🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رویای_نیمه_شب 🌼 #قسمت_صد_ده 🌸🌸🌸🌸رویای نیمه شب🌸🌸🌸🌸 که دیگر او را نبینم و یا این که با یکی مثل مسر
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_صد_یازده
🌺🌺🌺🌺رویای نیمه شب🌺🌺🌺🌺
ريحانه کنار پدرش اشک می ریخت و میگفت: «او در کودکی هم فداکار❤️ بود!»😁
تنها خدا می توانست پایانی بهتر از این مرگ زیبا و دلخواه را برایم مقدر کند.😅 برای کسی که مرگ در کمینش بود و نمی توانست با ريحانه ازدواج کند، چه سرانجامی بهتر از این، قابل تصور بود؟☺️
وارد کوچه ای شدم که خانه ابوراجح میان آن بود. قلبم چنان تپیدن گرفت که انگار در سینه ام طبل میزدند. در کودکی چند بار ریحانه را به خانه شان رسانده بودم.
در خانه باز بود و کسی در آستانه آن ایستاده بود. پشتش به من بود.
از این که هنوز کسی در آن خانه بود، از شادی برخود لرزیدم.
شادی ام با همان سرعت، جای خود را به نگرانی و خشم داد. آن که در آستانه در ایستاده بود، کسی جز مسرور نبود.😤
به در خانه نزدیک شدم و در پناه برآمدگی درگاه ایستادم، قبل از هر چیز باید میفهمیدم مسرور آن جا چه می کند. از راه دیگری آمده بود که او را ندیده بودم.😕
صدای مادر ریحانه را شنیدم که با گریه پرسید: «حالا چه کنیم؟»..
مسرور آهی کشید و گفت: «نباید این جا بمانید. می ریزند شما را هم میگیرند.»
- به کجا برویم؟😔
- قبل از آن که این جا بیایم، با یکی حرف زدم. از رفقاست. چند روزی را باید در خانه او مخفی شوید.
بعد سر فرصت شما را از شهر خارج می کنم. به من اطمینان کنید. ابوراجح و شما خیلی به من محبت کرده اید. حالا وقتی است که باید جبران کنم.
من آن موقع صدای لرزان ریحانه را شنیدم که پرسید: «ولی چرا...
پایان قسمت صد و یازده 🌾🌱
این داستان ادامه دارد......
╔════🍭🌸═══╗
♡ @fotros_dokhtarane ♡
╚═══🌈🧚🏼♀════