eitaa logo
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
409 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
41 فایل
کانال رسمی مجموعه فرهنگی جهادی فطرس (دخترانه)🌱 برای دختران نوجوان و جوان ادمین @Mobinaa_piri شماره کارت برای کمک های مومنانه 5892_1014_8433_1869 💳 به نام مسعود رحیمی
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
🔷هوالقهار🔷 #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_صد_سی_سه حاکم گفت:( می خواهی قو هایت را پس بگیری؟)☺️🍓 _اگر بگوی
⛅️هوالستارالعیوب⛅️ 🌠🌜 پرسیدم:( حالا که معلوم شده خوابتان،رویای صادق است،چرا آن جوان را معرفی نمی‌کنید؟شاید من بتوانم او را ترغیب کنم که...) حرفم را قطع کرد:(راضی به زحمت شما نیستم.او خودش به سراغم می‌آید.برای همین خیالم راحت است.)😉😌 _از کجا باید بداند که شما او را به خواب دیده‌اید؟ _خدا که میداند! نمی‌دانستم چرا آن‌قدر اصرار دارم آن جوان را بشناسم.شاید میخواستم مطمئن شوم که حماد است.حماد قابل تحمل‌تر از یک جوان ناشناس بود.حالا که شیعه شده بودم،باز از ریحانه دور بودم.اگر او به دیگری علاقه داشت،کاری از دستم بر نمی‌آمد.😭 _ولی فراموش نکنید یک‌سال طول کشید تا نیمی از خوابم تعبیر شد.از کجا معلوم که تعبیر شدن نیمهء دومش،یک سال دیگر طول نکشد؟نباید میوه را قبل از رسیدن چید.احتمال دارد تا مدتی دیگر، آن جوان،با عشق و علاقه به خواستگاری‌ام بیاید؛ اما حالا چه؟اگر به او بگویم که چنین خوابی دیده‌ام و در انتظار خواستگاری‌اش هستم،ممکن است بگوید:( خواب دیده‌ای،خیر باشد!من دیگری را دوست دارم.☺️🍓 امّ‌حباب نفس زنان آمد و گفت:( کجایی هاشم؟ پدربزرگ با تو کار دارد.)ریحانه به امّ‌حباب گفت:( واقعا ابونعیم پیرمرد نازنینی است!من از همان کودکی به او علاقه داشتم.) از مطبخ که بیرون آمدم،امّ‌حباب آهسته گفت:( متوجه منظور ریحانه شدی؟)🤥🌱 _دوباره چی فهمیدی که من نفهمیدم؟ _این که گفت:( ابونعیم پیرمرد نازنینی است و من به او علاقه دارم.😃💫 حوصلهء حرف‌هایش را نداشتم. _نه.🙂 _منظورش این بود که تو جوان نازنینی هستی و به تو علاقه دارد! گفتم:( ساکت باش!او منتظر خواستگاری حماد است.)😄✨ امّ‌حباب وا رفت و گفت:( مگر ممکن است؟) از پله ها بالا رفتم و صبر کردم ناله‌کنان و نفس‌ز‌نان به من برسد.✨🌸 _پیش از آن‌که بیایی،داشتیم حرف می‌زدیم.اگر به من علاقه داشت،هرطور بود،اشاره‌ای می‌کرد. ایستاد و عقب‌گرد کرد. _اگر حرفم را قبول نداری،طوری نیست.الان می‌روم از خودش می پرسم و تکلیف تو را روشن می‌کنم.مرگ یک‌بار،شیون هم یک‌بار.اینجوری که نمی‌شود.🤥🌱 پله ها را پایین آمدم و راهش را سد کردم. _کجا با این عجله؟ کنارم زد تا پایین برود.😗 _تو قبولم نداری،خودم که خودم را قبول دارم. یک‌کلمه ازش میپرسم: این هاشم بدبخت را میخواهی یا نه؟یک کلام،ختم کلام😊. این همه مقدمه چینی که نمی‌خواهد.پس این همه وقت داشتید حرف می زدید،چی بلغور می کردید؟) دستش را گرفتم و مجبورش کردم بایستد.کمک کردم دوباره از پله‌ها بالا برود.😭 _گوش کن امّ‌حباب! الان وقت این حرف‌ها نیست.میوه‌ را نباید قبل از رسیدن چید.آن هم با وجود پیرزن مزاحمی که توی مطبخ است.به‌نظر من که همین حالا وقتش است.وقتی ابوراجح و دخترش از این خانه رفتند که دیگر فایده‌ای ندارد. یادت رفته مرا به زور به خانهءشان فرستادی تا خبری از ریحانه بیاورم؟!حالا خدای مهربان،آن‌ها را به خانهءمان آورده.باورت می‌شود!😉🔥 برای دل‌داری خودم گفتم:( باید به خواست خدا راضی باشیم.اگر ریحانه با دیگری سعادت‌مند می‌شود،لابد من هم با یکی‌دیگر خوشبخت می‌شوم.تو این را قبول نداری؟)😕💫 امّ‌حباب گفت:( من قبول دارم،ولی تو را نمی‌دانم.) بدون این‌که منتظر جواب من بماند،به اتاق زن‌ها رفت.😄🚶🏿‍♀ 😍این داستان ادامه دارد...😍 🌸اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🎀با ما همراه باشید🎀 🌱@fotros_dokhtarane