eitaa logo
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
409 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
41 فایل
کانال رسمی مجموعه فرهنگی جهادی فطرس (دخترانه)🌱 برای دختران نوجوان و جوان ادمین @Mobinaa_piri شماره کارت برای کمک های مومنانه 5892_1014_8433_1869 💳 به نام مسعود رحیمی
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸فکر کنم مسلحه ماه مبارک رمضان ایام مجروحیت ابراهیم (هادی ) بود. جعفر جنگروی از دوســتان ما ، بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور مي‌رفت و دوستانش را صدا ميكرد. يكي يكي آنها را مي آورد و مي‌گفت : ابرام جون، ايشون خيلي دوست داشتند شما را ببينند و... ابراهيم كه خيلي غذا خورده بود و به خاطر مجروحيت، پايش درد ميكرد، مجبور بود به احترام افراد بلند شود و روبوسي كند. جعفر هم پشت سرشان آرام و بي‌صدا مي‌خنديد. وقتي ابراهيم مي‌نشست، جعفر مي‌رفت و نفر بعدي را مي آورد! چندين بار اين كار را تكرار كرد. ابراهيم كه خيلي اذيت شده بود با آرامش خاصي گفت: جعفر جون، نوبت ما هم ميرسه! آخرشب مي‌خواستيم برگرديم. ابراهيم سوار موتور من شد و گفت: سريع حركت كن! جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد. فاصله ما با جعفر زياد شد. رسيديم به ايست و بازرسي! من ايستادم. ابراهيم باصدای بلند گفت: برادر بيا اينجا! يكي از جوان‌هاي مسلح جلو آمد. ابراهيم ادامه داد: دوســت عزيز، بنده جانباز هستم و اين آقاي راننده هم از بچه هاي سپاه هستند. يك موتور دنبال ما داره مياد كه... بعد كمي مكث كرد و گفت: من چيزي نگم بهتره، فقط خيلي مواظب باشيد. فكر كنم مسلحه! بعــد گفت: با اجازه و حركت كرديم. كمي جلوتر رفتم تــوي پياده رو و ايستادم. دوتايي داشتيم ميخنديديم. موتور جعفر رسيد. چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند! بعد متوجه اسلحه كمري جعفر شدند! ديگر هر چه ميگفت كسي اهميت نميداد و... تقريبا نيم ساعت بعد مسئول گروه آمد و حاج جعفر را شــناخت. كلي معذرت خواهي كــرد و به بچه هاي گروهش گفت: ايشــون، حاج جعفر جنگروي از فرماندهان لشگر سيدالشهداء هستند. بچه هاي گروه، با خجالت از ايشان معذرت خواهي كردند. جعفر هم كه خيلي عصباني شده بود، بدون اينكه حرفي بزند اسلحه اش را تحويل گرفت و سوار موتور شد و حركت كرد. كمي جلوتر كه آمد ابراهيم را ديد. در پياده رو ايستاده و شديد مي‌خنديد! تازه فهميد كه چه اتفاقي افتاده. ابراهيم جلو آمد، جعفر را بغل كرد و بوسيد. اخم هاي جعفر باز شد. او هم خنده اش گرفت. خدا را شكر با خنده همه چيز تمام شد. ☺😅😀 💎 @fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رمان #رویای_نیمه_شب نویسنده:مظفر سالاری هرشب ساعت ۲۲
❤️رویای نیمه شب 🥰 🍁 🌷 با دیدن من برخاست و به سویم آمد. پس از سلام و احوال‌پرسی ، دستم را گرفت و مرا نزد آن‌هایی برد که بالای سکو بودند. آن‌ها هم به احترام من برخاستند. وقتی نشستیم ، ابوراجح از من و پدربزرگم تعریف و تمجید کرد. در جواب گفتم :« همهٔ بزرگواری‌ها در شما جمع است.» حکایت شیرینی را که با آمدن من ، نیمه‌تمام گذاشته بود به پایان برد. مشتری‌ها برخاستند‌. هرکدام سکه‌ای روی پیش‌خوان اتاقک چوبی گذاشتند و رفتند. با اشارهٔ ابوراجح ، خدمتکار جوانش ‹ مسرور › ، ظرفی انگور آورد. مسرور از کودکی آن‌جا کار می‌کرد. ظرف انگور را که جلویم گذاشت ، از حالت چهره‌اش فهمیدم که مثل همیشه از دیدنم بیزار است. از همان کودکی ، وقتی دیده بود که ریحانه به من علاقه دارد ، کینه‌ام را به دل گرفته بود. مجبور بود در حمام بماند. نمی‌توانست در گشت‌وگذارها و بازی‌های من و ریحانه ، همراهی‌مان کند. ابوراجح دستم را گرفت و گفت :« گرفته‌ای! طوری شده؟» دست‌پاچه شدم. گفتم :« در مقابل شما مثل یک تُنگ بلورم. با یک نگاه ، هرچه را در ذهن و دلم می‌گذرد می‌بیند.» دستم را فشرد و خندید. – ابونعیم هم هروقت ناراحت و غمگین بود می‌آمد پیش من. به چهرهٔ مهربانش نگاه کردم. چطور می‌توانستم بگویم که ناراحتی‌ام به خود او مربوط می‌شود. چهره‌اش مثل همیشه زرد بود و موی تُنُک و پراکنده‌ای داشت. لبخند که می‌زد ، دندان‌های زرد و بلندش بیرون می‌افتاد. عجیب بود که با آن چهرهٔ زرد و لاغر ، نجابت و مهربانی در چشم‌هایش موج می‌زد! چشم‌هایش همان حالت چشم‌های ریحانه را داشت. سال‌ها پیش پدربزرگ گفته بود :« هیچ‌کس باور نمی‌کند که ریحانه به آن زیبایی ، فرزند چنین پدری باشد ، مگر این‌که به چشم‌های ابوراجح دقت کند.» 🍂 پایان پارت هجده @fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب ❤️رویای نیمه شب 🥰 🍁 #پارت_هجده 🌷 با دیدن من برخاست و به سویم آمد. پس از سلام و احو
🥰 رویای نیمه شب 🥰 🍁 🌷 از صحن حمام صدای ریزش آب و گفت‌وگوی نامفهوم مشتری‌ها می‌آمد. مسرور ، با حوله‌ای ، به استقبال مردی رفت که داشت از صحن بیرون می‌آمد. آن مرد ، حوله را به دور خود پیچید و پاهایش را در حوض زد. قوها به آن طرف حوض رفتند. روی سکوی مقابل ، سه نفر خود را خشک می‌کردند و لباس می‌پوشیدند. دو نفر آماده می‌شدند وارد صحن حمام شوند. مسرور ، حولهٔ هرکس را که می‌گرفت ، جایی می‌گذاشت تا وقت خودش روی دوش صاحبش بیندازد. اولین و آخرین نگاه مشتری‌ها به قوها بود. می‌خواستم آن‌قدر شجاع باشم که آنچه را در دلم بود به ابوراجح بگویم. می‌دانستم که با آرامش به حرف‌هایم گوش می‌دهد ، اما نمی‌دانستم چرا باید چیزی به نام مذهب ، بین ما فاصله بیندازد. اگر چنین فاصله‌ای نبود ، چقدر احساس خوش‌بختی می‌کردم و حرف زدن درباره‌ٔ ریحانه و آینده ، راحت بود. برای این‌که زیاد ساکت نمانده باشم ، گفتم :« در راه نزدیک بود تخم‌مرغ‌های دست‌فروشی را لگد کنم.» ابوراجح گفت :« ذهن و دلت این‌جا نیست. کجاست؟ نمی‌دانم. باید کاری کنی که نزد صاحبش برگردد.» – فروشنده‌ای که شاهد این صحنه بود ، خنده‌اش گرفت. کنیزکی هم به من خندید. تاحالا این‌جوری گیج نبوده‌ام. ابوراجح دستش را جلوی دهانش گرفت و از ته دل خندید. – خدا به دادت برسد ، فرزند! این چیزهایی که تو می‌گویی ، نشانهٔ آدم‌های شوریده و عاشق است. لابد ماه‌رویی با تیر نگاهی تو را به دام عشق خود مبتلاکرده و خبر نداری. مسرور دست زیر چانه گذاشته و داخل اتاقک چوبی نشسته بود تا از آن‌ها که می‌خواستند بروند ، پول بگیرد. می‌دانستم کنجکاو است بداند چه می‌گوییم. 🍂 پایان پارت نوزده @fotros_dokhtarane
🍬 [وقتی میتونی پروانه بشی🦋 که سختیه زندانی شدن تو پیله رو به جون بخری....🤞🏻🌸✨] 💠 @fotros_dokhtarane
<قسمتی از زندگی نامه 🌷شهید بابک نوری> بابک به ظاهرش می‌رسید اما از باطنش غافل نبود. مادر شهید نوری با بیان اینکه فرزندم از کودکی بسیار زرنگ بود و مدرسه اش را به موقع می‌رفت اظهار کرد: بابک وقتی کارشناسی ارشد را گرفت در مقطع ارشد در تهران قبول شد. وی با بیان اینکه بابک هنگام ورزش با آهنگ زینب زینب را می گذاشت افزود: همیشه به فرزندم میگفتم تو جوانی یک آهنگ شاد بگذار چرا این نوحه را در موقع ورزش می گذاری، می گفت مامان اینطوری نگو من این آهنگو دوست دارم. مادر شهید با بیان اینکه بابک به ظاهرش می رسید اما از باطلش غافل نبود گفت: مشارکت در مشارکت های اجتماعی و عام المنفعه مانند هلال احمر یکی از فعالیت های بابک است. وی بابیان اینکه بابک ، ، ، و... بود، تصریح کرد : من وپدرش وکل خانواده بابک را پس از شهادتش شناختیم. گفتنی است، شهید بابک نوری متولد ٢١مهر سال ١٣٧١ بود که در ٢٨ آبان ٩۶ در منطقه البوکمال به دست تکفیری های داعش به شهادت رسید ودر یکم آذر ماه در رشت تشییع شد. 🌷🌷🌷 💠@fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب 🥰 رویای نیمه شب 🥰 🍁 #پارت_نوزده 🌷 از صحن حمام صدای ریزش آب و گفت‌وگوی نامفهوم مشتری
🥰 رویای نیمه شب 🥰 🍁 🌷 – درست فهمیدی ابوراجح. نمی‌دانم آنچه برسرم آمده ، عشق است یا یک بلای دیگر. تا مدتی پیش با خیال راحت توی کارگاه مشغول کار بودم. آن‌قدر پدربزرگ اصرار کرد تا بالأخره آمدم پایین و کناردستش ، مشغول فروشندگی شدم. می‌گفت :« زرگر باید خوش‌قیافه باشد تا مشتری به خرید رغبت کند. بفرما ! این هم نتیجه‌اش!» – فروشنده نباید بدترکیب و ژولیده و بداخلاق باشد ، اما زیبایی فراوان هم آسیب‌هایی دارد. این درست نیست که مشتری ، به جای این‌که با خیال راحت به فکر خرید جنس مورد نیازش باشد ، تحت تأثیر زیبایی فروشنده قرار گیرد و کلاه سرش برود ؛ مخصوصاً در شغل زرگری که بیشتر مشتری‌ها زن هستند. من و مسرور از این جهت خیالمان راحت است ؛ نه زیباییم و نه با زن‌ها سروکار داریم. باز خندید. گفتم :« اگر کسی به عشق من گرفتار می‌شد ، طبیعی بود ، اما حالا این من هستم که گرفتار شده‌ام. همیشه سعی می‌کردم مراقب نگاهم باشم. پدربزرگم می‌گوید :« تو مثل دخترانِ عفیف ، باحیا هستی و مقابل زن‌ها ، چشم بلند نمی‌کنی.» باور کنید که عشق ، گاهی ناخواسته به خانهٔ دل پا می‌گذارد. دو نگاه به هم گره می‌خورد و آنچه نباید بشود ، می‌شود.» فاصلهٔ ما با مسرور زیاد نبود. می‌توانست صدای ما را بشنود. ابوراجح سری تکان داد و بازویم را فشرد. سعی می‌کرد دیگران را درک کند. زود قضاوت نمی‌کرد. گفت :« عشق برای یک زندگی مشترک ، خوب است ، ولی اگر ازدواج و زندگی مشترکی در کار نباشد ، باعث اضطراب و ناراحتی می‌شود. اگر پرهیزکار باشیم می‌توانیم مشکل عشق را درمان کنیم. تو باید یکی از دو کار را انجام دهی. ببین اگر آن دختر برای زندگی با تو مناسب است ، با او ازدواج کن.‌ اگر مناسب نیست ، ازش دوری کن تا فراموشش کنی.» –مگر می‌شود؟ 🍂 پایان پارت بیست @fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب 🥰 رویای نیمه شب 🥰 🍁 #پارت_بیست 🌷 – درست فهمیدی ابوراجح. نمی‌دانم آنچه برسرم آمده ،
🥰رویای نیمه شب🥰 🍁 🌷_اگرمدتی اورا نبینی و از خدا یاری بخواهی،فراموشش می کنی.هرچیزی دوا و درمانی دارد.دوای عشق های بی فایده و آزاردهنده،همین است که گفتم. _اماابوراجح! اوکاملا برای من مناسب است.اگر شماهم می دانستیداو کیست می گفتید که همسری بهتراز او گیرم نمی آید. _عشق این طوری است. چشم آدم رااز دیدن عیب های معشوق،کور میکند و خوبی هایش را هزار برابر جلوه می دهد. _پدربزرگم هم مطمئن است که او می تواند مناسب ترین همسربرایم باشد. _ابونعیم انسان با تجربه ای است.نمی فهمم پس چرااین طور درمانده ای؟توکه اورا دوست داری،پدربزرگت هم که موافق است.می ماند اینکه از او خاستگاری کنی. به قوها خیره شدم.آن ها مشکلات آدم ها را نداشتند.باید حقیقت را می گفتم. _اوو خانواده اش شیعه اند. ابوراجح جا خوردو ساکت ماند.پس از دقیقه ای برخاست و از سکو پایین رفت.نمی دانستم اگر می فهمید درباره که حرف میزنم،چه عکس العملی نشان می داد. کنارحوض نشست.دستش را به آب زد. قوها به طرفش رفتند.آنهارا نوازش کرد. بدون آنکه به من نگاه کند،گفت:«زیاد پیش می آید که به خاستگارجواب رد می دهند.دراین صورت،چاره ای جز صبر نیست.» ظرف انگور را کنار گذاشتم و ایستادم.حرف هایمان به جای حساسی رسیده بود.در راه حمام،پیش بینی کرده بودم که ابوراجح چنین توصیه ای میکند. مسرورترجیح داده بود در اتاقک بماند و از ماجرا سر در بیاورد. گوش تیز کرده بود و خود را به شمردن سکه ها سرگرم نشان می داد. بعیدنبود حدس زده باشد در باره ریحانه صحبت می کنم. 🍂پایان پارت بیست و یک @fotros_dokhtarane
💗سلام 🌺 🎀 دیدید بعضی اوقات یه میاد نمیدونیم بریم از کی بپرسیم!؟🤔😣 ببین رفیق😇 الان وقتشه... ⏰امشب ساعت 19 آنلاین باش تو کانال روبیکا و هرچی سوال داری تو بپرس😉 💎برای دیدن و شرکت در آن وارد کانال روبیکامون بشید. روبیکا👇 rubika.ir/fotros_dokhtarane