🎀 #یلدای_زینبی دختران فطرسی 🌸
💠 توسط دختران فطرسی از براآن شمالی #روستای_جوزدان با همکاری پایگاه بسیج خواهران روستا 🍉
🌷 به نیابت از #شهید مدافع حرم #جواد_محمدی
🚺 #دخترونه_فطرس
☔️ @fotros_dokhtarane 🇮🇷
💝 جشن #میلاد_حضرت_زینب سلام الله علیها و #شب_یلدا 🌷
✨⚡️ #نور_افشانی و #مولودی خوانی 🎤
🔰 در #پخش_زنده_فطرس
در
روبیکا👇
rubika.ir/fotros_dokhtarane
و اینستا👇
instagram.com/fotros_dokhtarane
⏰ شنبه ۹/۲۹ ساعت ۱۸:۴۵ 🌺
🚺 دخترانه فطرس
🌟 @fotros_dokhtarane 🇮🇷
🔴 پخش زنده را ،
هم اکنون در کانال روبیکا تماشا کنید. 👇 👇
rubika.ir/fotros_dokhtarane
و اینستا👇
instagram.com/fotros_dokhtarane
🚺 دخترانه فطرس
🌟 @fotros_dokhtarane 🇮🇷
😍 پیامهای جالب بچه های مبارکه(دختران مهدوی) برای فطرس
🎀 بچه ها حتما با #دقت_بخونید 🌸
💚 بچه ها #احساستونو هم از
این کار برا ما #بگید🌺
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رویای_نیمه_شب 🥰 رویای نیمه شب 🥰 🍁 #پارت_چهارده 🌷 بازار شلوغ شده بود. صداها و بوها احاطهام کردند.
#رویای_نیمه_شب
نویسنده: مظفر سالاری
هرشب ساعت ۲۲
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رویای_نیمه_شب نویسنده: مظفر سالاری هرشب ساعت ۲۲
🥰 رویای نیمه شب 🥰
🍁 #پارت_پانزده
🌷 _بازار،پس از چهل قدم،پله ای کوتاه میخورد و پایین میرفت.حمام ابوراجح میان یک دوراهی بود. فاصله اش تا مغازه پدربزرگم صد قدم بیشتر نبود.آهسته قدم برمی داشتم.
گاهی ازپشت سر،تنه میخوردم.پارچه فروش ها پارچه های رنگارنگ را یکی یکی جلوی خود می گرفتندو از آن تعریف میکردند.بیشتر مشتری آنها زن بودند. گوشه ای دیگر، مارگیری معرکه گرفته بود.باچوبی،مارکبرایی را از جعبه بیرون می کشید.
مار دیگری را دور گردن انداخته بود.دو شِحنه دست ها را بر قبضۀ شمشیر تکیه داده و کنار نیم دایرۀ تماشاگران ایستاده بودند.چشمی به معرکه داشتند و چشمی به بازار.
ایستادم.مدت ها بود که ریحانه را ندیده بودم.آمدن ناگهانی اش،آمدن یک طوفان بود.سخت تکانم داده بود.حال خودم را نمی فهمیدم.
نمی دانستم درآن چنددقیقه،برمن چه گذشته بود.دلم در هم کشیده شده بود.سکه ها را در دست می فشردم.آن دوسکه شاید روزهایی رابااو گذرانده بودند.بارها لمسشان کرده بود.انگار هنوز گرمی دست هایش را در خود داشتند.سکه ها قلبی داشتند که می تپید.هیچ وقتِ دیگر،دیدن ریحانه چنین تأثیری بر من نگذاشته بود.می خواستم بخندم.می خواستم گریه کنم و اشک بریزم.می خواستم بِدَوم تا همه،هراسان،خودراکناربکشند.
می خواستم در انباریِ تنگ و تاریکِ مغازه ای پنهان شوم یا به پشت بام بازار بروم و فریاد بکشم.
🍂پایان پارت پانزده
@fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
🥰 رویای نیمه شب 🥰 🍁 #پارت_پانزده 🌷 _بازار،پس از چهل قدم،پله ای کوتاه میخورد و پایین میرفت.حمام ابور
🥰 #رویای_نیمه_شب 🥰
🍁#پارت_شانزده
🌷 _دوزن از کنارم گذشتند.برخودلرزیدم که شایدریحانه و مادرش باشند،اما آنها نبودند.به راه افتادم.
هنوزدر بازار بودند؟نه.زود آمده بودند که به شلوغی بر نخورند.کنیزی با دیدنم خندید.شاید از حالت چهره ام به آنچه بر من می گذشت،پی برده بود.
ریحانه شاید حالا داشت گلیم می بافت.شاید هم داشت به زن ها درس می داد.
تنها امیدم آن بود که آنچه بر من می گذشت بر او هم بگذرد.آیا گوشواره ای که ساخته بودم، برایش همان معنایی داشت که سکه ها برای من؟گوشواره را به گوش کرده بود؟معنای خنده کنیزک چه بود؟
این سوال فکرم را مشغول کرده بود.نگران بودم ابوراجح هم متوجه حالاتم شود و مجبور شوم همه چیز را به او بگویم.به یاد حرف پدر بزرگ افتادم که می گفت:«حیف که ابوراجح شیعه است،وگرنه دخترش رابرایت خاستگاری می کردم.»
نمی دانم چه چیزی بین ماو شیعیان فاصله ایجاد می کرد.آن ها هم مثل ما نماز میخواندند،روزه میگرفتند، قرآن می خواندند و به حج می رفتند.
اگرراهی بود می توانستم پدربزرگ را راضی کنم که ریحانه را برایم خواستگاری کند.
سیاهِ تنومندی به من تنه زد.پیرمرد دست فروشی،طبقی تخم مرغ جلویش گذاشته بود.ریسه های سیر از دیوار بالای سرش آویزان بود.تنه که خوردم نزدیک بود پایم را روی تخم مرغ ها بگذارم.
فرش فروشی که آن سوی بازار،روی قالی ها و گلیم هایش لمیده بودو قلیان می کشید،با دیدن این صحنه،خنده اش گرفت.وقتی مرا شناخت،دستش را روی عمامه اش گذاشت و مختصر تعظیمی کرد.سعی کردم حواسم را بیشتر جمع کنم.
به حمام رسیده بودم.اگر پدر بزرگ هم راضی می شد،ابوراجح هرگزاجازه نمی داد.اوودخترش شیعه بودند و من و پدربزرگم،سنی و نمی دانستم چه چیزی بین ماکه مسلمان بودیم فاصله انداخته بود.این فاصله بیش از همیشه ناراحتم می کرد.
🍂پایان پارت شانزده
@fotros_dokhtarane
Fadaeian_Haftegi_981012_6.mp3
12.78M
🎧 مولودی #میلاد_حضرت_زینب سلام الله علیها 🌸
🌼 سید رضا #نریمانی 🎤
🍉 تبریک خدمت #پرستاران عزیز #مدافعان_سلامت و یاد خاطره #شهیدان_مدافع_سلامت را گرامی می داریم🌷
🚺 #دخترونه_فطرس
💦 @fotros_dokhtarane 🇮🇷
🎀 #یلدای_زینبی دختران فطرسی 🌸
💠 توسط دختران فطرسی از براآن جنوبی #روستای_اندلان (شهرک)با همکاری پایگاه بسیج حکیمه خاتون 🍉
🌷 به نیابت از #شهدای_محل
🚺 #دخترونه_فطرس
☔️ @fotros_dokhtarane 🇮🇷
زینب:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#یا_زینب_کبری
میلاد حضرت زینب مبارک😊
🌿 @fotros_dokhtarane 🌿
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
🎀 #یلدای_زینبی دختران فطرس 🌸
💠 کمک های دختران فطرس
برای ایجاد یک شب یلدای خوب✨✨✨
و رسیدن بسته ها به دست نیازمندان🍉
🌷 به نیابت از #سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
و #شهدای_مدافع_حرم
🍎 #دخترونه_فطرس
☔️ @fotros_dokhtarane 🇮🇷
زندگی همین قدر غیر قابل پیشبینیه!
سالهای قبل با شعار اینکه مهمونی شب یلدا گوشیاتون رو بذارید کنار و دور هم جمع بشید...
و حالا شعار امسال.... 😁
🍉 @fotros_dokhtarane 🍉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥برشی ماندگار از فیلم سینمایی نفس 🌷
🍉با #لهجه_شیرین_اصفهانی 😂
🚺 #دخترونه_فطرس
💦 @fotros_dokhtarane 🇮🇷
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
🥰 #رویای_نیمه_شب 🥰 🍁#پارت_شانزده 🌷 _دوزن از کنارم گذشتند.برخودلرزیدم که شایدریحانه و مادرش باشند،اما
🥰#رویای_نیمه_شب 🥰
🍁#پارت_هفده
🌷 _کاش آن ها به مذهب ما در می آمدند،آن وقت دیگر هیچ مانعی در میان نبود.
ولی چطور چنین چیزی ممکن بود؟
ابوراجح مردی آگاه و اهل مطالعه بود. در اوقات فراغتش کتاب می خواند و یادداشت بر می داشت.ریحانه در خانهٔ او تربیت شده بود.لابد او هم مانند پدرش به مذهب شان علاقمند بود.
به دوراهی رسیدم.یک طرف،بازار با وسعت و هیاهو و شلوغی اش ادامه پیدا می کرد.طرف دیگر،کوچه تنگ و مار پیچی بود با خانه های دو طبقه و سه طبقه.
حمام ابوراجح میان این دو راهی جا خوش کرده بود.معلوم نمی شد جزئی از بازار است یا قسمتی از کوچه.دردو طرف درِحمام،حوله ای آویزان بود.وارد حمام که می شدی،بوی خوشی به استقبالت می آمد.
پس از راهرویی کوتاه،ازچندپله پایین می رفتی و به رخت کن بزرگ و زیبایی می رسیدی.دوسوی رخت کن،سکویی بودبا ردیفی از گنجه های چوبی.
مشتری ها لباس خود را توی آن ها می گذاشتند.میان رخت کن،حوض بزرگی بود با فواره ای سنگی.
از صحن حمام که بیرون می آمدی،نرسیده به رخت کن،ابوراجح حوله ای روی دوش می انداخت.پاهای خود را در پاشویهٔ سنگی حوض،آب می کشیدی و سبک بال بالای سکّو می رفتی تا خود را خشک کنی و لباس بپوشی.سقف رخت کن،بلند و گنبدی بود.
آن بالا،نورگیرهایی از سنگ مرمر نازک کار گذاشته بودند که از آن ها نور آفتاب نفوذ می کرد و در آب حوض می افتاد.نورگیر هاتمام فضای رخت کن را روشن می کردند.
حمام ابوراجح را یک معمار ایرانی ساخته بود. پس از پله های ورودی،پرده ای گل دار آویخته بود.
کنارش اتاقکی چوبی بود که ابوراجح و یا شاگردش توی آن می نشستند و از مشتری ها پول می گرفتند.چیزی که همان لحظه اول جلب نظر می کرد،دوقوی زیبای شناور در حوض آب بود.
یک بازرگان اندلسی آن ها را برای ابوراجح آورده بود.در حلّه،قوی دیگری نبود.
خیلی ها به حمام می آمدند تا قوها را ببینند.تنی هم به آب می زدند و نظافت می کردند.
ابوراجح آن ها را دوست داشت و به خوبی ازشان نگه داری می کرد.ابوراجح بالای سکّو نشسته بود و با چندمشتری که لباس پوشیده بودند حرف میزد.
🍂پایان پارت هفده
@fotros_dokhtarane
[ #انگیزشی ]
کسی که قرار باشه بِبَره
بعد از شکست مصمم تر میشه و
جا نمیزنه...🚀✌️🏼🌿
💎 @fotros_dokhtarane
#خندیشه
#شکرخند
🌸فکر کنم مسلحه
ماه مبارک رمضان ایام مجروحیت ابراهیم (هادی ) بود. جعفر جنگروی از دوســتان ما ، بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور ميرفت و دوستانش را صدا ميكرد. يكي يكي آنها را مي آورد و ميگفت : ابرام جون، ايشون خيلي دوست داشتند شما را ببينند و... ابراهيم كه خيلي غذا خورده بود و به خاطر مجروحيت، پايش درد ميكرد، مجبور بود به احترام افراد بلند شود و روبوسي كند.
جعفر هم پشت سرشان آرام و بيصدا ميخنديد. وقتي ابراهيم مينشست، جعفر ميرفت و نفر بعدي را مي آورد! چندين بار اين كار را تكرار كرد. ابراهيم كه خيلي اذيت شده بود با آرامش خاصي گفت: جعفر جون، نوبت ما هم ميرسه!
آخرشب ميخواستيم برگرديم. ابراهيم سوار موتور من شد و گفت: سريع حركت كن!
جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد. فاصله ما با جعفر زياد شد. رسيديم به ايست و بازرسي! من ايستادم. ابراهيم باصدای بلند گفت: برادر بيا اينجا! يكي از جوانهاي مسلح جلو آمد.
ابراهيم ادامه داد: دوســت عزيز، بنده جانباز هستم و اين آقاي راننده هم از بچه هاي سپاه هستند. يك موتور دنبال ما داره مياد كه... بعد كمي مكث كرد و گفت: من چيزي نگم بهتره، فقط خيلي مواظب باشيد. فكر كنم مسلحه!
بعــد گفت: با اجازه و حركت كرديم. كمي جلوتر رفتم تــوي پياده رو و ايستادم. دوتايي داشتيم ميخنديديم. موتور جعفر رسيد. چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند! بعد متوجه اسلحه كمري جعفر شدند! ديگر هر چه ميگفت كسي اهميت نميداد و... تقريبا نيم ساعت بعد مسئول گروه آمد و حاج جعفر را شــناخت. كلي معذرت خواهي كــرد و به بچه هاي گروهش گفت: ايشــون، حاج جعفر جنگروي از فرماندهان لشگر سيدالشهداء هستند.
بچه هاي گروه، با خجالت از ايشان معذرت خواهي كردند. جعفر هم كه خيلي عصباني شده بود، بدون اينكه حرفي بزند اسلحه اش را تحويل گرفت و سوار موتور شد و حركت كرد.
كمي جلوتر كه آمد ابراهيم را ديد. در پياده رو ايستاده و شديد ميخنديد! تازه فهميد كه چه اتفاقي افتاده.
ابراهيم جلو آمد، جعفر را بغل كرد و بوسيد. اخم هاي جعفر باز شد. او هم خنده اش گرفت. خدا را شكر با خنده همه چيز تمام شد.
☺😅😀
#طنز
💎 @fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
🥰#رویای_نیمه_شب 🥰 🍁#پارت_هفده 🌷 _کاش آن ها به مذهب ما در می آمدند،آن وقت دیگر هیچ مانعی در میان نبو
#رمان
#رویای_نیمه_شب
نویسنده:مظفر سالاری
هرشب ساعت ۲۲
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رمان #رویای_نیمه_شب نویسنده:مظفر سالاری هرشب ساعت ۲۲
#رویای_نیمه_شب
❤️رویای نیمه شب 🥰
🍁 #پارت_هجده
🌷 با دیدن من برخاست و به سویم آمد. پس از سلام و احوالپرسی ، دستم را گرفت و مرا نزد آنهایی برد که بالای سکو بودند. آنها هم به احترام من برخاستند. وقتی نشستیم ، ابوراجح از من و پدربزرگم تعریف و تمجید کرد. در جواب گفتم :« همهٔ بزرگواریها در شما جمع است.»
حکایت شیرینی را که با آمدن من ، نیمهتمام گذاشته بود به پایان برد. مشتریها برخاستند. هرکدام سکهای روی پیشخوان اتاقک چوبی گذاشتند و رفتند. با اشارهٔ ابوراجح ، خدمتکار جوانش ‹ مسرور › ، ظرفی انگور آورد. مسرور از کودکی آنجا کار میکرد. ظرف انگور را که جلویم گذاشت ، از حالت چهرهاش فهمیدم که مثل همیشه از دیدنم بیزار است.
از همان کودکی ، وقتی دیده بود که ریحانه به من علاقه دارد ، کینهام را به دل گرفته بود. مجبور بود در حمام بماند. نمیتوانست در گشتوگذارها و بازیهای من و ریحانه ، همراهیمان کند.
ابوراجح دستم را گرفت و گفت :« گرفتهای! طوری شده؟»
دستپاچه شدم. گفتم :« در مقابل شما مثل یک تُنگ بلورم. با یک نگاه ، هرچه را در ذهن و دلم میگذرد میبیند.»
دستم را فشرد و خندید.
– ابونعیم هم هروقت ناراحت و غمگین بود میآمد پیش من.
به چهرهٔ مهربانش نگاه کردم.
چطور میتوانستم بگویم که ناراحتیام به خود او مربوط میشود.
چهرهاش مثل همیشه زرد بود و موی تُنُک و پراکندهای داشت. لبخند که میزد ، دندانهای زرد و بلندش بیرون میافتاد. عجیب بود که با آن چهرهٔ زرد و لاغر ، نجابت و مهربانی در چشمهایش موج میزد!
چشمهایش همان حالت چشمهای ریحانه را داشت.
سالها پیش پدربزرگ گفته بود :« هیچکس باور نمیکند که ریحانه به آن زیبایی ، فرزند چنین پدری باشد ، مگر اینکه به چشمهای ابوراجح دقت کند.»
🍂 پایان پارت هجده
@fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رویای_نیمه_شب ❤️رویای نیمه شب 🥰 🍁 #پارت_هجده 🌷 با دیدن من برخاست و به سویم آمد. پس از سلام و احو
#رویای_نیمه_شب
🥰 رویای نیمه شب 🥰
🍁 #پارت_نوزده
🌷 از صحن حمام صدای ریزش آب و گفتوگوی نامفهوم مشتریها میآمد. مسرور ، با حولهای ، به استقبال مردی رفت که داشت از صحن بیرون میآمد. آن مرد ، حوله را به دور خود پیچید و پاهایش را در حوض زد. قوها به آن طرف حوض رفتند. روی سکوی مقابل ، سه نفر خود را خشک میکردند و لباس میپوشیدند. دو نفر آماده میشدند وارد صحن حمام شوند. مسرور ، حولهٔ هرکس را که میگرفت ، جایی میگذاشت تا وقت خودش روی دوش صاحبش بیندازد. اولین و آخرین نگاه مشتریها به قوها بود.
میخواستم آنقدر شجاع باشم که آنچه را در دلم بود به ابوراجح بگویم. میدانستم که با آرامش به حرفهایم گوش میدهد ، اما نمیدانستم چرا باید چیزی به نام مذهب ، بین ما فاصله بیندازد. اگر چنین فاصلهای نبود ، چقدر احساس خوشبختی میکردم و حرف زدن دربارهٔ ریحانه و آینده ، راحت بود. برای اینکه زیاد ساکت نمانده باشم ، گفتم :« در راه نزدیک بود تخممرغهای دستفروشی را لگد کنم.»
ابوراجح گفت :« ذهن و دلت اینجا نیست. کجاست؟ نمیدانم. باید کاری کنی که نزد صاحبش برگردد.»
– فروشندهای که شاهد این صحنه بود ، خندهاش گرفت.
کنیزکی هم به من خندید. تاحالا اینجوری گیج نبودهام.
ابوراجح دستش را جلوی دهانش گرفت و از ته دل خندید.
– خدا به دادت برسد ، فرزند! این چیزهایی که تو میگویی ، نشانهٔ آدمهای شوریده و عاشق است. لابد ماهرویی با تیر نگاهی تو را به دام عشق خود مبتلاکرده و خبر نداری.
مسرور دست زیر چانه گذاشته و داخل اتاقک چوبی نشسته بود تا از آنها که میخواستند بروند ، پول بگیرد.
میدانستم کنجکاو است بداند چه میگوییم.
🍂 پایان پارت نوزده
@fotros_dokhtarane
#انگیزشی 🍬
[وقتی میتونی پروانه بشی🦋
که سختیه زندانی شدن
تو پیله رو به جون بخری....🤞🏻🌸✨]
💠 @fotros_dokhtarane