#رویای_نیمه_شب
🥰 رویای نیمه شب 🥰
🍁 #پارت_چهار
🌷 اینجا بود که با تصمیمی ناگهانی صورت به طرفم چرخاند. برگشت.
دستهایش را روی میز ستون کرد و طوری که شاگردها نشنوند ، گفت :« یک حمامی اگر زیبا هم نبود نبود ، ولی یک زرگر باید زیبا باشد تا وقتی جنسی را جلوی مشتری گذاشت ، رغبت کنند بخرند.»
داشتم یاقوتی را میان گردنبند گرانقیمتی کار میگذاشتم. دستش را روی گردنبند گذاشت. چشمهای درشت و درخشانش را کاملاً گشوده بود. گفت :« بلند شو برویم پایین! از امروز باید توی مغازه کار کنی.»
کاغذهای لوله شدهای را که روی آنها طرحهایی برای زیورآلات ظریف و گرانقیمت کشیده بودم ، از روی طاقچه برداشتم و روی میز باز کردم.
_پدربزرگ! خودت قضاوت کن. خوب ببین! طراحی و ساخت اینها مهمتر است یا فروشندگی و با خانمها سروکله زدن؟
با خونسردی کاغذها را دوباره لوله کرد. آنها را به طرف بزرگترین شاگردش ، که برای خودش استادی زبردست بود ، انداخت. شاگرد ، لولهٔ کاغذ را در هوا گرفت.
_نُعمان! تو از این به بعد آنچه را هاشم طراحی میکند ، میسازی. باید چنان کار کنی که نتواند اشکال و ایرادی بگیرد.
نعمان کاغذها را بوسید و گفت :« اطاعت میکنم استاد!»
سری از روی تأسف تکان دادم. پدربزرگ به من خیره شده بود.
گفتم :« پس اجازه بدهید این یکی را تمام کنم ، آنوقت ...»
باز دستش را روی گردنبند گذاشت.
_همین حالا.
لحنش آرام اما نافذ بود. نمیتوانستم به چشمهایش نگاه کنم. برخاستم. پیشبند را از دور کمرم باز کردم. آن را روی چهارپایهام انداختم و میان نگاه متعجب و کنجکاو شاگردان ، پشت سر پدربزرگ ، از پله ها پایین رفتم.
🍂 پایان پارت چهار
@fotros_dokhtarane