eitaa logo
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
556 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
42 فایل
کانال رسمی مجموعه فرهنگی جهادی فطرس (دخترانه)🌱 برای دختران نوجوان و جوان ادمین @Mobinaa_piri شماره کارت برای کمک های مومنانه 5892_1014_8433_1869 💳 به نام مسعود رحیمی
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
🍒هوالضامن🍒 #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_صد_سی ابو راجح گفت: در آن لحظه ها که به‌هوش آمدم،حرف‌های تو را
🌺هوالوّهاب🌺 🌠🌜 ابوراجح به من گفت: ( تو را با قوها در راه دارالحکومه دیدم.فهمیدم برای چه به آن‌جا می‌روی.خواستم بگویم برگردی و خودت را نجات دهی.نتوانستم. بقیهء ماجراها را ریحانه برایم تعریف کرد.همان اندازه که از شفا یافتن خودم شادم،از شیعه شدن تو و پدربزرگت هم خوشحالم. احساس سربلندی می کنم که می‌بینم آن‌چه دربارهء امام زمان برایت گفتم،با این کرامت آن حضرت‌❤️ ،خودت به چشم میبینی.) از دیدن چهرهء ابوراجح،سیر نمی‌شدم‌. او به نماز ایستاد.من به همراه پدربزرگ،کنار روحانی نشستیم تا پاره‌ای از احکام لازم را به ما یاد دهد. ریحانه به سراغ ام‌ّحباب رفت.من ترجیح می‌دادم آموزگارم ریحانه باشد .حالا که مطمئن شده بودم خوابی که دیده به حقیقت پیوسته،بسیار کنجکاو بودم بدانم آن جوان سعادتمندی که کنار پدرش ایستاده بود،چه کسی است.🤔 دقایقی بعد همه مشغول خواندن نماز شب بودیم. هیچ وقت چنان نماز پرشوری نخوانده بودم.😇 روز پر ماجرایی را گذراندیم.آفتاب تازه زده بود که صدها نفر برای تشییع جنازهء ابوراجح،در حیاط و کوچه جمع شده بودند.پدر بزرگ از کنار نردهء ایوان طبقهء بالا برای جمعیت صحبت کرد و خبر شفا یافتن ابوراجح را به آنها داد.فریاد شادی مردم به هوا برخاست.ابوراجح روی ایوان آمد و آنچه را که اتفاق افتاده بود،برای حاضران تعریف کرد. مردم اشک شوق ریختند و شادی کردند.😃☺️ تا نزدیک ظهر،مردم دسته‌دسته می‌آمدند و ابوراجح را می‌دیدند و ماجرای تشرف و شفایافتن او را می‌شنیدند و می‌رفتند تا خبر این معجزهء عجیب را به گوش کسانی که هنوز آن را نشنیده بودند برسانند.)😯 در میان یکی از این دسته ها، مسرور را دیدم. فراموشش کرده بودم. معلوم نبود چطور از آن سرداب،بیرون آمده بود .به ابوراجح خبر دادم . گفت :من او را بخشیدم .😌 بگو به سر کارش برگردد و بیشتر از قبل به پدر بزرگش احترام بگذارد. از پشت سر به مسرور نزدیک شدم و دستش را گرفتم. با دیدن من هراسان شد. پیام ابوراجح را که به او گفتم،چشم‌هایش گرد ماند .😳 کنارش ایستاده بودم که ابوراجح روی ایوان آمد و چند جمله ای صحبت کرد تا حاضران به شفا یافتنش اطمینان پیدا کنند. مسرور وقتی ابوراجح را با شکل و شمایل تازه‌اش دید، به زانو درآمد ،زار زار گریست و خود را به خاطر خیانتش سرزنش کرد.😩 قبل از آنکه از تو جدا شوم ،گفت :به ابوراجح بگو به خاطر بزرگواری و جوانمردی اش ،تا آخر عمر به او خدمت می کنم .بعد از این از من خطایی نمیبینید.😔 روز به نیمه نرسیده بود که جمعی از زنان دارالحکومه وارد حیاط شدند. قنواء و مادر و خواهرانش بین آنها بودند.پس از دیدن ابوراجح و شنیدن ماجرای تشرف و شفا یافتنش، به طبقه بالا رفتند تا به ریحانه و مادرش تبریک و تهنیت بگویند.💗 اذان ظهر را که گفتند، دیگر در حله کسی نبود که از آن واقع باخبر نشده باشد. خبر می‌رسید که صدها نفر شیعه ❤️شده اند . ابوراجح به من گفت: از خدا می‌خواهم برکت های این کرامت را بیشتر کند. گفتم: نمی‌دانم مرجان صغیر چطور می‌خواهد با این معجزه کنار بیاید‌. خیلی دلم میخواست قیافه اش را بعد از شنیدن این خبر میدیدم .لابد از زور ناراحتی، حال درستی ندارد. 😅 _خدا کند از این به بعد دست از سر شیعیان بردارد! _ خوش به سعادتت ابوراجح مزد عشق و باوری را که به امام زمان ❤️ داری ،گرفتی. امروز در حله، همه از تو حرف می‌زنند .نامت مثل اسماعیل هرقلی🍀، در تاریخ می‌ماند. هرکس ماجرای تو را بشنود یا بخواند، به تو غبطه می‌خورد و بر تو درود می فرستد .🙂 _اگر مرجان صغیر، شیعیان در بند را آزاد کند، برایم ثابت می شود چگونه گاهی مولایمان با اشاره‌ای، بسیاری از مشکلات و گرفتاری‌های شیعیان را برطرف می‌کند. اگر زندانیان بی گناه، آزاد شوند، شادی شیعیان حله کامل می‌شود.😄 _ یعنی امکان دارد؟🙄 _ شاید مقصود واقعی مولایمان از این کرامت، آزادی زندانی ها و شیعه شدن جمع زیادی از مردم باشد .امروز کسی که محبوب دلهاست و بیشتر از همه از او یاد می‌شود ،مولایمان امام زمان ❤️ است.🙂 بعد از خواندن نماز و خوردن ناهار ،وقت خوبی برای استراحت بود که اسب‌سوارانی از دارالحکومه آمدند و در کوچه به صف ایستادند. بزرگ آنها به ابو راجح گفت که مرجان صغیر می‌خواهد او را در دارالحکومه ببیند.🙄 پدربزرگ گفت: هرکس می‌خواهد ابوراجح را ببیند، باید مثل دیگران به اینجا بیاید .😐 ابوراجح برخاست و گفت: من به دارالحکومه می‌روم. شاید حاکم قصد سویی دارد.😥 _ نگران نباشید! مرجان صغیر کنجکاو شده مرا ببیند. همین.🤔 _ پس ما هم با شما می‌آییم. _ تنها هاشم را با خودم می‌برم.😊 از این‌که ابوراجح از جمع دوستانش،مرا انتخاب کرده بود،خیلی خوشحال شدم.در حالی که در پوست نمی‌گنجیدم،برخاستم و کنارش ایستادم. 🤩 این داستان ادامه دارد...💐 💌 @fotros_dokhtarane