🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
❤️هوالستّارالعیوب❤️ #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_نود_سه قنواء قبل از آنکه اسبش را به تاخت در آورد، گفت:
🌷هوالمحمود🌷
#رویای_نیمه_شب 🌠🌜
#قسمت_نود_چهار
پرده راهرو را بالا گرفتم.🙂🚶
_نمی خواهم ابوراجح ما را با هم اینجا ببیند.می روم سری به پدربزرگم بزنم.اگر می خواهی،همینجا بمان و وقتی ابوراجح آمد با او صحبت کن👌🔥.گرچه می دانم او قوهایش را با صندوقچه ای از طلا و جواهر هم عوض نمی کند.
از حمام بیرون آمدم.مسرور مشغول نوازش اسب ها بود.قنواء هم آمد.با بی اعتنایی سوار اسبش شد و با حرکت افسار،اسبش را به چرخیدن واداشت.مسرور با وحشت خود را کنار کشید.😱
افسار اسب دیگر را به قنواء دادم و به مسرور گفتم:نام این جوان،هلال است.به دستور اربابش به اینجا آمده تا این دو اسب را بدهد و قوها را بگیرد،حالا که ابوراجح نبود، باید دست خالی برگردد.😕
مسرور به قنوا گفت:ابوراجح قوهایش را به وزیر نداد.ارباب تو که جای خود را دارد!
قنواء گفت:ساکت باش و تا چیزی نپرسیده ام،حرف نزن.🤥
رو به من گفت:ما هرچه را بخواهیم،صاحب می شویم.شما به زودی این قوهای زیبا را در حوض اربابم که با سنگ یشم ساخته شده خواهید دید.☺️
از طرف کوچه که خلوت بود،راه افتاد برود.گفتم:خواهیم دید.
من و مسرور دور شدن او را با آن دو اسب زیبا نگاه کردیم.😄♥️
به مسرور گفتم:در این باره چیزی به ابوراجح نگو.بگذار هلال خودش با او صحبت کند.🌹
_یعنی قوها این قدر ارزش دارند؟
برای کسانی که نمی دانند با ثروت فراوانشان چه کنند،بله.😊
می خواستم بروم که مسرور آستینم را گرفت.نگاه خیره ام را که دید،آستینم را رها کرد.من من کنان پرسید:موضوع مهمانی روز جمعه چیست؟🤔♥️
_از کجا باخبر شده ای؟🤥
_از ابوراجح چیزهایی شنیدم😄.
این داستان ادامه دارد...💛
💞با ما همراه باشید💞
╔════🍭🌸═══╗
♡ @fotros_dokhtarane ♡
╚═══🌈🧚🏼♀════