🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رویای_نیمه_شب #قسمت_هشتاد_سه _پناه برخدا!ما داریم کجا می رویم؟!دنیا برعکس شده.اول یک دختربچهء زیب
#رویای_نیمه_شب 🌠🌜
#قسمت_هشتاد_چهار
_بازی تازه ای درکار است؟مگر قرار است من دوستش داشته باشم؟☺️
_خیلی دلتان بخواهد!علاقهء بانویم به شما دوامی نخواهد داشت.به زودی از اینجا رانده خواهید شد.😄
_عجب!پس قنواء به من علاقه دارد و تو که یک خدمتکاری،به من حسادت میکنی.نمیتوانی قبول کنی که قنواء روزی ازدواج میکند و میرود دنبال زندگیاش🙂👌🏻.او خواستگاران زیادی دارد و دیر یا زود با یکی از آنها ازدواج میکند.😉
_گیرم که بانویم ازدواج کنند،من همیشه در خدمتشان خواهم بود بود.
_لابد آنوقت به شوهرش حسادت میکنی و قنواء مجبور میشود عذرت را بخواهد.😊
_او هرگز چنین نمیکند!
_خودت که عروسی کردی،دیگر رغبتی به فرمان بردن از یک دختربازیگوش نخواهی داشت.🖐🏻☺️
_بیچاره بانویم قنواء که خیال می کند شما میتوانید شوهر خوبی برایش باشید.
_دیروز که تو را کنار پله ها دیدم،به نظرم رسید دخترباهوش و تربیت شده ای باشی.زهی خیال باطل!بهتر است به کارت برسی و با من حرف نزنی.فراموش نکن که من و تو برای کار اینجاییم.من یکی اگر به اختیار خودم بود،پایم را دیگر اینجا نمیگذاشتم.پدربزرگم اصرار کرد و من آمدم.حالا که آمدهام بگذار فقط به کارم فکر کنم.😉❤️
امینه روی صندوق نشست.با پشت دست،اشکش را پاک کرد.😭
_داستان عجیبی است!ریحانه به دیگری علاقه دارد،شما به او،قنواء به شما،پسر وزیر به او،من به پسر وزیر،و این رشته سردراز دارد😕
_نمیخواهم نام ریحانه اینجا سر زبانها بیفتد.
بلند خندید.😂
_ریحانه دختر فقیری که گلیم میبافد و نوهء ابونعیم زرگر،صاحب چند مغازه و نخلستان،به او دلباخته.خیلی خندهدار است.😂🖐🏻
حدس زدم میخواهد به هر بهانه ای که شده،عصبانی ام کند.پوزخندی زدم تا نشان دهم تیرش به سنگ خورده است.
_برای من مهم نیست که ریحانه گلیم میبافد و پدرش ثروتمند نیست💞.اگر پسروزیر،مانند قنواء بازیگر خوبی باشد،آن دو به درد هم می خورند.تو هم بهتر است به فکر خودت باشی،وگرنه چطور میتوانی تحمل کنی که بانویت قنواء،مرد مورد علاقه ات را از چنگت درآورده؟🤔♥️
پایان قسمت هشتاد و چهار
📗@fotros_dokhtarane