ! چه روز شومی بود آن روز ! و حالا من می‌گویم که چه روز مبارکی بود آن روز !😌 پس از رفتن شما به سراغ پدرت رفتم و گفتم عاشق دختری شیعه شده ام .🙃 او نمی‌دانست منظور من ، دختر خودش است. پدرت گفت: بهتر است این عشق را به فراموشی بسپارم🙁. هیچکدام از ما از آنچه در انتظارمان بود ، اطلاعی نداشتیم.🤷‍♂ _همان بهتر که همیشه به خدا توکل کنیم و به او امید داشته باشیم☺️ _تو چی شد که آن خواب عجیب را دیدی؟🤔 تعجب می‌کنم که می‌بینم به من علاقه داری.🤨 آیا تنها به خاطر آن خواب ، به من علاقه‌مند شدی و حالا خوشحالی که همسرت هستم؟🧐 ریحانه آهی کشید و گفت: آن روز که به مغازه شما آمدیم ، سالی می‌گذشت که من به عشقت گرفتار شده بودم.🙃 باور کردن حرف او برایم سخت بود😳 _چطور چنین چیزی ممکن است؟🤔 _یک سال پیش ، روزی با مادرم به کنار رودخانه آمدیم تا هوایی بخوریم. تو را در جمع دوستانت دیدم که آن‌جا روی کرسی ها نشسته بودید . تو ماجرایی تعریف می‌کردی و آن‌ها می‌خندیدند 🙂. سال ها بود تو را ندیده بودم . از زیبایی که وقارتت شگفت زده شدم🤭 . خیلی تغییر کرده‌بودی. آنچه تو در مغازه در من دیدی ، من آن موقع در تو دیدم 😇. به خانه که برگشتم ، بیمار شدم و یک هفته در بستر افتادم🤕 . در تنهایی اشک می‌ریختم .😓 _چه میگویی ریحانه!! _عشق بی فرجامی به نظر می‌رسید. باید خودم را از آن‌ رها می‌کردم ، وگرنه مرگ در انتظارم بود😞 . شبی که حالم بهتر شده بود ، در نماز شب ، گریه زیادی کردم و از خدا خواستم مهر تو را از دلم بردارد 😭. ساعتی بعد ، در سجده به خواب رفتم و آن خواب را دیدم . پدرم قیافه حالا را داشت . تو کنارش ایستاده بودی. به تو اشاره کرده و گفت : هاشم شریک زندگی ات خواهد بود . به خدا توکل کن! تا سالی دیگر آنچه می‌بینی و من گفتم اتفاق می‌افتد .👌 وقتی برایم خاستگار آمد ، مجبور شدم خوابم را به مادرم بگویم ، اما به دو دلیل نگفتم که آن جوان کیست .🤷‍♀ _اول آن که اگر می‌گفتی من بوده ام ، می‌گفتند نباید به خوابت اهمیت بدهی....... این داستان ادامه دارد...! با ما همراه باشید♥️ ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━┓ ⃟📔@fotros_dokhtarane ⃟📔 ┗━━━━━━━━┛