هدایت شده از °•پشت خاکریز های عشق•°
📚#معرفی_کتاب
🦋برگی از کتاب🦋
اینجا بر لبهٔ سنگ سرد نشستهام و زیر چادر، تیکتیک میلرزم.
آن گل آفتابی که در چشمان تو افتاده، یک ذره هم گرما به تن من نمیبخشد.
انگار با موذیگری میخواهد دو خط ابروی تو را به هم نزدیکتر کند و دل مرا بیشتر بلرزاند.
میدانی که همیشه در برابر اخمت پای دلم لرزیده. تا اینجا پای پیاده آمدم.
از خانهمان تا بهشت رضوان شهریار ده دقیقه راه است،
اما برای همین مسافت کوتاه هم رو به باد ایستادم و داد زدم:
«آقامصطفی!»
نه یک بار که سه بار. دیدم که از میان باد آمدی، با چشمهایی سرخ و موهایی آشفته.
با همان پیراهنی که جایجایش لکههای خون بود و شلوار سبز لجنی ششجیبه.
آمدی و گفتی: «جانم سمیه!»
گفتم: «مگه نه اینکه هروقت میخواستم جایی برم، همراهیم میکردی؟ حالا میخوام بیام سر مزارت، با من بیا!» شانهبهشانهام آمدی.(:✨️
🌸#شهید_مصطفی_صدرزاده
🦋#اسمتو_مصطفاست
📚#معرفی_کتاب
━━━━⪻✿⪼━━━━
• @arman_alivrdy_313 •