eitaa logo
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
409 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
41 فایل
کانال رسمی مجموعه فرهنگی جهادی فطرس (دخترانه)🌱 برای دختران نوجوان و جوان ادمین @Mobinaa_piri شماره کارت برای کمک های مومنانه 5892_1014_8433_1869 💳 به نام مسعود رحیمی
مشاهده در ایتا
دانلود
14.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.... 🔸فتنه شاید روزگاری اهل ایمان بوده باشد آه این ابلیس شاید روزی انسان بوده باشد 🔸فتنه شاید در لباس میش، گرگی تیز دندان در لباسی تازه شاید فتنه چوپان بوده باشد 🔸فتنه شاید کنج پستوی کسی لای کتابی؛ فتنه لازم نیست حتماً در خیابان بوده باشد 🔸فتنه شاید در صف صفِین می جنگیده روزی فتنه شاید در زمان شاه، زندان بوده باشد! 🔸فتنه شاید با امام از کودکی همسایه بوده یا که در طیّاره ی پاریس_تهران بوده باشد 🔸فتنه شاید تابی از زلف پریشان نگاری فتنه شاید خوابی از آن چشم فتّان بوده باشد فتنه شاید اینکه دارد شعر می خواند برایت؛ 🔸وا مصیبت! فتنه شاید از رفیقان بوده باشد ذرّه ای بر دامن اسلام ننشیند غباری نامسلمانی اگر همنام سلمان بوده باشد 🔸دوره ی فتنه است آری، می شناسد فتنه ها را آنکه در این کربلا عبّاس ِ دوران بوده باشد 🔸فتنه خشک و تر نمی داند خدایا وقت رفتن  کاشکی دستم به دامان شهیدان بوده باشد شاعر 🇮🇷 @fotros_dokhtarane
🌷زندگی نامه حاج قاسم.. قاسم سلیمانی، نام پدر حسن، متولد ٢٠ اسفند ١٣٣۵در شهرستان رابُر از توابع استان کرمان در ایل عشایر سلیمانی وفرمانده پیشین سپاه قدس است. اودر دوران جنگ ایران وعراق فرمانده لشکر ۴١ ثارالله واز فرماندهان عملیات های والفجر هشت، کربلای چهار وکربلای پنج بود. قاسم سلیمانی در سال ۱۳۷۹ از سوی آیت الله خامنه ای رهبر جمهوری اسلامی ایران به فرماندهی سپاه قدس منصوب شد پس از ظهور داعش در عراق و سوریه سلیمانی به عنوان فرمانده سپاه قدس با حضور در این مناطق و سازماندهی نیروهای مردمی به مبارزه با این گروه پرداخت. وی در سال ۱۳۸۹ موفق به اخذ درجه سرلشکری شد. سردار سلیمانی بامداد ۱۳ دی ماه ۱۳۹۸ به شهادت رسید🌷 🚩 @fotros_dohktarane
18.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
10 جمله از حاج قاسم... کدام جملات حاج قاسم به یاد ماندنی تر است؟ 🌷 جنگ و کارزار 🚩@fotros_dokhtarane
😍 رمان رویای نیمه شب هرشب ساعت ۲۲ نویسنده :مظفر سالاری @fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب 🍁#قسمت_بیست_پنج مسرور ظرف انگور را دوباره آورد و جلوی من گذاشت.سعی کرد لبخند بزند.
😍رویای نیمه شب😍 مسرور با دیدن آن گوشواره، خوشحال می‌شد و ریحانه برایش زیباتر به نظر می‌رسید. هرگز هم ریحانه نمی گفت که آن را من ساخته‌ام. اگر هم می‌گفت ،چه اهمیتی برای مسرور داشت .شاید هم به ریش من و پدر بزرگم میخندید .قوها از هم فاصله گرفته بودند .یکی با نوکش پرهایش را مرتب می‌کرد و دیگری بی حرکت بود و موج های آرامی که از ریزش فواره درست می‌شد، او را به کندی دور خودش میچرخاند. ابوراجح گوشه بینی ام را خاراند. به خود آمدم و هر طور بود لبخند زدم .هاشم جان !خودت را به فکر و خیال نسپار. به خدا توکل کن! شاید همسری که در طالع توست، همین است. شاید هم دیگری است. اگر هم این است که به او خواهی رسید .اگر دیگری است ،دعا می کنم بارها از این یکی بهتر باشد و در کنارش سعادتمند شوی. کسی با موقعیت تو حتی می تواند دختر حاکم را خواستگاری کند. قویی که به جفتش پشت کرده بود، به دانه های انگوری که در پاشوی بود نوک میزد .برای پس زدن افکاری که آزارم می داد، سعی کردم منطقی فکر کنم. من ثروتمند و زیبا بودم. چرا باید خودم را آنقدر کوچک و ضعیف نشان می دادم که دختر یک حمامی بتواند به آن راحتی مرا به بازی بگیرد؟ مسرور بیشتر از من، به درد ابوراجح می‌خورد. اگر ریحانه دلش می‌خواست با مسرور زندگی کند، باید می‌پذیرفتند که لیاقت او همین است. با تلخی سعی کردم به خودم بقبولانم که ریحانه و مادرش تنها به این قصد به مغازه ما آمده بودند که تخفیف خوبی بگیرند. حدس آنها درست بود. با دادن دو دینار، هشت دینار تخفیف گرفته بودند. خودشان هم باور نمی کردند .دست در جیب بردم و دینارها را لمس کردم. دیگر تپشی در خود نداشتند و سرد و خشک بودن. دوست داشتم آنها را بیرون بیاورم و در حوض بیندازم. آنگاه ابوراجح با تعجب می پرسید که این کار چه معنایی دارد و من در حال رفتن،نگاهی به عقب می‌انداختم و می گفتم:(( بهتر است بروی و معنایش را از دخترت بپرسی .))سکه ها را در مشت فشردم و برخاستم، میخواستم از آن محیط مرطوب و خفه کننده فرار کنم. شاید اگر کنار فرات می‌رفتم و قدری شنا می‌کردم ،حالم بهتر می‌شد. ابوراجح دستم را گرفت و گفت:(( باید فردا بیایید تا در اتاق کناری بنشینیم و صحبت کنیم.)) به چشمهای مهربانش نگاه کردم. از آن همه خیال های عجیب و غریبی که به دل راه داده بودم، خجالت کشیدم. چطور توانسته بودم درباره ریحانه آنطور خیال بافی کنم؟ چهره نجیب و شرمگین او را به یاد آوردم که مثل فرشته ها، بی آلایش بود .ناگهان صدای گام های سنگین از راه رو حمام به گوش رسید. مردی در لباس سربازان دارالحکومه، پرده ورودی را به یکباره کنار زد و گفت:(( جناب وزیر تشریف فرما می شوند. برای ادای احترام آماده باشید !)) 😍پایان قسمت بیست وشش😘 @fotros_dokhtarane
بسته پیشنهادی عکس 📱 🖤 +میگم حساب روز و ماه و سال دستتونه؟ -چطور؟ + خبر دارید؟ -از چی؟ +۳ روز دیگه میشه یه سال که نداریمشون😔 _ بیایم این چند روز همگی عکس پروفایل هامون رو عکس و را قرار بدیم💔 💠 @fotros_dokhtarane