🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رویای_نیمه_شب #قسمت_هفتاد_شش ❤️رویای نیمه شب ❤️ _پدربزرگم همین را میگوید ولی چطور میتوانم اورا فرا
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_هفتاد_هفت
❤️رویای نیمه شب❤️
پله هایی که به پشت بام میرفت کنارش که نشستیم کتابم را بست و روی طاقچه گذاشت پس از احوال پرسی گفتم خوش به حالتون که گوشه دنجی برای خودتان دارید وفارغ از گرفتاری های دنیا مطالعه می کنید !
_من به چنین اتاقکی دلخوشم به شرط انکه دارالحکومه بگذارد
_چرا مسرور اینقدر کلافه بود ؟ جواب سوالم را نداد
اهی کشید و گفت یادت هست که از ریحانه خواستگاری کرده بود ؟
خون به مغزم فشار اورد
_بله خودتان به من گفتید
_موضوع را به ریحانه گفتم
_چه گفت ؟
_جوابش یک کلمه بود «نه»
خیالم راحت شد خدا را در دل شکر کردم خبر خوبی بود به مسرور حق دادم ناراحت باشد
_به ریحانه گفتم پس از مهلتی که تعیین کرده ام اگر خوابت تعبیر نشد باید روی خواستگاری مسرور جدی تر فکر کنی خطر هنوز کاملا رفع نشده بود باز هم اضطراب به سراغم امد اما همین قدر که فهمیدم ریحانه مسرور را به خواب ندیده خوش حال شدم اگر ریحانه مسرور را به خواب دیده بود پاک از او نا امید میشدم مسرور در شان ریحانه نبود به خودم فکر کردم آیا من در شان ریحانه بودم ؟
صرف نظر از زیبایی ام و ثروت پدربزرگم چه امتیازی داشتم ؟
_از همسرم شنیدم که قرار است مدتی در دارالحکومه کار کنی
معلوم میشد ام حباب راست میگفت که در این باره چیز هایی به ریحانه و مادرش گفته بود .
پایان قسمت هفتاد و هفت
📙@fotros_dokhtarane