🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رویای_نیمه_شب🌠 #قمست_صد_سی_نه _...چون ازدواجتو با جوانی غیر شیعه، معنا ندارد.😊 _دلیل دومش آن بو
هوالرئوف✨
#رویای_نیمه_شب🌠
#قسمت_صد_چهل
💦 #قسمت_پایان
....سرگذشت مادرم را برای قنواء تعریف کردم...🗣
ریحانه گفت: تا روزی که آنها را با خودمان به حلّه بیاوریم، آرام نمیگیرم.😄
مادر هاشم ، مادر من هم هست.😁☝️
ام حباب گفت: به زیارت آرامگاه امامان هم میرویم و برای تو و حماد دعا میکنیم.☺️🤲
قنواء گفت : دلم میخواست همراه شما باشم😢!
پدربزرگ گفت: با توکل به خدای بزرگ ، در سفرهای بعدی ، تو و حماد همراه ما خواهید بود!☺️❤️
دیدن مادر و خواهران و برادرانم، مجموعه شادیهایم را کامل کرد.😍
مادرم با دیدن من و عروسش ، در آغوش ما بیهوش شد.🤦♂
خیلی رنجور و ضعیف شده بود.😕
به هوش که آمد ، به پایش افتادم و آنقدر اشک ریختم تا بگوید مرا به خاطر از یاد بردنش و این که طی سال ها به او سر نزدهبودم ، بخشیده.😩
ریحانه کنارم نشستهبود.اوهم گریه میکرد.😭
مادرم ما را در بغل گرفت و به من گفت: تو باید مرا ببخشی که مجبور شدم رهایت کنم و بروم، اما امروز که دوباره تو را یافتم و عروس زیبا و مهربانم را دیدم، دیگر طاقت دوریتان را ندارم😢.
من و ریحانه به مادرم قول دادیم برای همیشه کنارش بمانیم.🤝💛
مادرم یکایک برادران و خواهرانم را معرفی کرد.💁♀
آنها از این که فهمیدند من برادرشان هستم ، از شادی در پوست نمیگنجید.😀
به مادرم گفتم : روزگار رنج و محنت شما تمام شد .
از این به بعد من خدمتگزار شما هستم.💪
پدربزرگ به مادرم گفت : تو همچنان عروس منی و من قبل از تربیت فرزندان هاشم و ریحانه ، باید به برادران هاشم ، زرگری یاد بدهم.😉
خوشحالم که خانه بزرگ و خلوت ما ، شلوغ و پررونق میشود.😎
امحباب گفت: من هم باید به این دختران زیبا ، آشپزی و خیاطی یاد بدهم تا بعدها شوهران خوبی گیرشان بیاید.😌
سفر زیارتی و سیاحتی ما دوماه طول کشید .
در این سفر خاطره انگیز ، با راهنمایی ابوراجح ، امامان نجف ، کربلا ، سامرا و کاظمین را زیارت کردیم.🤲
حال مادرم به تدریج بهتر شد و سلامت و شادابی اش را بهدستآورد 👌.
او چنان شیفته ریحانه ، من ، پدربزرگ ، ام حباب ، ابوراجح و همسر ابوراجح شده بود که وقتی نخلستان های حلّه را از دور دیدیم ، گفت: قبل از دیدن شما ، از زندگی سیر و بیزار بودم. حالا برای زندگی با شما ، عمر نوح هم برایم کم است!😅
باران ملایمی میبارید که وارد حلّه شدیم . رود فرات ، زلالتر از همیشه به نظر میرسید💫.
شاخه های خیس نخلها میدرخشید✨.
با آن که باران میبارید ، خورشید از پشت ابرها ، روشنایی و گرمای ملایم خود را نثار شهر میکرد.🌞
انگار حلّه را با همه کوچههایش برای ورود ما ، آب و جارو کرده بودند. 🍃
اشک مادرم با دیدن حلّه راه افتاد و از پدرم یاد کرد.
قبل از هرچیز به مقام حضرت مهدی ❤️ رفتیم و آن مقام را زیارت کردیم و من ، خوای بزرگ و مهربان را به خاطر خانواده بزرگ و خوبم سپاس گفتم.🤲
هنوز از مقام بیرون نیامده بودیم که خبردار شدیم مرجان صغیر از دنیا رفته .😶
چهل روز از مرگش میگذشت . درحالی مرده بود که معجزه شفا یافتن ابوراجح نتوانسته بود چشمانش را به حقیقت باز کند.🙄
با آمدن حاکم جدید ، قنواء و مادرش دارالحکومه را ترک کرده بودند و در خانه بزرگ و زیبایی زندگی میکردند.🌱
روز بعد حماد به ما گفت که مادر قنواء از ارثیه پدریاش ، خانه و کاروانسرایی در بازار خریده. قرار بود حماد و قنواء به زودی ازدواج کنند 💍و حماد ، اداره کاروانسرا را به عهده بگیرد.
آن کاروانسرا بین مغازه پدربزرگ و حمام ابوراجح بود.🤝
همه باهم به دیدن قنواء رفتیم و به خاطر در گذشت پدرش به او تسلیت گفتیم.🖤
ریحانه از او پرسید: دور شدن از آن زندگی اشرافی و آن همه خدمتکار و نگهبان و ثروت و قدرت ، برایت سخت نیست؟😟
قنواء که از دیدن خانواده پدربزرگمان خوشحال شده بود، با لبخندی اطمینانبخش گفت: در مقابل آنچه به دست آوردهام ، آنها همه هیچ است.😁
خواهید دید تبدیل به زنی میشوم که حماد و خانوادهاش دوست دارند. هیچ نمایشی هم در کار نیست.🙂
پایان...💫
🌟🌟قسمت آخر رمان رویای نیمه شب🌟🌟
ممنون از همراهیتون❤️
💎به نظرتون رمان بعدی چه رمانی باشه؟
رمان پیشنهادیتون را به آیدی ادمین @mahdeie313 بفرستید. ❤️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟📔@fotros_dokhtarane ⃟📔
┗━━━━━━━━┛