🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
🎀هوالضّامن🎀 #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_صد_چهارده همه آنچه را که آن روز در دارالحکومه اتفاق افتاده بود
🦋هوالمومن🦋
#رویای_نیمه_شب 🌠🌜
#قسمت_صد_پانزده
ریحانه در آستانه در گفت: خدا کند تا ساعتی دیگر شما و پدرم برگردید و همه این ناراحتی ها تمام شود !🙂🌸
گفتم: احساس می کنم اگر شما دعا کنید ،نجات پیدا می کنیم .😄🕊
این پا و آن پا می کردم. دل کندن از او کار دشواری بود؛به ویژه که مطمئن نبودم باز بتوانم ببینمش.
_ این احتمال هست دیگر هم را نبینیم .خواهش می کنم اشک های تان را پاک کنید. دوست ندارم شما را غمگین به یاد بیاورم.☺️🚶🏿♀
انگار از حرف من خنده اش گرفته باشد،لبخند زد و حتی اندکی خندید و اشک هایش را پاک کرد.چند قدم عقب عقب رفتم.توی کوچه کسی نبود.با گام های تند و استوار از خانه صفوان و از ریحانه فاصله گرفتم.سر کوچه لحظه ای به عقب نگاه کردم.ریحانه هنوز در آستانه در ایستاده بود.🚶🏿♀💫
آهی کشیدم و وارد کوچه بعدی شدم. شاید به سوی مرگ می رفتم، اما شاد و سبکبال بودم .دستاری را که همراه داشتم به سر انداختم. با یکی از دو گوشه اش ،نیمی از صورتم را پوشاندم. در دل خدا را شکر کردم که توانسته بودم قبل از فرا رسیدن روز جمعه، ریحانه را ببینم و با او حرف بزنم. 😕🔥
آن موقعیت خطرناک به من و او مجال داده بود یکدیگر را ببینیم و مانند دوران کودکی با هم حرف بزنیم. این دیدار و گفت و گو، برای ریحانه عادی بود، ولی برای من معنای دیگری داشت .جان خود را برای نجات ابوراجح به خطر انداخته بودم. طبیعی بود ریحانه به من لبخند بزند و سپاس گزار باشد. 🤥💚
به سرعت از کوچه ها می گذشتم. کسی باور نمی کرد آنچنان سبکبال و بیپروا به استقبال خطر می روم. به جایی می رفتم که هرکس از آنجا می گریخت، اگر ماموران دستگیرم میکردند، امکان نداشت بتوانند مرا زودتر از آنچه خود می خواستم به دارالحکومه برسانند .😇💙
به حمام رسیدم .با عجله در را باز کردم و وارد شدم. قوها روی دیواره حوض ایستاده بودند .قوها انگار منتظرم بودند. کنارشان که نشستم، حرکتی نکردند.آهسته بغلشان کردم و ایستادم.😚👑
به زحمت در حمام را قفل کردم و کلیدش را به پیرمرد زغال فروش دادم.به او گفتم:کلید حمام را تنها به ابوراجح خواهی داد یا به خانواده اش.🙂🍓
پایان قسمت صدو پانزدهم....
🌟با ما همراه باشید... 🌟
🎀@fotros_dokhtarane 🎀