#رویای_نیمه_شب ❄️❤️
#قسمت_صد_یک🌾🌙
🌸🌸🌸رویای نیمه شب🌸🌸🌸
❄️امینه با افسوس به من گفت:(( مزرعه زیبا و بزرگ است من آنجا به دنیا آمده ام .))😊
رشید ادامه داد:(( پدرم قبل از وزارت ،چنین آرزویی داشت اما قدرت و مقام شیرین است.☺️ وقتی انسان مزه اش را چشید و به آن عادت کرد نمی تواند رهایش کند .))😕
به او گفتم :((زندگی در مزرعه زیبا با زنی که دوستت دارد و دوستش داری هزار بار بهتر است مقامی که برای حفظ آن باید آخرت خود را به پایش قربانی کنی و آخرش هم آن مقام را با ذلت و سرافکندگی از دست بدهی!))😁
رشید برخاست .😉
بازویم را فشار داد و گفت:(( تو انسان شریفی هستی برایم عجیب است که میبینم به خاطر ریحانه حاضر نیستی با قنواء با ازدواج کنید بعد در دارالحکومه به مقام موقعیتی برسی!))😆
تعجب کردیم که نام ریحانه را میداند.🙃
_ حق داری تعجب کنید نه تنها میدانم ریحانه کیست بلکه پدرش ابوراجح را میشناسم .🤨
این بار قنوا بهت زده به من نگاه کرد😳 و گفت :((پس ریحانه دختر ابوراجح است باید حدس می زدم حالا میفهمم چرا آنچه به ابوراجح مربوط می شود برایت مهم است به همین دلیل آمدن مسرور به دارالحکومه باعث کنجکاوی و نگرانی ات شده.))👌
نوبت رشید بود که تعجب کند .😳
_پس شما هم خبر دارید که مسرور به آن جا آمده؟🙃
گفتم:(( بله خبر داریم و میدانیم که ساعتی پیش با وزیر صحبت کرده و برای همین خواستیم تو را ببینیم .))😁
رشید سری به تاسف تکان داد و به من گفت:(( همین قدر بگویم که ابوراجح و ریحانه و تو در خطری جدی قرار گرفتهاید و نمی دانستم چطور این را بگویم .))😢
پایان قسمت صد و یک🌱🌾❄️
این داستان ادامه دارد....🌼
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@fotros_dokhtarane
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸