24.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
~•﷽•~
#پرسمان
❓پرسش:
🔍 نقش امام خمینی در مرحله آغاز جنگ چه بود؟
#دفاع_مقدس
#جنگ_تحمیلی
#جهاد_تبیین
#فیلم_دفاع_مقدس
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═════ ࿇ ═════╗
🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷
╚═════ ࿇ ═════╝
InShot_۲۰۲۴۰۹۰۵_۲۳۴۶۳۲۵۶۲_۰۵۰۹۲۰۲۴.m4a
6.33M
کتاب #دختر_شینا به صورت صوتی
#قسمت_اول
#داستان_شبانه
#خط_مقدم
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
#قسمت_اول
پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد.همة فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند. عمویم به وجد آمده بود و می گفت: «چه بچة خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.» آخرین بچة پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند.به همین خاطر، من شدم عزیزکردة پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم. ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای قایش برایم لذت بخش بود. دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور.از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم. بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانة ما. تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم.
بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید.می گذاشتم بچه ها هرچقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند.شب، وقتی ستاره ها همة آسمان را پر می کردند، بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم. گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند، نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم. بغلم می کرد.
ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت. دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی می خواند. آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد. بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه می گرفت. آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد.صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم. نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید.
پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یک بار از روستا های اطراف گوسفند می خرید و به تهران و شهرهای اطراف می برد و می فروخت. از این راه درآمد خوبی به دست می آورد.
#داستان_شبانه
#دختر_شینا
#خاطرات
#شهادت
#خط_مقدم
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
#صفحه ۳۹۰ از مصحف شریف🌱
💠 سوره مبارکه قصص و عنکبوت
✨ هدیه به #امام_زمان (عج) 💚
شهید مهدی باکری
#قرآن
#ختم_قرآن
#خط_مقدم
https://www.aparat.com/v/i9905i1
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
26.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مجموعه شش قسمتی سیری در جنگ تحمیلی / 2
✅ مقطع دوم: هجوم سراسری عراق به ایران
صدام حسین در روز ۶ مهر ۱۳۵۹ در حالی درخواست آتشبس را اعلام کرد که کاملاً متقاعد شده بود که ارتش عراق توانایی انجاموظیفه و پیشروی بیشتر به خاک ایران را ندارد.
با ما همراه باشید
https://eitaa.com/defamoghaddas_ir
#معرفی_کتاب 😍📚
یار مهربان تقدیم میکند😊👇
داستان علی خوش لفظی که ملقب به جمشید بوده 🙄به دلیل نزدیکی تولدش با ولیعهد پهلوی 🫸نامش را جمشید گذاشته اند
😢 زمان می گذرد در سنین نوجوانی ،دچار تحول و دگرگونی میشود.
این انقلاب درونی باعث میشود که او در اولین اعزام به جبهه نام خود را به علی خوش لفظ تغییر داد که زندگی اش هم تغییر کرد .
📖کتاب :" وقتی مهتاب گم شد "
🖋نویسنده : حمید حسام
🖨ناشر چاپی : انتشارات سوره مهر
📖 تعداد صفحه:۶۵۱
معرفی این کتاب زیبا👇
"وقتی مهتاب گم شد "
«وقتی مهتاب گم شد» کتابی زیبا از پسرک عزیزی که به قول حضرت آقا خود او یک شهید زنده است.🇮🇷🇮🇷 ✨💫.
📖این کتاب زیبا " به دست نوشته رهبر فقید و فرزانه 👇زیبایش را بیشتر به چشم میرساند.. که این طور زیبا مینویسند
🌸بسم الله الرّحمن الرّحیم 🌸
راوی، خود یک شهید زنده است.🇮🇷🇮🇷
تنِ بشدّت آزرده ی او نتوانسته از سرزندگی های روشن، همّت ها و عزم های راسخ؛ بصیرت ها و دیدهای ماورائی .. این ها و بسی جویبارهای شیرین و خوشگوار دیگر از سرچشمه ی این روایت صادقانه و نگارش استادانه، کام دل مشتاق را غرق لذّت می کند و آتش شوق را در آن سرکش تر می سازد.
و الحمدلله ربّ العالمین. نویسنده نیز خود از خیل همین دلدادگان و تجربه دیدگان است.
بر او و بر همه ی آنان گوارا باد فیض رضای الهی؛ ان شاء الله. درباره ی نگارش این کتاب، آنچه نوشتم کم است؛ لطف این نگارش بیش از این ها است. ۹۵/۱۰/۱۸
«😔. 😢.😥!»
شهید دفاع مقدس🕊🌹
# جانباز علی -خوش لفظ
📚منبع: سایت شهدای عارف
#دفاع_مقدس
#شهادت
#جهاد_تبیین
#معرفی_کتاب
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝