دخلت زینب (س) روضه.mp3
5.42M
دَخَلَت زینب (س) 😭
🎙حنیف طاهری| روضه
◉━━━━━━───────
↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
#خط_مقدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
🌸🌼
و به آنکه
حتی نافرمانی ات کند،
روزی می دهی...😔🙏
وَ رِزْقُكَ مَبْسُوطٌ لِمَنْ عَصاكَ..
#فرازی_از_دعای_ماه_رجب
#خط_مقدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸 #محسن_عباسی_ولدی #سری_کتاب_های_تا_ساحل_آرامش #جلد_اول_فانوس_دانایی #بخش_سی_و_نهم #
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸
#محسن_عباسی_ولدی
#سری_کتاب_های_تا_ساحل_آرامش
#جلد_اول_فانوس_دانایی
#بخش_چهلم
#همسرانه
در مورد عدم ⚖کفویت بین زن و شوهر💑 اگر زندگی با همسرتان❤️ با میزان تقیداتی که دارد به دین 📿شما لطمه ای نمی زند با او مدارا کنید🤗.
خدا در قرآن ✨به رسول خود می فرماید: هدایت☀️ آنان برعهده تو نیست؛ بلکه خداوند هر که را که بخواهد هدایت🌈 می کند.
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
برشی از کتاب📖
"نیمه پنهان🌙"
شہــــــــــید مہدۍ بـــــاڪرے🌹
پرده را عقب زد که مهدی را در کت و شلوار دامادی ببیند مادر بزرگ صفیه از او پرسید داماد کدام است صفیه مهدی را نشان داد و گفت همان کسی که اورکت پوشیده و لباس سبز سپاه که شلوارش بالای پوتین نیم دار گتر شده و زانو انداخته بود. من را صدا زدند تا بروم دفتر عقد را امضا کنم بله را گفتم و دفتر را امضا کردم مادر بزرگ پرسید چی شده صفیه پس کی بله رو میدی؟ گفتم مادر جون تموم شد ناراحت شد و گفت حداقل میگفتی یک دستی میزدیم. این عقد ما بود سفره هم پهن نکردیم چون چیزی نخریده بودیم. نیم ساعت گذشت رفتم بالا دیدم مهدی تنها مانده رفتم پیشش تا من را دید از جا بلند شد و از جیبش یک جعبه کوچک در آورد توش حلقه بود، حلقه را برداشتم و دستم کردم. همان شب آمدن دنبال مهدی که برود. من مهدی را نمیشناختم ولی خواهر و برادرش حمید را چرا. حمید آقا مربی آموزش اسلحه ما بود من کلاسهای مختلف میرفتم که آموزش اسلحه یکی از آنها بود، بعد از آموزش اسلحه امدادگری را رها کردم و رفتم جهاد سازندگی به روستاها و محله های پایین شهر سر میزدیم و تا آن جا که میشد و از دستمان برمیآمد مشکلاتشان را حل میکردیم. کم کم با خواهر بزرگ مهدی آشنا شدم، مهدی مهندس مکانیک دانشگاه تبریز بود آن موقع شهردار ارومیه بود؛ ولی وقتی اومد خواستگاری استعفا داده بود و وارد سپاه شده بود. ده روز ازجنگ میگذشت حمیده دوستم اومد خونه ما و موقع خداحافظی گفت مهدی باکری من رو فرستاده برای خواستگاری راستش آقای باکری دنبال یک همسر اسلحه به دست میگشت ما شما را معرفی کردیم من که نمیشناختمش گفتم باید فکر کنم.
#قسمت_اول
#خـــــط_مـقـدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
✨ #لّحٍـٍـُـُـّـُظَہٍ_ِاَےُ_ٍبّاُ_ُنُـُـُـٌـْـَوُࢪٌ ✨
معبود شما فقط خدای یکتاست که جز او معبودی نیست،دانش او همه چیز را فرا گرفته است.
🌷تقدیم به شهید امیر حاج امینی
#خط_مقدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از حصـــــار دور قبـــــر مجتبـــــی فهمیـــــدهام
گریه هم جرم استـــــ در اینجا…
زیارتـــــ پیشڪشـــــ
#دوشنبہ_امام_حسنی ✨
#خط_مقدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
﷽
سلام رفقا😍
طاعاتوعباداتتونقبول😃✨
.
.
انشاءالله
به مناسبت وفات حضرت زینب ڪبرێ(س)
هیئت داریم🖤🌱!
.
.
هیئت در اسکای روم برگزارمیشه
.
.
#دوشنبہ 11 اسفند
#ساعت18:30
منتظر خودتون و رفقاتون هستیم ورود خانم ها بلا مانع هست😻🖤🌻
5041 7210 7504 9453
شماره حساب هیئت برای واریز نذرهای معنوی و فرهنگی😍
برای دریافت لینک هیئت به آیدی زیر در ایتا
@Naghnegar
و به شماره زیر در واتس آپ پیام بدید.
0919 731 1654
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
🌸| ○ مہـــــدۍ جــــــــــان!○|
‴به روسیاهے من نگاه نـــــڪـن
و به دستہایم ڪہ خالے و گنہڪارند
قلبــــ♡ـم ڕا ببین ڪہ هر روز،
صبح و شـام تۆ را مےخوانند . . .‴
❞ اَللّــهُمَّ عَــجِّل لِــوَلیِّکَــ الــفَـرَج❝
#سه_شنبـھ_های_مهدوے ♥
#خــꫦـــط_مــــ꩸ــقدم
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
برشی از کتاب📖
"نیمه پنهان🌙"
شہــــــــــید مہدۍ بـــــاڪرے🌹
به یکی از دوستانم گفتم مهدی باکری خواستگاریم اومده به من گفت اشتباه نکنی جواب منفی بدی مهدی یکی ازبهترین بچههای ارومیه هست. یک روز حمیده اومد دنبالم و گفت آقا مهدی منزل ماست و میخواد باهات صحبت کنه، رفتم آنجا وقتی که وارد اتاق شدم جلوی پای من بلند شد و بعد با هم کلی صحبت کردیم. همیشه دلم میخواست یک زندگی پرجنب و جوش داشته باشم یک زندگی چریکی. برگشتم خانه و منتظر برادرم بودم تا موضوع را به پدر ومادرم بگوید. یوسف و مهدی با هم دوست بودن شب یوسف موضوع را با پدر ومادرم درمیون گذاشت، جوابم بله بود آن روز یوسف آمد و گفت میدونی زندگی با مهدی خیلی سخته؟ خوب من هم آدم متفاوت میخواستم، گفتم من فکرهام و کردم. آن روزی که میخواستن حلقه بخرند مهدی پرسید نظرتون درباره مهریه چیه؟ گفتم هر چی شما بگید فوری گفت یک جلد قران و یک کلت کمری. مهدی از کجا میدونست که خود صفیه هم همین را میخواست؟ منزل پدریشون دوتا اتاق پایین داشتن که به ما دادن، جهیزیه مفصلی نداشتم فقط چیزهای ضروری بود. شنبه صبح با خواهرش آمد دنبال من که من را باخودش ببرد فکر نمیکردیم به این زودی باشد. در راه از من سؤال کرد که رانندگی بلد هستی؟ گفتم نه. سرش را تکان داد و گفت حتماً لازمه که یاد بگیری. هفته دوم یک کاغذ برداشت و برنامه خودسازی امام رو توش نوشت و گفت از همین امروز شروع میکنیم یکی از توصیهها ورزش بود، صبح زود بلند میشدیم و ورزش میکردیم دوشنبه و پنجشنبه روزه میگرفتیم خرج خانه رو حساب میکردیم. مهدی انقدر کارش زیاد بود که یا نمیآمد یا دیر میآمد. آن شبها دوست داشتیم بنشینیم و حرف خودمان را بزنیم.
#قسمت_دوم
#خـــــط_مـقـدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
✨ #لّحٍـٍـُـُـّـُظَہٍ_ِاَےُ_ٍبّاُ_ُنُـُـُـٌـْـَوُࢪٌ ✨
و نسبت به مادرم نیکوکار گردانیده و خودخواه و تیره بختم قرار نداده است.
تقدیم به شهید جلیل عبداللهی 🌹
#خط_مقدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از این جهان سرد پر از دود بیبها🍂
مشهد برای من، همهاش مال دیگران
💠 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى
#چہارشنبه_های_امام_رضایے ✨
#به_وقت_سلــــــــــام
#خــ𓄺ط_مــ𓄺ـــقدم ﹃
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
✨ #لّحٍـٍـُـُـّـُظَہٍ_ِاَےُ_ٍبّاُ_ُنُـُـُـٌـْـَوُࢪٌ ✨
و از تو درباره ی کوه ها می پرسند،بگو پروردگارم آنان را ریشه کن می کند و از هم میپاشد.پس آنها را به صورت دشتی هموار و صاف وا می گذارد.که در آن هیچ کژی و پستی و بلندی نمیبینی.
تقدیم به شهید کاظم رستگار
#خط_مقدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸 #محسن_عباسی_ولدی #سری_کتاب_های_تا_ساحل_آرامش #جلد_اول_فانوس_دانایی #بخش_چهلم #همس
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸
#محسن_عباسی_ولدی
#سری_کتاب_های_تا_ساحل_آرامش
#جلد_اول_فانوس_دانایی
#بخش_چهل_و_یکم
#همسرانه
🔹یکی از معیارهای زندگی مشترک👩❤️👩 نداشتن معیار ثابت و مشخص برای قضاوت👌 و تصمیم گیری است.
🔹 مهمترین معیار متغیر، خواست مردم👥 است. گاهی به قدری در تن دادن 👀به خواست مردم پیش 🚶♂می رویم که حتی حاضریم برخلاف عقاید 🤯خود عمل کنیم. دینمان را برای دنیای دیگران بدهیم🔥. در معارف دین چنین کسی از بدبخت ترین😞 مردم معرفی شده است.
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
برشی از کتاب📖 "نیمه پنهان🌙" شہــــــــــید مہدۍ بـــــاڪرے🌹 به یکی از دوستانم گفتم مهدی باکری خواست
برشی از کتاب📖
"نیمه پنهان🌙"
شہــــــــــید مہدۍ بـــــاڪرے🌹
بعد از شهادت امینی فرمانده سپاه مهدی وارد سپاه شد با اینکه این لباس رو دوست داشتم ولی ته دلم لرزید چون این لباس باعث میشد مهدی را کمتر ببینم. تابستان بود و از تنهایی کلافه میشدم چند باری با خانوادهام به باغ پدرم رفتم، زیاد دل خوشی از باغ نداشتم، با آمدن مهدی این طلسم در ذهنش شکسته شد. صفیه دست مهدی را گرفت ودر باغ قدم زدن دلش انگار باز نمیشد بس که دلتنگی کشیده بود. مهدی گفت صفیه ما میخوایم بریم جنوب میای با هم بریم اهواز؟ از خدا خواسته گفتم تو هر جا بری من باهات میام حتی اون ور دنیا. قرار گذاشتیم این دفعه که میرود خانهای جور کند و من را با خودش ببرد. حمید آقا اومد دنبالم و وسایلمان را بار زدیم و خودمان با مینیبوس رفتیم اهواز. با مهدی خانهای که اجاره کرده بودیم را مرتب کردیم. خانمان نزدیک راهآهن بود بسیجیها که میآمدن اهواز آنجا میآمدند استراحت میکردند، عملیات فتح المبین بود که مهدی آمد، پیشانی ترکش خوردهاش را بسته بود با هم رفتیم ارومیه. مهدی مقید بود و از روشنفکر بازی هم خوشش نمیآمد. من دوست نداشتم پشت سر پیشنماز مسجد نماز بخونم چون تو کارهای سیاسی دخالتی نمیکرد، این را به مهدی گفتم اخم کرد و گفت هیچ وقت سیاست و این چیزها رو قاطی دین و اعتقاداتت نکن. قبل از رسیدن به ارومیه یکی از دوستان مهدی سوار شد و گفت کجا زیارتتون کنم؟ مهدی برای خودش چنین شأنی قائل نبود خیلی جدی گفت مگه من امامزادم؟
#قسمت_سوم
#خـــــط_مـقـدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷