eitaa logo
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
384 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
39 فایل
🍃کانال رسمی مجموعه فرهنگی جهادی فطرس💐 🎀(دخترانه) 🌷 برای دختران نوجوان و جوان ادمین @Mobinaa_piri شماره کارت برای کمک های مومنانه 5892_1014_8433_1869 💳 به نام مسعود رحیمی
مشاهده در ایتا
دانلود
💕هوالجاوید💕 🌠🌜 پرسیدم: پس مسرور چی؟🤥 گفتم :هرگز! او به ابوراجح خیانت کرد و باعث شد دست گیرش کنند. _ برای چه؟🤔 _ برای رسیدن به این حمام. پیرمرد کلید را روی رف،زیر بسته گذاشت و گفت :مطمئن باشد رنگش را هم نخواهد دید!😉 به راه افتادم. با هر دست، یکی از قوها را زیر بغل گرفته بودم. خوشحال بودم که ریحانه از ریحانه نپرسیده بودم چه کسی را در خواب دیده.اگر می‌گفت حماد، دیگر نمی توانستم آن طور با اطمینان به طرف دارالحکومه بروم از عشق ریحانه، سرمست و بی تاب بودم .دوست داشتم می‌توانست از فراز بام ها و نخل ها ببیندم که چطور قوها را زیر بغل زده بودم و به استقبال خطر بود و شاید به پیشواز مرگ می‌رفتم. 😢 🌱تازه دارالحکومه از میان چند نخل در تیررس نگاه قرار گرفته بود که با صحنه ای تکان دهنده روبرو شدم. چند مامور اسب سوار ،محکومی را با طناب به دنبال خود می کشیدند.چند مامور دیگر، از عقب، پیاده حرکت میکردند و با تازیانه و چماق، محکوم را میزدند.تعداد زیادی از مردم کوچه و بازار، دور محکوم را گرفته بودند.صد قدمی با انها فاصله داشتم.برای آن محکوم بیچاره افسوس خوردم.😔🌸 از یک نفر که از همان طرف پیش می آمد، پرسیدم: چه خبر است؟🤔 سری به تاسف تکان داد و گفت: ابوراجح حمامی است. این بار کلاغ مرگ بر سر او نشسته. برای چند لحظه نتوانستم حرکت کنم. به هر زحمتی که بود زبان را در دهان خشکیده ام حرکت دادم و پرسیدم :ابوراجح؟ می‌خواهند با او چه کنند؟😕 _او را می‌برند در شهر بچرخانند و در میدان، سر از تنش جدا کنند.😖 باورکردنی نبود! چه زود محاکمه اش کرده و دستور داده بودند که حکم اجرا شود! پرسیدم: گناهش چیست؟😟 گفت :می‌گویند صحابه پیامبر را دشنام داده و لعنت کرده. چیزهای دیگری هم مثل جاسوسی و توطئه برای کشتن حاکم به او نسبت داده اند.😯 به دایره جمعیت که رسیدم ،ایستادم. اسب سوار ها از کنارم گذشتند. یکی از آنها طنابی به برآمدگی زین اسبش بسته بود و به کمک دست، آن را می کشید .دنباله طناب به دور دست های لاغر ابوراجح بسته شده بود. چند جای سرش شکسته بود .لخته های خون، سر و صورتش را پوشانده بود. از دندانهای بلند ابوراجح خبری نبود😕. همه را با ضربات چماق شکسته بودند. خون از زبان و دهان و لب های ورم کرده اش جاری بود و از پایین زنجیر ،قطره قطره می چکید .زنجیری هم به دست ها و پاها و گردنش چفت شده بود.😵 مردم از آن همه خشونت و بی رحمی ،مات و مبهوت مانده بودند. دستار در مقابل ابوراجح از صورتم کنار زدم. وقتی نگاه خسته و دردمندش به من و قوها افتاد، ایستاد. ابوراجح که دیگر رمقی نداشت.چشم ها را روبه آسمان بست.تا اسب بایستد.ابوراجح چندقدمی با صورت روی زمین کشیده شد.قوها را به یکی دادم و با کمک چند نفر دیگر،او را بلند کردیم تا سرپا بایستد.از فرصت استفاده کردم و آهسته بیخ گوشش گفتم:( همسر و دخترت در امان هستند.)😄❤️ به زحمت چشم های خاک آلودش را گشود و به من نگاه کرد.یک دنیا محبت و دوستی در آن‌ها موج می‌زد.اسب به حرکت درآمد و ابوراجح را کشید و با خود برد.صورتم را پوشاندم.)☺️🌸 به یاد همسرش و ریحانه افتادم که در گوشه‌ای از شهر،در خانه‌ای پناه گرفته بودند و از آن‌چه بر سر مرد بی‌گناه و مظلوم می‌آمد،بی‌خبر بودند.جای شکرش باقی بود که آن‌جا نبودند و آن صحنهء وحشت‌انگیز را نمی‌دیدند!😱✨ نمی‌دانستم ابوراجح با دیدن من و قوها چه فکری کرده بود.آیا در دارالحکومه،به خیانت مسرور پی برده بود؟آیا با نگاهش می‌خواست به من بگوید که فرار کنم و از آن‌جا دور شوم؟ دیگر از آن اراده و اطمینان در من خبری نبود.قصد کرده بودم نزد حاکم بروم و تا جان ابوراجح را نجات دهم،امت دیگر کار از کار گذشته بود.ابوراجح اگر اعدام هم نمی‌شد،با مرگ فاصله‌ای نداشت.بهترین کار آن بود که با ریحانه و مادرش به کوفه فرار می‌کردیم.حداقل ما می‌توانستیم نجات پیدا کنیم و خیال پدربزرگ از جانب من راحت می‌شد.از دیدن ابوراجح در آن حالت رقّت‌بار،متزلزل شده بودم.کسی در درونم فریاد می‌کشید😵:( نه،تو هرگز نمی‌توانی ابوراجح را در این حالت رها کنی و به فکر فرار و نجات جان خودت باشی!) ریحانه گفته بود بهتر است به خدا توکل کنیم و به او امیدوار باشیم.گفته بود مرا دعا می‌کنید.باید به خاطر او و پدرش تلاش خودم را می‌کردم.در آن شرایط،برگشتن به طرف ریحانه،جز اندوه و خجالت،چیزی عایدم نمی‌کرد.نمی‌دانم چه شد که به یاد (او) افتادم🤒❣.همان که اسماعیل هرقلی را شفا داده بود و ابوراجح و شیعیان به او عشق می‌ورزیدند.خطاب به او گفتم:( اگر آن‌طور که شیعیان اعتقاد دارند،تو زنده‌ای و صدایم را می‌شنوی،از خدا بخواه کمکم کند!)🙂🔥 دوباره گرمی عزم و اراده،در رگ‌هایم بهع حرکت درآمد.آخرین نگاه را به جمعیتی که هم‌چنان در لابه‌لای نخل ها دور می‌شدند،انداختم و به سوی دارالحکومه به راه افتادم.🚶🏿‍♀ 💎@fotros_dokhtarane