eitaa logo
فطرسستان 🇵🇸🇱🇧
102 دنبال‌کننده
530 عکس
107 ویدیو
1 فایل
💫 دلنوشته های یک عدد فطرس به من پیام دهید: @MSG_Fotros
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی زیر باران شدید در اواسط اجرای قطعه "القدس لنا"ی مُجال در سرزمین تمدن ها برگشتم و به محمد گفتم: مثل اینکه برای سید حسن یه اتفاقایی افتاده، چند ساعت بعدش وقتی تا دیر وقت جلوی شعام با التماس شعار میدادیم و وزیر شعار با صدای گرفته پشت میکروفون یادآوری میکرد که شخص دوم مقاومت را زده اند و در کنارش دعا میکرد که البته انشاءالله سید مان سالم و زنده است، اما نبود و ما این را فردا بعد از ظهرش فهمیدیم. باز چیزی در سرم غوغا میکرد: خدا! چقدر ما بدشانس بودیم... تاریخ جبهه حق را ورق که میزنم میبینم هیچ فصلی‌ش کم ندارد از این باخت های دقیقه نودی، از این امید های ناامید شده... اینکه والعاقبه للمتقین را همه قبول داریم اما این چند خط را من ناظر به یک سختی و عسرتِ در مسیر نوشتم، نه ناظر به عاقبت. این روزها خیلی به این فکر میکنم که کاش میتوانستم سر بخورم لای اعداد تقویم و بروم به تاریخ و ساعت و دقیقه هایی که دیگر حفظشان هستم. بروم و کاری کنم سردار با آن پرواز آن شب به بغداد نرود، سید را مجاب کنم که بالگرد را بیخیال شود و زمینی برود. بروم و اسماعیل هنیه را از اتاقش خارج کنم، سید حسن را بجای ۴۰ متر به عمق ۴۰۰ متری زمین ببرم و همه‌ی توپ های این تاریخ ۱۴۰۰ ساله را کمی_قول میدهم، فقط کمی_زاویه بدهم تا بجای تیرک و سرنوشت تاریک صاف بنشینند سه کنج دروازه. امروز هم در حرم حضرت معصومه(س) در این خیال بودم که حین برگشت با دیدن این قاب، بند افکارم پاره شد... بار نگاهشان سنگین بود و غم نبودنشان سنگین تر، از بلندگو ها پخش میشد: الهی عظم البلاء... "خدا! چقدر ما همیشه بدون صاحبمان بدشانس بودیم!" @fotrosesstan
14.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقا رضا ابوالقاسمی توی گعده این هفته‌ی راوی یه نکته جالبی درباره تاثیر شناختی روایت گفتن که شاید جدید نبود ولی از باب تلنگر برای من خیلی جدی بود... مثلا من تو اولین مواجهم با پوستر و قضیه خرمالو های دانشگاه حتی یه ذره بنظرم این رویداد، قضیه مسخره ای نیومد. بلکه بنظرم یه کار بامزه و جالب بود. شب که شد، دیدم اطرافم همه دارن به این ماجرا میخندن، کانالای بچه های دانشگاه پر شد و ... و کم کم من *باور* کردم که این کار چقدررر مسخرست، باورم شد اینه که حقیقت داره و منم که تا قبل از این *اشتباه* میکردم... واقعیت همون چیزیه که سریع، قدرتمند و پر تکرار روایت میشه، نه لزوما اون چیزی که حقیقت داره و اگه دقت کنیم میبینیم نظر ما درباره خیلی از اتفاقات اطرافمون همینطور شکل گرفته... اینم یه نمونش☝️، ما انقدر با روایت های سیاه درباره‌ی مهاجرت نخبگان بمبارون شدیم که برامون تبدیل به یه ابر روایت بدیهی و تاریک شده، هرچقدر هم که مستند و سریال و... دربارش میسازیم داریم در طول همین روایت دست و پا میزنیم... اما حضرت آقا روایت رو تغییر میدن، از یک زاویه جدید نگاه میکنن و زمین جدیدی ترسیم میکنن. 🌱 🆔 @fotrosesstan
چرا اهل ظلم همیشه انقدر سگ جونن؟؟؟؟ 🌱 🆔 @fotrosesstan
گاه کامل شود، گهی غایب اَنتِ بدرٌ فلا الیکِ مَغیب گنبدت عین اشک روشن بود حین وجهُ الزمانِ کانَ تَریب 🌱 🆔 @fotrosesstan
هدایت شده از تأملات | تولايى
بعد از مهمترین اتفاقاتی که تو چندین سال گذشته برای خاورمیانه قابل فرض بوده و ممکنه اثرش تا سال‌های سال به شدت باقی بمونه، شخص اول مملکت قراره دیدار داشته باشه و راهبرد جبهه مقاومت رو مشخص کنه؛ طبیعیه شما انتظار داشته باشین شبکه‌های مختلف از قبل برنامه تحلیلی برن و الان که سخنرانی شروع شده پخش زنده داشته باشین و... اما در عمل؟ شبکه ١ سرود گذاشته، شبکه ٢ تکرار سریال، شبکه ۳ موشن، شبکه خبر برنامه برای سلامتی مو گذاشته، شبکه خبر ۲ هم صحن مجلس رو نشون میده...چی بهتر از این؟😐🙃
آقا: به خطر نیندیشید،‌ به ابّهت دشمن فکر نکرد یمنی ها از او یاد گرفتند... ✍ حسین‌عباسی‌فر 🌱 🆔 @fotrosesstan
7.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شماره شما رو گم کردیم، کی میاین پیش ما؟ خیلی دلمون براتون تنگ شده... 🌱 🆔 @fotrosesstan
وضعیت فرمان حضرت آقا... ✍ عکس گویه 🌱 🆔 @fotrosesstan
معذب + نمیرسید برا امشب؟ - نه تو ترافیک تهران گیر افتادیم... خودت سوویچو بردار، مامان اینا رو ببر... "به خشکی شانس... خدا رحم کنه". اینها چیزهایی بود که دقیقا بعد از اینکه فهمیدم امشب خودم تنها باید در روضه منزل سید شرکت کنم بهم دست داد. پدرم دیر میرسید قم و من باید تنها میرفتم بین آنهمه رفیق های معمم و بعضی ریش سفید و استاد حوزه پدرم. همه شان من را میشناختند و من اکثرشان، بسیار با محبت و عزیز بودند، منتهی چنین مجلس شلوغی که همه در آن آشنا هستند علاوه بر حلاوت و شور و حال برای منِ خجالتی با هوش هیجانی در حد جلبک یک معنای دیگر هم دارد؛ معذب شدن. اینطوری است که تا وارد میشوم افکار مسخره ام شروع میشوند: به همه سلام کردم؟، اینجا بشینم زشت نیست؟، ای بابا چرا اینا دارن چایی میگردونن با اینکه بزرگترن؟ موقع سلام دو تا ماچ کنیم یا سه تا؟ و... وسط سخنرانی، سرم را که در بین مهمان ها گرداندم چهره ای را دیدم که یک لحظه از ذهنم گذشت: آمدنم به همه این خجالت ها می ارزید... چهره شیخ علی جنانی، آخ که شاید یکی از بیشترین چیزهایی که در تهران دلتنگش میشویم روضه های حاج آقای جنانی است، مگر میشود یک صدا اینطور تا عمیق ترین ارکان روح را بلرزاند؟! "... و این عِمامه که الان روی سر من و شماست، این تشیع که الان مدال گردن من و شماست، این سایه رحمت امامزاده هایی که توی هر ده و دهکده ای پناهگاه مردمن، اینا همه از دعای یه آقاییه که از فرط کوچکی سلولش نمیتونست ایستاده نماز بخونه.... آقای من و شما با همان دستِ در زنجیر برای من و شما دعا کرد..." سخنران با همین جمله ها گریه اش را میگیرد و میکروفون را میدهد دست حاج علی. "قیام کرد ولی ساق پا به هم پیچید کشید ناله و عرش خدا به هم پیچید دوید درد به جانش میان سلولش صدای آه رضا جان رضا، به هم پیچید..." ناله جمعیت بلند است و با هر مصراع و کلمه بلند تر میشود. یک لحظه چشمم را باز میکنم، در عزای صاحب آن عمامه ای که روی سر دارند، همه علما و روحانیون عمامه ها را به ادب در آورده اند. دیگر معذب نیستم. انگار برای لحظاتی همگی محضر یک نور، یک حقیقت، یک امام حاضریم و در محضر او همه مجلس، حتی علمای جلسه خاکسار اند. هر که در این بزم مقرب تر است، خاک قدوم پسرِ جعفر(ع) است... ناگهان عبارتی از دهان حاج علی خارج میشود که... "السلام علی معذب فی قعر السجون" حس شرمندگی، از آن خجالتی که هنگام ورود به جلسه داشتم و نامش را بودن گذاشتم فوران میکند... آقا ببخشید که لقب یک مبارز در میان زندان را روی ضعف های خودم گذاشتم... ✍ فطرس 🌱 🆔 @fotrosesstan
جمع رنگی دماغ کوچکش را چسبانده بود به شیشه اتاق بازی بچه ها و با حسرت نگاه میکرد... - عزیزممم بچه ها راهت نمیدن داخل؟ بیا بیا اینجا با ماشینا بازی کن... دختر خاله ام نرگس خانم این را میگوید و دست فاطمه کوچولوی ۱ ساله را میکشد که از اتاق بازی بچه ها دل بکند و برود سراغ همان ماشین های توی پذیرایی. +نرگس جون، آخه فاطمه همه چیزو اینجا بهم میریزه... زینب ۷ ساله که احساس عذاب وجدان کرده این را از داخل اتاق فریاد میکشد تا افکار عمومی را نسبت به خودش مثبت کند. "بچه ها فاطمه رم راه بدید تو اتاق، گناه داره." - ماماااااان... صدای زهرای ۷ ساله، خواهر زینب و بزرگترین مخالف ورود فاطمه به اتاق بلند میشود. گرم تماشای این درگیری چند جانبه هستم که صدای نفس نفس زدن و تقلا میشنوم، بر میگردم میبینم امیرحسین ۱ ساله در حالی که یک پر پرتقال را با دندان گرفته سعی میکند با دو دست خودش را بالای میز پذیرایی بکشد. الان دست هایش بالای میز است و پاهایش آویزان. ترکیب تلاش بی وقفه، جدیت و آن پر پرتقال توی دهنش صحنه ای را خلق کرده که نمیفهمیدم باید در راستای این هدف والایش به کمکش بروم یا برای خطرِ افتادن بیاورمش پائین. تصمیم گرفتم دو دستم را دورش نگهدارم تا هم تلاشش را بکند برای بالا رفتن، هم اگر احیانا افتاد با فرش کف خانه یکی نشود با آن پر پرتقال توی دهنش... + حسین الان میفتی ها... حسین ۷ ساله برادر زینب و زهرای ۷ ساله کفش پاشنه بلندی نمیدانم از کجا پیدا کرده و دارد کف پذیرایی را با آن میدود و صدای تق تق کفشش خانه را برداشته. زینب به مادرش میگوید مامان یه عروس و داماد مذهبی بکش... + حالا اینجا ها چمن بکش. - عزیزم اگه اینجا چمن بکشم یعنی عروس و داماد بیرونن، اونموقع باید برا عروس خانمم حجاب بکشم. + نه این یه بیرونه که فقط خانما توشن، عیب نداره بدون حجاب باشه. نقاشی را که از مادرش میگیرد یک راست کل عرض پذیرایی را میدود سمت من تا به من نشانش بدهد. آقا داوود پدر فاطمه و امیرحسین میگوید: میدونه باید به کی نشونش بده... . زینب با یک لحن کودکانه با مزه میگوید سبحااان، میدونی اسم معلم ما چیه؟ و من میفتم توی حدس های جورواجور. صبوری؟نچ محمدی؟نچ ... یه راهنمایی، اولش ا داره. اکبری؟نچ احمدی؟نچ و... همینطور که داشتم فامیلی برای معلم زینب حدس میزدم با خودم فکر کردم تا چند سال پیش جمع ما این شکلی نبود، یادم هست که دور هم مینشستیم، میوه پوست میکندیم و بزرگتر ها احیانا درباره مسائل روز و سیاسی و سرنوشت دوستان و... حرف میزدند. تا چند سال پیش نه کسی میدوید وسط پذیرایی، نه کسی از میز میکشید بالا و نه کسی مطالبه عروس و داماد مذهبی میکرد. ارفعی؟نچ امیری؟نچ تا چند سال پیش همه دختر خاله ام را نرگس خانم صدا میکردند و هیچ موجود هفت ساله ای نبود که نرگس جون صدایش کند، بابای من حاج آقا بود نه عمو مجید و من "سبحان!" بودم با یک صدای بزرگانه و معمولی، نه سبحااان با یک صدا و لحن کودکانه با مزه. امروز که نگاه کردم دید با آمدن مهدیِ ما، سه قلو ها(زهرا، زینب و حسین) و بعد از آنها دو قلو ها(امیرحسین و فاطمه) امروز جمع ما خیلییی رنگی تر شده. هرچند نمیدانم چقدر به سختی هایش... +اصغری؟ -نههههه خانم ایّازیییی... بیخیال سختی ها، هیچ زیبایی در زندگی بدون سختی خلق نمیشود. ✍ فطرس 🌱 🆔 @fotrosesstan
مجبورم بگویم... باید مواظب حرف‌هایم باشم، اما برای او (محمد الضیف) احترام بسیار زیادی قائلم. حتی - اگر بخواهید - او را به نوعی تحسین می‌کنم. شما مرده‌اید برای آنکه او را بکشید، همانطور که او برای کشتن شما مرده است، اما او یک حریف شایسته است. ما در اینجا در مورد سطحی صحبت می‌کنیم که ای کاش ما نیز همچون او را در اختیار داشتیم. شما هم می‌خواستید او فرماندهی در ستاد کل ارتش باشد. 👤 گیلون، رئیس پیشین شاباک 🌱 🆔 @fotrosesstan
به بنی اسرائیل حسودی ام شد تا جمع شویم و راه بیفتیم ساعت شده بود ۹:۴۰. آن ترافیک مسخره و بی دلیل چمران هم آنقدر ما را نگه داشت تا ساعت برسد به ۱۰:۱۵ و حسابی دیرمان شود. تا از ماشین پائین پریدیم بدو خودمان را رساندیم به در اصلی سینما... - مهمان آقای اخباری هستیم!! + سریع برید داخل! فیلم ده دقیقه ای میشه که شروع شده. رفتیم و در تاریکی مطلقی که چشم هایمان به آن عادت نداشت کورمال کورمال جایی پیدا کردیم و نشستیم. اولین صحنه فیلم را که میبینی یک هاله و کلیتی از آن فیلم را در ذهنت مینشاند و اولین صحنه "موسی کلیم الله" که من پس از نشستن بر صندلی ها روی پرده نقره ای سینما دیدم یک پیرمرد سفید پوش در غل و زنجیر بود. +چرا بزرگانمان را بسته اند؟! پیرمرد در بند که مشخص است از علمای بنی اسرائیل است رو میکند به جمعیت و در قابی سنگین و پر ابهت میگوید: "مردم بر شما باد بشارتِ آمدن منجی! دوران درد و رنج عبریان با آمدن منجی به زودی به پایان میرسد!" موسیقی حماسی و محزون سالن را غرق خود میکند. "همان منجی که در کتاب مقدس نشانه هایش آمده، به زودی متولد میشود و چشم فرزندان یعقوب به آمدنش روشن! بشارت باد بر شما" جمعیت بنی اسرائیل به هیاهو می افتند، چهره های رنجور و آفتاب سوخته شان باز میشود و خنده بر لبانشان مینشیند... حال فتح پس از جهاد، حال یسر بعد از عسر... این حالی است که خیلی وقت است به آن نیاز داریم. قرن هاست منتظریم که با بشارتی چشممان روشن شود، با خنده به هم نگاه کنیم و بگوئیم: دیدید وعده حق بود؟ دیدید دوران فراق به سر رسید؟ نزدیک قله؛ یعنی جایی که ما ایستاده ایم همان نقطه "کادح الی ربک کدحا" است و فرزندان اسماعیل سال هاست که در انتظار آن "فملاقیه"ِ آتشین، آن منجی وعده داده شده و آن حال بشارت هستند. امروز من خیلی به آن چشم های پر نور بنی اسرائیل حسودی ام شد... در یکی از صحنه ها، علمای یهود در حال مناجات شبانه و با یک زیر صدای تند و هیجانی زمزمه میکردند: " خدایا کجاست ویرانگر شوکت قبطیان؟ کجاست برهم زننده بنای شرک؟ کجاست بیچاره کننده مردم کافر؟" از قرن ها بعد و فرسخ ها دورتر با آن پیران دیر یهودی همنوا شدم و آرام زمزمه کردم:" و کجاست آنکه به دشمنانش طعم خواری بچشاند و سرکشان را نابود کند" سکانس عوض شد، من اما آخر مناجات را به جای کلمات بنی اسرائیل با زبان بنی اسماعیل ادامه دادم: و قطعت دابر المتکبرین و اجتثثت اصول الظالمین و نحن نقول؛ الحمدالله رب العالمین! 🌱 🆔 @fotrosesstan