eitaa logo
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
409 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
41 فایل
کانال رسمی مجموعه فرهنگی جهادی فطرس (دخترانه)🌱 برای دختران نوجوان و جوان ادمین @Mobinaa_piri شماره کارت برای کمک های مومنانه 5892_1014_8433_1869 💳 به نام مسعود رحیمی
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب🌠 #قمست_صد_سی_نه _...چون ازدواج‌تو با جوانی غیر شیعه، معنا ندارد.😊 _دلیل دومش آن بو
هوالرئوف✨ 🌠 💦 ....سرگذشت مادرم را برای قنواء تعریف کردم...🗣 ریحانه گفت: تا روزی که آن‌ها را با خودمان به حلّه بیاوریم، آرام نمی‌گیرم.😄 مادر هاشم ، مادر من هم هست.😁☝️ ام حباب گفت: به زیارت آرامگاه امامان هم می‌رویم و برای تو و حماد دعا می‌کنیم.☺️🤲 قنواء گفت : دلم می‌خواست همراه شما باشم😢! پدربزرگ گفت: با توکل به خدای بزرگ ، در سفرهای بعدی ، تو و حماد همراه ما خواهید بود!☺️❤️ دیدن مادر و خواهران و برادرانم، مجموعه شادی‌هایم را کامل کرد.😍 مادرم با دیدن من و عروسش ، در آغوش ما بی‌هوش شد.🤦‍♂ خیلی رنجور و ضعیف شده بود.😕 به هوش که آمد ، به پایش افتادم و آن‌قدر اشک ریختم تا بگوید مرا به خاطر از یاد بردنش و این که طی سال ها به او سر نزده‌بودم ، بخشیده.😩 ریحانه کنارم نشسته‌بود.اوهم گریه می‌کرد.😭 مادرم ما را در بغل گرفت و به من گفت: تو باید مرا ببخشی که مجبور شدم رهایت کنم و بروم، اما امروز که دوباره تو را یافتم و عروس زیبا و مهربانم را دیدم، دیگر طاقت دوری‌تان را ندارم😢. من و ریحانه به مادرم قول دادیم برای همیشه کنارش بمانیم.🤝💛 مادرم یکایک برادران و خواهرانم را معرفی کرد.💁‍♀ آن‌ها از این که فهمیدند من برادرشان هستم ، از شادی در پوست نمی‌گنجید.😀 به مادرم گفتم : روزگار رنج و محنت شما تمام شد . از این به بعد من خدمتگزار شما هستم.💪 پدربزرگ به مادرم گفت : تو همچنان عروس منی و من قبل از تربیت فرزندان هاشم و ریحانه ، باید به برادران هاشم ، زرگری یاد بدهم.😉 خوش‌حالم که خانه بزرگ و خلوت ما ، شلوغ و پررونق می‌شود.😎 ام‌حباب گفت: من هم باید به این دختران زیبا ، آشپزی و خیاطی یاد بدهم تا بعدها شوهران خوبی گیرشان بیاید.😌 سفر زیارتی و سیاحتی ما دوماه طول کشید . در این سفر خاطره انگیز ، با راهنمایی ابوراجح ، امامان نجف ، کربلا ، سامرا و کاظمین را زیارت کردیم.🤲 حال مادرم به تدریج بهتر شد و سلامت و شادابی اش را به‌دست‌آورد 👌. او چنان شیفته ریحانه ، من ، پدربزرگ ، ام حباب ، ابوراجح و همسر ابوراجح شده بود که وقتی نخلستان های حلّه را از دور دیدیم ، گفت: قبل از دیدن شما ، از زندگی سیر و بیزار بودم. حالا برای زندگی با شما ، عمر نوح هم برایم کم است!😅 باران ملایمی می‌بارید که وارد حلّه شدیم . رود فرات ، زلال‌تر از همیشه به نظر می‌رسید💫. شاخه های خیس نخل‌ها می‌درخشید✨. با آن که باران می‌بارید ، خورشید از پشت ابرها ، روشنایی و گرمای ملایم خود را نثار شهر می‌کرد.🌞 انگار حلّه را با همه کوچه‌هایش برای ورود ما ، آب و جارو کرده بودند. 🍃 اشک مادرم با دیدن حلّه راه افتاد و از پدرم یاد کرد. قبل از هرچیز به مقام حضرت مهدی ❤️ رفتیم و آن مقام را زیارت کردیم و من ، خوای بزرگ و مهربان را به خاطر خانواده بزرگ و خوبم سپاس گفتم.🤲 هنوز از مقام بیرون نیامده بودیم که خبردار شدیم مرجان صغیر از دنیا رفته .😶 چهل روز از مرگش می‌گذشت . درحالی مرده بود که معجزه شفا یافتن ابوراجح نتوانسته بود چشمانش را به حقیقت باز کند.🙄 با آمدن حاکم جدید ، قنواء و مادرش دارالحکومه را ترک کرده بودند و در خانه بزرگ و زیبایی زندگی می‌کردند.🌱 روز بعد حماد به ما گفت که مادر قنواء از ارثیه پدری‌اش ، خانه و کاروان‌سرایی در بازار خریده. قرار بود حماد و قنواء به زودی ازدواج کنند 💍و حماد ، اداره کاروانسرا را به عهده بگیرد. آن کاروانسرا بین مغازه پدربزرگ و حمام ابوراجح بود.🤝 همه باهم به دیدن قنواء رفتیم و به خاطر در گذشت پدرش به او تسلیت گفتیم.🖤 ریحانه از او پرسید: دور شدن از آن زندگی اشرافی و آن همه خدمتکار و نگهبان و ثروت و قدرت ، برایت سخت نیست؟😟 قنواء که از دیدن خانواده پدربزرگمان خوشحال شده بود، با لبخندی اطمینان‌بخش گفت: در مقابل آنچه به دست آورده‌ام ، آن‌ها همه هیچ است.😁 خواهید دید تبدیل به زنی می‌شوم که حماد و خانواده‌اش دوست دارند. هیچ نمایشی هم در کار نیست.🙂 پایان...💫 🌟🌟قسمت آخر رمان رویای نیمه شب🌟🌟 ممنون از همراهیتون❤️ 💎به نظرتون رمان بعدی چه رمانی باشه؟ رمان پیشنهادیتون را به آیدی ادمین @mahdeie313 بفرستید. ❤️ ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━┓ ⃟📔@fotros_dokhtarane ⃟📔 ┗━━━━━━━━┛