eitaa logo
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
586 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
بسم‌رب‌‌الشهدا🌱 ‍ ‍‍ گروه‌ پژوهشی فرهنگی‌ خط‌ مقدم ‍ ‍ شهید‌آوینی؛ ای‌شهید‌!ای‌آنکه‌بر‌کرانه‌ی‌ازلی‌و‌ابدی‌وجود‌برنشسته‌ ای‌،دستی‌برار،و‌ما‌قبرستان‌نشینان‌‌عادات‌سخیف‌را‌نیز؛از‌این‌منجلاب‌بیرون‌کش!🌷 ارتباط‌ با‌ ادمین‌کانال👇🏻 @ghayeb_313 @aslani70
مشاهده در ایتا
دانلود
برشی از کتاب"نیمه پنهان🌙 یک اسطوره" به روایت ژیلا بدیهیان همسر شهید محمد ابراهیم : سال ۱۳۶۰ دوباره تصمیم گرفتم در خارج از اصفهان فعالیتی داشته باشم. برای هر جا استخاره کردم بد آمد🙁 و وقتی برای مناطق کردستان استخاره کردم بسیار خوب آمد.😊 راهی پاوه شدیم. که فرمانده سپاه پاوه شده بود مکه🕋 بود. حاجی وقتی از مکه آمد به دیدارم آمد و گفت: _یقین دارم که عقد من و تو در مکه بسته شده. در حین طواف و در تمام لحظات⏱ شما را در کنار خودم میدیدم💞.احساس میکردم که این نفس پلید من است که در نقش شما ظاهر شده که من را از عبادت🤲🏻 غافل میکند. گریه میکردم😭 و میگفتم چقدر انسان ضعیف است که حتی در کنار خدا، نفس پلیدش دست از سر او برنمیدارد. اما وقتی از حج برگشتم و به پاوه آمدم و از آمدن شما خبردار شدم، یقین پیدا کردم که آن صحنه ها در مکه قسمت من بوده که به دنبالم بوده است.🤩😊 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
برشی از کتاب 📖 "نیمه پنهان🌙 یک اسطوره" به روایت ژیلا بدیهیان همسر شهید محمد ابراهیم 🌹 4⃣ عقد ما در روز بیست و دوم دی سال ۶۰ بود.😍 عقد ساده ای بود. حاجی با لباس سپاه آمد. البته من از حاجی این را خواسته بودم.من هم با همان مانتوی نظامی و یک جفت کفش ملی و چادر مشکی! ما برای عقد خریدی نداشتیم. برای حاجی یک انگشتر عقیق به قیمت ۱۸۰ تومان خریدیم و حاجی هم برای من یک انگشتر ۱۰۰۰ تومانی💶 خرید‌. بعدها حاجی میگفت: _وقتی مادرت گفت که لباس و چیزهای دیگه هم بخر و تو قبول نمیکردی. نمیدونی در دلم از خوشحالی چه خبر بود. شما الحمدلله همونی هستی که می خوام. تنها تقاضای من از حاجی این بود که عقد ما را امام جاری کنند. حاجی مدتی این دست و آن دست کرد و گفت: _من یک خواهش از شما دارم. این تنها خواهش عمرمه.اجازه بدید که ما برای عقد پیش امام نریم. _چرا؟ _من روز قیامت نمیتونم جوابگو باشم. مردی که باید وقتش را صرف یک میلیارد مسلمان به اضافه مستضعفان دنیا بکنه، بخشی از آن وقت را به عقد خود اختصاص بدم. من فکر میکنم اگه این کار را بکنم یک گناه نابخشودنیه.!😔 من دیگر نمیتوانستم صحبتی بکنم.بعد از آن ما در ۱۷ ربیع الاول عقد کردیم💞 و دو روز پس از آن هم به پاوه برگشتیم و زندگیمان از همین جا شروع شد و از همین زمان که حاجی به منطقه عملیات فتح المبین رفت خواب‌هایی درباره شهادت او می دیدم‌... 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
برشی از کتاب 📖 "نیمه پنهان🌙 یک اسطوره" به روایت ژیلا بدیهیان همسر شهید محمد ابراهیم 🌹 من و حاج همت دو سه جلسه درباره ازدواج💓 با هم صحبت کردیم. حاجی👤 گفت: _انشاالله من همانی باشیم که خدا میخواد و شما هم به عنوان یک زن مسلمان با من مشکلی نداشته باشید. آخرین حرفی که به ایشان زدم این بود: _جواب نهایی ام با استخاره مشخص میشه. پاسخ استخاره آیه ای از سوره کهف بود "آنها به خدای خود ایمان آوردند و ما به لطف خاص خود، بر مقام ایمان و هدایتشان بیفزودیم" تشخیص استخاره کننده این بود: _ بسیار خوب. در این راه سختی بسیار می کشید. منتهی نهایتا به فوز عظیم دست پیدا می کنید. بعدها پس از ازدواج هر موقع را هر یکی دوبار میدیدم، به شوخی میگفتم: _به من گفته شده که سختی می کشی. حاجی مظلومانه نگاهم می کرد. انگار که خودش می دانست تعبیر استخاره مربوط به این روزهاست... 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
برشی از کتاب 📖 "نیمه پنهان🌙 یک اسطوره" به روایت ژیلا بدیهیان همسر شهید محمد ابراهیم #همت 🌹 من و حا
برشی از کتاب 📖 "نیمه پنهان🌙 یک اسطوره" به روایت ژیلا بدیهیان همسر شهید محمد ابراهیم 🌹 زندگی من و حاجی درشهردزفول شروع شد.🏡 مدتی آنجا بودیم و بعد به اصفهان برگشتیم. هر موقع حاجی از منطقه برمی‌گشت ساعت‌های 🕡مرخصی اش را در خانه مادرش یا در خانه مادر من بود. در طول سالهای زندگی با حاجی فقط یک بار ایشان را هم پنج روز، پشت سر هم دیدم. سه روز بعد از تولد فرزند👼🏻 اول مان مهدی، حاجی به اصفهان آمد. 💢 به او گفتم: _ تا حالا من از حق خودم به عنوان یک زن گذشته ام ولی از حق بچه ام نمیگذرم. تو ممکن است چند روز دیگر زنده نباشی. من می خواهم در این دوران دست پدر روی سر بچه ام باشد. مهدی چهل روزه بود که حاجی برگشت به خانه و گفت: _ خانه ای در اندیمشک تهیه کردم. وسایلمان را جمع کردیم. ۴ماه و نیم در اندیمشک بودیم و بعد دانشگاه باز شده و برای ادامه تحصیل به اصفهان برگشتم. مدتی بعد حاجی خودش از ما خواست در منطقه نزدیک او باشیم. تیر ماه سال ۶۲ با حاجی به اسلام آبادغرب رفتیم و تا اسفند☃ ماه سال ۶۲ نیز آنجا بودیم. فرزند دوممان مصطفی دی ماه همین سال در اصفهان به دنیا آمد. حاجی آن شب خیلی گریه 😭کرد. گفتم: _ چرا انقد گریه میکنی؟ گفت: _ خودم را خیلی شرمنده خدا می دانم. در مکه 🕋از خدا چند چیز خواستم. 🔺 یکی اینکه قبل از امام از دنیا بروم . 🔺 دوم اینکه من از خدا خواستم وقتی جز اولیاالله شدم قرار گرفتم در جا شهید شوم. 🔺 سوم از خدا زنی مثل تو خواستم و دو پسر که بعد از آن با شهادتشان خون نسل من در مسیر اسلام باقی بماند..... 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
برشی از کتاب 📖 "نیمه پنهان🌙 یک اسطوره" به روایت ژیلا بدیهیان همسر شهید محمد ابراهیم #همت 🌹 زندگی م
برشی از کتاب 📖 "نیمه پنهان🌙 یک اسطوره" به روایت ژیلا بدیهیان همسر شهید محمد ابراهیم 🌹 شخصیت قوی حاجی چنان بود که برای من همه کس شده بود.😍 همین که گفت: _ من دارم میرم که شهید بشم. روزهای آخر زندگی من است با غرور و اطمینان گفتم : _مطمئنم تو شهید نمیشی!🙃 _ چرا؟ 🧐 _ برای اینکه همه کس زندگی من هستی. خدا دلش نمیاد که همه کس زندگی آدم و ازش بگیره. حاجی گفت: _ میگیره! _نمیگیره.😌 _ میگیره . یک وقتی انسان به مرحله ای میرسه که ظرفیت این امتحان را داره. از کجا معلوم که به این مرحله نرسیده باشی؟ گفتم: _من این‌قدر دعا میخونم که تو شهید نشی. حاجی گفت: _ من که می دونم تا به حال دعای تو منو نگه داشته ولی مطمئنی این ادامه پیدا میکنه؟ حاجی برای رفتنش دعا میکرد و من برای ماندنش و او روسپیدتر بود و دعایش مستجاب شد. حاجی میگفت: _ من میدونم که تو میشین بچه هایم را بزرگ می کنی. مطمئنا نمیذاری خلایی برای زندگی آنها پیش بیاد. بعد به گریه😭 می‌افتاد و می گفت: _من خدای من زن جوانم را به کی بسپارم؟ در جامعه ای که در هزار نفر شان یک مرد نیست و یا اگر هست انگشت شماره . و همینطور اشک می‌ریخت. حاجی خیلی جلوتر از ما بود مسائلی که من امروز می بینم پیش‌بینی می‌کرد .خیلی چیزها را درک می‌کرد. 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
برشی از کتاب 📖 "نیمه پنهان🌙 یک اسطوره" به روایت ژیلا بدیهیان همسر شهید محمد ابراهیم #همت 🌹 شخصیت ق
برشی از کتاب 📖 "نیمه پنهان🌙 یک اسطوره" به روایت ژیلا بدیهیان همسر شهید محمد ابراهیم 🌹 منطقه اسلام آباد غرب ناامن شده بود و دشمن به همه جا حمله می کرد. اوایل اسفند ۱۳۶۲ پدرم ما را به اصفهان برد. ۱۶ اسفند حاجی بعد از ظهر🌅 تلفن زد و گفت: _ خیلی دلم برای شما تنگ شده🙁. اگه وقت کردم ۲۴ ساعته به دیدنتون میام . اگر که نشد کسی را دنبال تو می فرستم.شما حاضر به اهواز بیایید؟ گفتم: _ حاجی دور از جون شما کور از خدا چی میخواد؟ _با دوتا بچه برای شما سخت نیست؟ گفتم: _آرزومه که تورو ببینم. ما کم‌کم خودمان را برای آمدن حاجی آماده می‌کردیم. تماس‌های او اگر به تعویق می‌افتاد حداکثر ۲ تا ۳ روز می‌شد اما این بار بیشتر شد.من خیلی نگران نشدم چون فکر می کردم او می گردد. روز هفتم و هشتم تأخیر بود که توی مینی‌بوس شهری نشسته بودم. رادیوی مینی‌بوس روشن بود. زنگ ساعت ۲ بعد از ظهر و اخبار بلند شد. گوینده خبر ها را خواند🗣 و یکی از این خبرها خبر شهادت حاج ابراهیم همت بود😔 ؛ ۲۴ اسفند ۱۳۶۲.حاجی در عملیات خیبر به رسید. جنازه حاجی شکل خوبی نداشت. صورتش جراحت شدیدی برداشته بود.جنازه اش را که دیدم از دنیا بدم اومد. آخر بود همه کس بود 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷