eitaa logo
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
556 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
42 فایل
کانال رسمی مجموعه فرهنگی جهادی فطرس (دخترانه)🌱 برای دختران نوجوان و جوان ادمین @Mobinaa_piri شماره کارت برای کمک های مومنانه 5892_1014_8433_1869 💳 به نام مسعود رحیمی
مشاهده در ایتا
دانلود
🥰 رویای نیمه شب 🥰 🍁 🌷 این‌جا بود که با تصمیمی ناگهانی صورت به طرفم چرخاند. برگشت. دست‌هایش را روی میز ستون کرد و طوری که شاگردها نشنوند ، گفت :« یک حمامی اگر زیبا هم نبود نبود ، ولی یک زرگر باید زیبا باشد تا وقتی جنسی را جلوی مشتری گذاشت ، رغبت کنند بخرند.» داشتم یاقوتی را میان گردن‌بند گران‌قیمتی کار می‌گذاشتم. دستش را روی گردن‌بند گذاشت. چشم‌های درشت و درخشانش را کاملاً گشوده بود. گفت :« بلند شو برویم پایین! از امروز باید توی مغازه کار کنی.» کاغذهای لوله شده‌ای را که روی آن‌ها طرح‌هایی برای زیورآلات ظریف و گران‌قیمت کشیده بودم ، از روی طاقچه برداشتم و روی میز باز کردم. _پدربزرگ! خودت قضاوت کن. خوب ببین! طراحی و ساخت این‌ها مهم‌تر است یا فروشندگی و با خانم‌ها سروکله زدن؟ با خون‌سردی کاغذها را دوباره لوله کرد. آن‌ها را به طرف بزرگ‌ترین شاگردش ، که برای خودش استادی زبردست بود ، انداخت. شاگرد ، لولهٔ کاغذ را در هوا گرفت. _نُعمان! تو از این به بعد آنچه را هاشم طراحی می‌کند ، می‌سازی. باید چنان کار کنی که نتواند اشکال و ایرادی بگیرد. نعمان کاغذها را بوسید و گفت :« اطاعت می‌کنم استاد!» سری از روی تأسف تکان دادم. پدربزرگ به من خیره شده بود. گفتم :« پس اجازه بدهید این یکی را تمام کنم ، آن‌وقت ...» باز دستش را روی گردن‌بند گذاشت. _همین حالا. لحنش آرام اما نافذ بود. نمی‌توانستم به چشم‌هایش نگاه کنم. برخاستم. پیش‌بند را از دور کمرم باز کردم. آن را روی چهارپایه‌ام انداختم و میان نگاه متعجب و کنجکاو شاگردان ، پشت سر پدربزرگ ، از پله ها پایین رفتم. 🍂 پایان پارت چهار @fotros_dokhtarane