eitaa logo
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
589 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
47 فایل
بسم‌رب‌‌الشهدا🌱 ‍ ‍‍ گروه‌ پژوهشی فرهنگی‌ خط‌ مقدم ‍ ‍ شهید‌آوینی؛ ای‌شهید‌!ای‌آنکه‌بر‌کرانه‌ی‌ازلی‌و‌ابدی‌وجود‌برنشسته‌ ای‌،دستی‌برار،و‌ما‌قبرستان‌نشینان‌‌عادات‌سخیف‌را‌نیز؛از‌این‌منجلاب‌بیرون‌کش!🌷 ارتباط‌ با‌ ادمین‌کانال👇🏻 @geniuspro7 @aslani70
مشاهده در ایتا
دانلود
برشی از کتاب📖 "نیمه پنهان🌙" 🌹 من میخواهم شهید بشوم 😍گفتم 🤔مگر به حرف توست شاید اصلاً خدا نخواهد که تو شهید بشوی، گفت این یکی را از خدا زورکی 💪می‌خواهم و تو هم باید راضی بشوی😁 گفتم من دعا 🙏می‌کنم پیروز شوید، گفت باشد اما من شهادت🌈 می‌خواهم. بعد از مدتی مهدی گفت منطقه عملیاتی من جنوب دیگر نیست و به غرب میرود و آنجا هم امن💥 نیست، بار آخری که مهدی زنگ زد☎️ گفت کجا ببینمت می‌آیی خانه پدرم؟ در خانه پدری همه کنار هم نشسته بودیم مهدی از هر دری حرف می‌زد☺️ وقتی ساکت شد مادرش گفت باز هم تعریف کن مهدی با لحن بغض آلود🥺 گفت: مامان دیگه خسته شدم می‌خواهم شهید شوم 😭همه فکر می‌کردیم خب دلش گرفته و خوب خواهد شد اما هیچ کدام نمی‌دانستیم جدی می‌گوید می‌خواهد و می‌شود. برای صبح رفتیم حرم 🕌بعد از زیارت مهدی من را به خانه برد🏡 و این آخرین باری بود که دیدمش😢 خانه‌ای که برای ما گرفته بود نزدیک سپاه بود خانه دو طبقه و سه خوابه🏡 که هیچ وقت مهدی فرصت نکرد آن‌جا بیاید.😔 یک اتاق خانم باکری و یک اتاق خانم همت و یک اتاق هم من با بچه‌هایمان بودیم. بعضی وقتا انقدر به سرنوشت خانم باکری و همت فکر می‌کردم🤔 که یادم می‌رفت من هم شاید روزی مثل آنها بشوم😭 یک شب در🚪 زدن و خانم باکری و همت رفتن دم در، کسی که آمده بود چند دقیقه‌ای⏱️ با آنها صحبت کرد وقتی برگشتن کمی گرفته بودند 😔تا صبح پریشان بودم،🥴 بعد از چند دقیقه ⏱️پدرم با خواهرم آمدند گفتند لباس👚 بپوش برویم خانه🏡. در راه حتی پلاکارد🖤 مجید و مهدی هم ذهنم را روشن نمی‌کرد، تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده است😭، بالای سر مهدی نشستم یادم آمد دو سال پیش همین طور در خواب😴 دیده بودمش، اما انگار خواب بود نه اینکه مرد باشد.🤔 آقای صادقی ماجرای شهادتش 🌈را تعریف کرد؛ مهدی و مجید در راه برگشت از بانه بودند که هوا بارانی🌧️ می‌شود و دیدشان محدود، مجبور می‌شوند آهسته بروند🚶🏻‍♂️ که به کمین ضد انقلاب برمی‌خورند، آر‌پی‌جی می‌زنند💥 و مجید همان پشت فرمان شهید می‌شود🌈، مهدی از ماشین پیاده می‌شود که از خودش دفاع کند که تیر می‌خورد🌈. مدتی در خانه پدری ماندم هر هفته به گلزار شیخان سر مزارش⚰️ می‌رفتیم. بعد از چند ماه برگشتم پیش خانم همت و باکری حالا من هم مثل آنها شده بودم.😔 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
برشی از کتاب📖 "نیمه پنهان🌙" 🌹 نزدیک ظهر بود که پروین اومد مدرسه به من گفت اگر بهت بگم ناصر شهید شده چه کار می‌کنی؟ ته دلم خالی شد، گریه میکرد ولی من نمی‌توانستم هر طوری بود خودم را به جای خلوتی رساندم و سجده کردم، خدا را شکر کردم گفتم خدایا حالا که اینجوری خواستی پس توانش را به من بده. هشتم شهریور ۶۱ ناصر آوردن تهران و یک راست بردن معراج شهدا، زندگی که تو این ۶ ماه همه آرزویش بود حالا توی تابوت روی دست‌هاست.در مراسم به آقای ایزدی گفتم من باید با ناصر تنها صحبت کنم دوستان می‌گفتند وقتی تیر خورد فقط می‌گفت الهی شکر. وارد غسالخانه شدم همه بیرون بودن فقط من بودم و ناصر. بوی تربت امام حسین همه جا را پر کرده بود ناصر خوابیده بود و فقط صورتش معلوم بود متوجه شد که ناصر چشمهایش را باز کرده و با منیژه خداروشکر می‌گوید. ناصر را تشییع کردند به مادر شوهرم گفتم ناصر چشمهایش را باز کرد، صورتش را باز کردن دیدند هنوز چشم هایش باز است وناصر با چشمان باز از دنیا رفت. 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
برشی از کتاب📖 "نیمه پنهان🌙" 🌹 از سوریه که آمدیم از دزفول اسباب کشی کردیم و به اسلام آباد رفتیم اینجا خوشحال بودم که میتوانم به مهدی برسم غذا که میخورد تمام میشد میگفت دست ننم درد نکنه میگفتم من زنت هستم باید از من تشکر کنی میگفت: صفیه این جور جاها میشی مامانم. صفیه جای همه کس بود همسنگر، مادر، همسر، دختر. اسلام‌اباد تعداد خانواده‌ها بیشتر شد، دل‌نگرانی‌هایمان مثل هم بود هر عملیات نگران بودیم که این بار نوبت کدام‌مان است که خبر بیاورند، حمید آقا همان موقع شهید شد، فاطمه هم با خانم همت تصمیم گرفته بودند که بروند قم زندگی کنند و درس بخوانند. روز به روز علاقه‌مان بیشتر میشد هر روز که می‌گذشت علاقه‌ای در زندگی شکل می‌گرفت. صبح بیست و پنج اسفند رفتم منزل دوستم، دلم شور میزد هیچ کس نمی‌توانست موضوع را به من بگوید سپرده بودن به مادر شهید باقری که او هم نتوانسته بود، وقتی که فهمیدم گیج شده بودم تمام عکسهای مهدی را ریختم دورم و فقط گریه میکردم. می‌خواستیم برگردیم ارومیه به دایی مهدی گفتم چی شد مگه قرار نبود با مهدی برگردیم؟ دایی فقط گریه میکرد متوجه شدم که مهدی هم مثل حمید آقا برنگشته. یک شب خواب مهدی را دیدم گفتم چه طوری شهید شدی؟ بادستش پیشانی و دلش را نشان داد بعدها فهمیدم که به سرش تیر خورده و موقعی که در قایق گذاشتن که بیاورندش یک خمپاره وسط قایق خورده بود. چهلم مهدی که تمام شد با فاطمه به قم آمدم و شدیم چهار تا خانواده در قم، خودم را مشغول درس و حوزه کردم توانستم دیپلمم را بگیرم و وارد دانشگاه بشم. آن روزها اصلا به فکر ازدواج نبودم با این که سنی نداشتم ولی فکر میکردیم که نامردی است که دوباره ازدواج بکنیم دوازده سال تنها زندگی کردم تا بالاخره رضایت دادم دوباره ازدواج کنم آن هم با کسی که میدانستم ادامه دهنده راه مهدی است. حضور مهدی در زندگیمان طبق معمول بود و هست و هر دویمان افتخار میکنیم که زیر سایه او هستیم، شوهرم میگوید ما همیشه مدیون آقا مهدی و شهدا هستیم. 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷