eitaa logo
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
385 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
39 فایل
🍃کانال رسمی مجموعه فرهنگی جهادی فطرس💐 🎀(دخترانه) 🌷 برای دختران نوجوان و جوان ادمین @Mobinaa_piri شماره کارت برای کمک های مومنانه 5892_1014_8433_1869 💳 به نام مسعود رحیمی
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋هوالحمید🦋 🌠🌜 قنواء حلقه را به صدا درآورد.در با صدایی خشک باز شد.نگهبانی سربیرون آورد و پرسید:(چه می خواهید؟)🤔 -من قنواء دختر حاکم هستم و ایشان مهمان عالی مقام و عزیزی هستند که در حال حاضر،صلاح نیست معرفی شوند.آمده اند سیاه چال را ببینند. نگهبان عقب رفت و گفت:(داخل شوید.🙂) گوشه ای از حیاط چند نفر را به تیرک هایی بسته بودند.روی پیراهن همگی،خط هایی از خون نقش بسته بود.🌹 مرد تنومند و قدبلندی از اتاق بزرگی بیرون آمد و به قنواء تعظیم کرد و گفت:(خوش آمدید!من رییس زندان هستم.)😊🖐🏻 -آمده ایم سیاه چال را ببینیم.ما را راهنمایی کنید. -بهتر است از پدرتان اجازه ی کتبی بیاورید تا موءاخذه ام نکنند.💥 -اگر لازم بود اجازه ی کتبی می دادند.مطمأن باش که از موءاخذه خبری نیست. -اطاعت می کنم.ایشان کیستند؟🙃 به من اشاره کرد.قنواء با خون سردی گفت:(فرض کن مأمور ویژه ای هستند که از بغداد آمده اند و فرض کن که من قرار است به زودی با ایشان ازدواج کنم.)😁 اضافه کردم:(و البته فراموش نکن که در این باره نباید با کسی حرف بزنی.)🖐🏻😒 رییس زندان که گیج شده بود،تعظیم کرد و راه افتاد تا راه را به ما نشان دهد. -این جا زندان عادی است.سیاه چال،مخصوص مخالفان و جنایت کاران است. از کنار پند سرباز و نگهبان گذشتیم😉🚶‍♀.به دری رسیدیم که با زنجیر و قفلی بزرگ بسته شده بود.با اشاره رییس زندان،در را باز کردند.پشت آن،پله هایی بود که میان تاریکی،پایین می رفت.یکی از نگهبان ها مشعلی روشن به دست رییس زندان داد.در پرتو روشنایی مشعل از پله های زیادی پایین رفتیم.هوا کم کم سنگین و نفس گیر می شد.😤 پایان قسمت هشتاد و هفت 📙@fotros_dokhtarane