🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رویای_نیمه_شب #قسمت_پنجاه_هشت 🌷رویای نیمه شب 🌹 راست میگفت . غریب بود . او را ندیده بودم . گفتم:«این
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_پنجاه_نه
🌹🌷رویای نیمه شب
پیشانی ام را به دیوار تخت کوبیدم . با خود گفتم :« ای دیوانه ! دلت را به این خیال های بچه گانه خوش نکن . چطور امکان دارد او خواب جوانی غیرشیعه را دیده باشد و خواستگاری اش را انتظار بکشد ؟ تو شبانه روز به او فکر میکنی و او به یاد مسرور یا جوانی دیگر از شیعیان است که چگونه پس از ازدواج شان ، شهد سعادت و خوش بختی را به کامش بریزد . بی چاره ! ریحانه چند سالی است تورا ندیده ، آن وقت چطور تورا به شکل جوانی برازنده به خواب دیده ؟ اگر تورا به خواب دیده بود ، صبر میکرد به خواستگاری اش بروی و گنجینه ای از زیباترین جواهرات را به پایش بریزی ؛ نه آن که تصمیم بگیرد با دو دینار ، گوشواره ای ارزان بخرد . گیرم که تورا به خواب دیده باشد ، فایده اش چیست وقتی ابوراجح هرگز حاضر نمی شود دختر گلش رابه یک سنی بدهد ؟»
کلید در قفل به حرکت در آمد . صدای نفس زدن هایی آشنا را شنیدم . در بر پاشنه چرخید . امّ حباب بود . با خوش حالی از جا پریدم و جلو رفتم . زنبیلش را که زمین گذاشته بود ، برداشتم و داخل خانه آوردم . انتظار داشتم میان نفس زدن هایش ، غرولند کند . خیلی آرام آمد و روی تخت نشست . سخت توی فکر بود . مقابلش روی زمین ، کنار زنبیل نشستم .
- خیلی دیر کردی امّ حباب . فکر نکردی من اینجا منتظرم ؟
گفتم شاید سر راه به بغداد رفته ای !
لبخندی مهربانه زد و گفت : « به سلیقه ات آفرین میگویم ! فکر نمی کردم چنین جواهری در حلّه باشد . مهرش به دلم نشست .»
خوشحال شدم . گفتم :« تعریف کن امّ حباب . همه چیز را مو به مو برایم بگو .»
به چهره ام دقیق شد .
- چرا رنگت زرد شده ؟ صبحانه خوردی؟ نخوردی؟ خم شد و چند دانه انبه از توی زنبیل برداشت .
- خدایا ! جواب ابونعیم را چه بدهیم؟ اول برایت شربت انبه درست میکنم و در
آن شیره خرما میریزم . یک کاسه از آن که خوردی و جان گرفتی و حالت جا آمد ، سر صبر می نشینیم و حرف می زنیم .
انبه هارا از چنگش در آوردم و توی زنبیل انداختم .
- کاری نکن که دیوانه شوم و سر به بیابان بگذارم !
چشم هایش گرد شد .
- پناه بر خدا !
- تا همه چیز را مو به مو برایم تعریف نکنی ، مطمئن باش لب به چیزی نمیزنم .
🌹🌷پایان قسمت پنجاه و نه
@fotros_dokhtarane