📚داستان عشق ❤
_مامان پایگاه مقداد زمین میده.منم بگیرم؟
_آره عزیزم.ما که مستاجریم و وضع خوبی هم نداریم. چرا نگیری؟
_مامان آخه دو تا زمین نمیدن، فقط یک تیکه میدن.
_ مگه من گفتم دو تا بگیر؟
_ نه، ولی فقط به اسم من میدن.
_ چه فرقی می کنه مادر؟ به اسم خودت بگیر
_ تو راضی هستی؟
_ آره قربونت بشم
_ مامان مطمئنی؟
_ آره
_ پس بگیرم؟
_حسین چقدر سوال میکنی. بگیر عزیزم بگیر.
حسین لبخندی زد و صورت مادر را بوسید و از او خداحافظی کرد و رفت.
این آخرین دیدار مادر و پسر با یکدیگر بود.وقتی مرداد ۶۷ حسین در شلمچه شهید شد، مادر نوزادی در بغل داشت.
بعد از آن کار مادر شده بود بغل کردن بچه و رفتن کنار مزار حسین و اشک ریختن برای او.
یک سال و نیم از شهادت حسین گذشته بود. زمستان بود و هوا سرد.آن روز هم مادر بچه به بغل کنار قبر حسین نشسته بود و گریه می کرد که در همان حالت خوابش گرفت و برای لحظاتی پلکهایش بسته شد.حسین کنارش بود:
_ مامان چطوری؟
_خوبم مادر. فقط دلتنگ تو ام
_ مامان واسه من گریه نکن. من حالم خوبه.یادته بهت گفتم پایگاه مقداد زمین میده؟
_آره مادر. زمین هم که قسمتت نشد
_ شد. زمینی که میگفتم همین جا بود. همین زمینی که من را توش گذاشتن...
حسین این را گفت و رفت. مادر پلکهایش را باز کرد و به دنبال او گشت:
_حسین....کجا رفتی؟
چادرش را روی بچه ای که در بغلش به خواب رفته بود، کشید و به عکس روی قبر خیره شد:
_پس اون روز که گفتی زمین میدن، اومده بودی رضایت من را واسه شهادتت بگیری....
من راضی ام، پسرم مبارکت باشه.
#شهیدحسین_مرادی
#عملیات_دفاع_سراسری
#لشکر_سیدالشهدا(ع)
#مادر
لیلا رستمخانی
کارگروه نویسندگان
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
🆔️@frontlineIR
🆔️@frontlineIR