🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رویای_نیمه_شب 🌷🌺 #قسمت_صد_هفت 🌸🌷 _نه، نه ،در هر صورت اومادر توست. شاید تقدیر این است که به کوفه ب
#رویای_نیمه_شب 🌱🌾
#قسمت_صد_هشت🌷🌹
🌸رویای نیمه شب🌸
- .. چه کسی با این سرعت به ابوراجح خبر داده که جانش در خطر است؟
مگر این که بگوییم مسرور این کار را کرده باشد.🙄
- مسرور چشم به حمام دارد. با این توطئه به خواسته اش می رسد. برای او مهم این است که ابوراجح را از حمامش دور کند، اگر ابوراجح و خانواده اش از این شهر فراری شوند،
مسرور به خواسته اش می رسد.
شاید آن قدر که فکر میکنی، پست نباشد🤨 که راضی شود ابوراجح را دستگیر کنند و شکنجه دهند و بکشند و خانواده اش را به سیاه چال بیندازند.🤔
به طرف در انباری رفتم و آن را باز کردم.
- تنها در صورتی این شهر را ترک می کنم که جان ابوراجح و خانواده اش در امان باشد. اگر ابوراجح کشته شود و ريحانه و مادرش به سیاه چال بیفتند، چطور می توانم خودم را ببخشم😪
که در این شرایط، تنها به فکر نجات جانم بوده ام! نه، اگر این اتفاق بیفتد، دیگر زندگی ام معنایی نخواهد داشت.
با التماس دست هایش را به طرفم دراز کرد و گفت: «کجا میخواهی بروی؟ از دست تو که کاری ساخته نیست.»😥
کنار در ایستادم و گفتم: «به خانه ابوراجح میروم. اگر قرار است به کوفه یا شهری دیگر بروم، با آنها می روم.»🚶♂️
-پدربزرگ فهمید که نمی تواند جلویم را بگیرد. خودش را روی صندوق انداخت و در آخرین لحظه به من خیره شد. 😭
هیچ کدام نمی دانستیم آیا باز یکدیگر را می بینیم یا نه...
پایان قسمت صد و هشت
این داستان ادامه دارد ......🌸
🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙
@fotros_dokhtarane
🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙